گمشده در خویش

وقتی برای اولین بار به شهری وارد می‌شوم، خیابان‌هایش، مردمش، طرز راه رفتن و رانندگی‌شان، حتی نقشه خیابان‌ها و تقاطع‌ها، مغازه‌ها، و خلاصه همه چیز آن شهر برایم تازگی دارد؛ تازگی نه به معنای تازه بودن؛ بلکه به معنای عجیب و غریب بودن؛ به معنای اینکه انگار وارد دنیایی شده‌ام که تا با یکی از مردمانش هم‌صحبت نشوم و درک نکنم که همزبان من است، به راحتی می‌توانم تصور کنم که وارد یک کشور دیگر، حتی یک دنیای دیگر شده‌ام...

دیروز، وقتی برای ده‌هزارمین بار، از تهران به کرج رسیدم، دیدن کرج و ماشین‌ها و مردمش، همین حس را در وجودم زنده کرد؛ نمی‌دانم چرا، اما یک آن، به این فکر افتادم و در این آرزو غلتیدم که: «کاش بروم، بروم و دور شوم، از همه چیز و همه کس، از مردم، از شهر، از همه شهرهای دور-و-برم، از کتاب‌هایم، از همه اینها که دارم می‌نویسم، تنهای تنها، آنقدر از همه چیز و همه کس دور شوم که اگر دوباره برگشتم، همه اینها برایم تازه باشد، غریب باشد؛ و آن وقت، بگردم دنبال یک نفر و به بهانه پرسیدن یک نشانی، هم‌کلامش شوم، تا اگر هم‌زبانم بود، اگر معنی کلماتش را فهمیدم، آن غریبگی کم‌کم از سَرم برود... و بعد، آن نشانی را که داده است، دنبال کنم و بروم و خودم را پیدا کنم؛ خودم را که قرن‌ها پیش، در گوشه‌ای از این شهر، رها کرده‌ام و رفته‌ام...»