مائده‌های زمینی

کتاب را می‌خوانم و یک لحظه، متوقف می‌شوم؛ به این فکر می‌کنم که لابلای اینها، در پی چه هستم؟ دنبال چه می‌گردم؟!

در پی آرامش و لذتی که از خواندن متنی زیبا نصیبم می‌شود؟ به دنبال جواب سوال‌هایی که خودم هم نمی‌دانم چه هستند؟ فقط می‌دانم که ذهنم را انباشته‌اند!

یا در پی جملات و کلماتی هستم که با آنها بتوانم حرف‌هایم را بگویم و منظورم را برسانم؟ چون خودم دیگر توان نوشتن و گفتن ندارم؟! یا اگر دارم، فکر می‌کنم که نمی‌توانم حرفم را بگویم و منظورم را برسانم؛ نمی‌دانم!

به چند صفحه قبل برمی‌گردم و می‌خوانم:

ناتانائیل! آخر کی همه کتاب‌ها را خواهم سوزاند! برای من «خواندن» اینکه شن ساحلها نرم است کافی نیست: میخواهم پای برهنه‌ام این نرمی را حس کند. معرفتی که قبل از آن احساسی نباشد برای من بیهوده است.

پ.ن: این نوشته، در کانال تلگرام «ذهن بی‌خانمان» هم منتشر شده است.