لحظه‌نگاری یک ذهن زیبا: رفتن یا رسیدن؟

۱- وقتی که از عرض خیابان رد می‌شدم، یک لحظه، یک فکر خیلی سریع از ذهنم گذشت: برای اینکه عادی و معمولی نباشم، چه کار باید بکنم؟ و جواب آن هم، بلافاصله به دنبالش آمد: باید هر روز چیزی یاد بگیرم.

۲- در زندگی، هدف من چه باید باشد؟

۳- برخی پاسخ‌‌ها به این سؤال ممکن است اینها باشد: می‌خواهم ثروتمند شوم. می‌خواهم مشهور شوم. می‌خواهم مفید باشم. می‌خواهم نویسنده شوم. می‌خواهم در کنکور قبول شوم. می‌خواهم مهندس شوم. می‌خواهم سعادتمند شوم.

۴- یک چیز مشترک در همة اینها هست: به جایی رسیدن. به چیزی رسیدن. به حالتی رسیدن. در یک معنی: "چیزی" شدن.

۵- وقتی که آن فکر، در حین عبور از خیابان، از ذهنم گذشت، چنان شعفی همه وجودم را فرا گرفت که تمام طول راه درباره آن فکر می‌کردم. پیشتر، از این شور و شعف فراوان تجربه کرده بودم: وقتی که یک مسئله سخت (مثل مسائل ریاضی) را حل می‌کردم و به جواب می‌رسیدم، لذتی عجیب همه وجودم را فرا می‌گرفت. این لذت ناشی از چه بود؟

۶- در لحظه رسیدن به جواب یک مسئله (ریاضی یا غیر ریاضی)، به آگاهی‌ای می‌رسیم که در لحظه قبل از آن، که می‌تواند حتی کسری از ثانیه باشد، آن آگاهی را نداشته‌ایم. مابه‌التفاوت آگاهی ما در این دو لحظه متوالی، تبدیل به آن شور و شعف و لذت می‌شود.

۷- جواب آن سؤالِ خیابانی، این بود: باید هر روز چیزی یاد بگیرم. آیا همین نمی‌تواند هدفِ من در زندگی باشد؟ (همانگونه که در آن لحظه هم محقق شده بود: فهمیدن جواب آن سؤال)

۸- این که هر روز چیزی یاد بگیرم، از جنسِ به جایی رسیدن، به چیزی رسیدن و چیزی شدن نیست. اصولاً از جنسِ شدن نیست، از جنسِ رسیدن نیست؛ از جنسِ رفتن است.

۹- وقتی به رسیدن به آن هدف‌هایی که از جنس شدن است، فکر می‌کنیم، این سؤال پیش می آید که بعد چه؟ و وقتی که به آنها می‌رسیم، این سؤال پیش آید که حالا چه؟ جوابِ ناگزیر این سؤال، چیزی نیست مگر یک هدف دیگر که آن هم از جنس هدف قبلی است. یعنی از جنس شدن و رسیدن. فقط ممکن است وسعتِ زمانی و مکانی‌اش بیشتر باشد.

۱۰- مگر همین حالا هم به آن هدف‌ها (و حتماَ به بخشی از آنها) نرسیده‌ایم؟ اینکه فکر می‌کنیم که آدم موفقی هستیم (یا تقریباً موفق هستیم)، نشان می‌دهد که به همه یا بخشی از هدف‌هایمان رسیده‌ایم. یعنی به همان نقطه‌ای که حالا هستیم؛ در آن ایستاده‌ایم؛ و حداکثر آنکه، می‌خواهیم از این نقطه، دوباره، شروع کنیم تا به نقطه‌ای دیگر شبیه همین یکی، برسیم.

۱۱- این هدف‌ها، هدف‌هایی عادی هستند. همه مردم، خواه باسواد و خواه بی‌سواد، خواه خوشبخت و خواه بدبخت، خواه پولدار و خواه بی‌پول، همه به دنبال چنین هدف یا هدف‌هایی هستند.

۱۲- اصلاً زندگی یعنی همین هدف‌ها. فکر کردن به آنها، آنها را انتخاب کردن، به آنها رسیدن یا نرسیدن. ما چه بخواهیم و چه نخواهیم، چه تصور کنیم (یا مطمئن باشیم) که موفق هستیم و چه خیال کنیم (یا مطمئن باشیم) که موفق نیستیم، همیشه با رسیدن و نرسیدن به این هدف‌ها سر و کار داریم.

۱۳- گاهی هم که فکر می‌کنیم برای رسیدن به هدف، مشکلاتی داریم و یا اسباب آن آماده نیست، یا هدفمان چنان دور و نارسیدنی است که رسیدن به آن مشکل می‌نماید، دچار اضطراب و آشفتگی و ناراحتی می‌شویم؛ و یا حتی ناامیدی.

۱۴- اما اگر هدف این باشد: هر روز چیز جدیدی یاد بگیرم، این دیگر یک حس شخصی است. همیشه و همه‌جا چیزی برای یاد گرفتن هست. خواندن یک کتاب، دیدن یک منظره، یک لحظه کوتاه تفکر (حتی کوتاه به اندازه عبور از عرض یک خیابان)، حتی یک برخورد ناملایم از یک نفر که تو را دلگیر (و غرق تفکر) می‌کند، یک خواب، یک خواب در بیداری یا یک بیداری در خواب و هر چیزی دیگری که هست.

۱۵- اگر هدف من این باشد که هر روز (و حتی هر لحظه) چیزی یاد بگیرم، همیشه در حال رفتن خواهم بود. اصلاً، این جور نگاه کردن چیز دیگری است؛ غمِ نرسیدن ندارد. همراه زندگی است، و نه نقطه‌ای در آینده زندگی. در همین حالا است و نه در آینده. تکلیفی است برای حالا و نه نقشه‌ای برای آینده. معیار سنجش این هدف، خودم هستم، نه دیگران و دیگر چیزها.

۱۶- در کنار این، آن هدف‌های دیگر هم هستند؛ ولی جدا از این هستند. هر کدام در یک سطح. آنها در آینده و این در حال. نرسیدن به آنها که در آینده‌اند اگر مرا ناراحت کند، این ناراحتی به این لایه که مربوط به حال است رسوخ نمی‌کند. نرسیدن به آنها به معنی نرسیدن به این نیست. آنها را با معیار دیگری می‌سنجم و این را با معیاری دیگر.

۱۷- و اگر این را به‌خوبی بشناسم و برگزینم، دیگر عادی و عادت‌زده نخواهم بود. هر روز، هر زمان که چیز تازه‌ای یاد می‌گیرم، شادی و شعف هم به سراغم می‌آید؛ و شاید هم آرامش. فقط باید این هدف را بشناسم و انتخاب کنم و همیشه در موردش آگاه باشم.

پ.ن: این مطلب را سال‌ها پیش نوشتم و حالا به عنوان اولین مطلبم در ویرگول، اینجا می‌آورمش.