یادداشت‌های یک دیوانه

[به تاریخ ۱۶ آبان ۱۳۹۹]

از خواب می‌پرم؛ سرم درد می‌کند؛ به اندازه همه عمرم، یکجا و فشرده، خواب دیده‌ام. بیدار که می‌شوم، چیزهایی به یادم می‌آید؛ پسرم که در اتاق دیگری خواب است. همسرم که صدای نفس‌هایش را می‌شنوم...

سرم درد می‌کند؛ به خواب‌هایی که دیده‌ام فکر می‌کنم...

به دستشویی می‌روم؛ فکر می‌کنم که باید این حالتم را بنویسم؛ سناریو-اش در ذهنم شکل می‌گیرد؛ به رختخواب برمی‌گردم؛ روی موبایل شروع می‌کنم به نوشتن؛ با هر کلمه‌ای که می‌نویسم، از حجم چیزهایی که می‌خواستم بنویسم کم می‌شود؛ فراموش‌شان می‌کنم. به جایش اینها را می‌نویسم. به اول پاراگراف بر می‌گردم؛ کلمه «حالاتم» را به «این حالتم» اصلاح می‌کنم. صدای نفس‌هایش را می‌شنوم و صدای تیک‌تاک ساعت را....

یادم آمد؛ این را هم می‌خواستم بنویسم که...

دو سه کلمه به پاراگراف بالا اضافه می‌کنم.

حالاتم را پاک نکرده بودم.

یادم رفت...

یادم آمد...

یک فکر که می‌خواستم و می‌خواهم بنویسم‌اش، می‌آید و قبل از اینکه بفهمم چیست، غیب می‌شود؛ به خوابی که دیده‌ام ربط دارد، یا به ماجراهای این روزها، یا خاطره‌ای است از دوران بچگی؟ نمی‌دانم...

این نوشته را تمام کنم؟ هنوز خیلی چیزها هست که باید بنویسم، اما هیچ یادم نمی‌آید چه.

عنوان این نوشته را چه بگذارم؟ «یادداشت‌های یک دیوانه» خوب است؟...

برگشتم بالا و عنوان مطلب را نوشتم...

صدای نفس‌هایش می‌آید، و صدای تیک‌تاک یا تیک‌تیک ساعت.

ساعت موبایل را نگاه می‌کنم، ساعت ۶:۰۴ است.

یک حس خیلی غریب می‌آید و می‌رود و از چنگم می‌گریزد....