کِرم کار دل

هر از گاهی، خسته از روزمرگی‌های مشمئزکننده، خودم را به هر طریقی شده راضی و مجبور می‌کنم که بروم سراغ کاری که مدت‌هاست رهایش کرده‌ام؛ کاری که رنگ و بوی روزمرگی ندارد و از ته دل دوست دارم که انجامش دهم. مثلاً ساختن اپیزود جدید پادکستم یا خواندن کتاب «چرا ملت‌ها شکست می‌خوردند؟» که مدتهاست بیشتر از یک صفحه ازش نخوانده‌ام.

یک روز، دو سه ساعت وقت می‌گذارم و انجامش می‌دهم تا به یک باره، نمی‌دانم کمال‌طلبی وسواس‌گونه‌ام به سراغم می‌آید یا چه درد و مرض دیگری به جانم می‌افتد که تشویش و اضطراب ذهنی‌ام شروع می‌شود: «حالا گیرم ابن پادکست را ساختی؛ که چه؟ حالا این کتاب را هم خواندی، با خواندنش چه گلی به سر خودت میزنی؟ چه دردی از دردها و مشکلاتت دوا می‌شود؟»

اینگونه است که بعد از یکی دو روز، می‌افتم به ورطه‌ای که نه فقط روزمرگی قبلی را در خود دارد، که کشمکش بر سر این سوال‌های مزخرف هم قدرت و توان کلافه‌کنندگی‌اش را بالا برده است. به این دو، اضافه کنید عذاب وجدان دوباره از نیمه‌کاره رها کردن کاری که شروع کرده بودم و حالا لای چرخ‌دنده‌های ذهن و مغز زنگ‌زده‌ام گیر کرده و ریق‌اش درآمده.

این است رمز و راز کلافگی‌ای که گاهی وقت‌ها به سراغم می‌آید و من هم، با انداختن خودم در همان دریای روزمرگی و سپردن خودم به دست موج‌های روزگار، سعی می‌کنم از دستش رها شوم؛ تا باز دوباره کی و کجا، آن کِرم انجام دادن کارهای دلی، از تخم درآید و این چرخه تکرار شود.