بنیانگذار پناهگاه آدمهای بسیار حساس * مربی زندگی و موفقیت اچ اس پیها ---- پی اچ دی در متالورژی و علم مواد و یک آدم بسیار حساس... اینجا در مورد آدمهای بسیار حساس (HSP) اطلاع رسانی میکنم!
آدم بسیار حساس عزیز، خودت باش، خود خودت!
مادرم با صدای بلند گفت: “ظرف میشوری دستکش بپوش” از دستکش بیزارم! از هر چیز زبر و تنگ و پلاستیکی روی پوستم بیزارم! بار اول نیست که کسی ازم میخواد کاری رو انجام بدم که آزارم میده، این اتفاق روزی چندین بار میافته.
“چرا اون لباس آستین بلندی رو که برات خریدم نمیپوشی؟” دوست دارم بگم: ”چون مثل سنباده تنم رو خراش میده!” اما هیچی نمیگم.
چرا؟
چون وقتی از اطرافیانم خواهش میکنم صدای تلویزیون رو که داره دیوونم میکنه کم کنن یا بهشون میگم که بوی عطرشون برای من خیلی تنده و سیستم بویایی و ریههام رو به شدت تحریک میکنه و یا وقتی نمیتونم کلهپاچه بخورم نه چون مزهاش رو دوست ندارم چون یاد زندگی گوسفنده میافتم، بهم میگن حساس، لوس، نازک نازنجی، زودرنج و هزار برچسب دیگه، شنیدن اینا حتی از رنجی که حواسم بهم تحمیل می کنن سختتره!
از وقتی خودم رو شناختم میدونستم یه چیزی در من با بقیه فرق داره، جزییات رو میبینم، نمیتونم نسبت به بیعدالتیهای کوچیک و بزرگ ساکت بمونم. بهم میگن کاسه داغتر از آش و گاهی به خاطر دیگرانی که حتی خودشون متوجه ظلمی که بهشون میشه نیستن تو دردسر میافتم.
راستی من چمه چرا هیچ کس مثل من نیست؟
تاریکی روحم رو فرا گرفته بود فشاری که این سوال هر روز و هر روز بهم میآورد من رو به افسردگی کشونده بود. انجام کارهای روزانه برام سخت بود اگر کسی بهم حرفی میزد فریاد میزدم!
حساس بودن من رو بلعیده بود!
تا اینکه یه کتاب به دستم رسید “کودک بسیار حساس” کی حوصله داره کتاب بخونه؟ یه ورقی زدم! جمله اول جمله دوم، بدون اینکه متوجه گذر زمان بشم کتاب رو تا آخر خونده بودم. تمام سطرهای کتاب من رو تعریف میکرد و من تنها نبودم. اون کتاب زندگیمو تغییر داد فهمیدم که چیزیم نیست، فقط سیستم عصبیم قویتر و هوشیارتر از بقیه ست.
نه حساسم! نه لوس! نه زودرنج! نه نازک نارنجی!
دنیام روشن شد.
از غار تاریک تنهاییم اومدم بیرون و تصمیم گرفتم دیگه به هیچ کس اجازه ندم از این نقطه قوت من به عنوان نقطه ضعف سو استفاده کنه و دوباره هلم بده تو اون غار تاریک و تنهایی! تصمیم گرفتم خودم باشم خود خودم یکی از اون بیست درصد جمعیت که با سنسورهای خیلی قوی و حساس به دنیا میآد. از اون روزها با خودم اینو سوغات رو آوردم که همینطور که هستم با ارزشم، دوست داشتنیم، کافیم!
حالا اگر اطرافیانم نمیتونن این واقعیت رو بپذیرن و حتی سعی هم نمیکنن، خوب من رو از دست می دن! بیشتر وقتم رو با خودم می گذرونم با گل و گیاهم، کتاب میخونم، فکر می کنم. کم کم آدمهای مثل خودم رو پیدا کردم که تمام عمر به خاطر قدرتشون سرزنش شدن! حالا مجبور نیستم صدای بلند تلویزیون و عطر تند آدمها رو تحمل کنم! وقتی بهم میگن کاسه داغتر از آش خوشحال میشم میفهمم از نیروی همدلی بالام استفاده کردم. وقتی اتفاقات و جملههای رد و بدل شده رو مو به مو یادم میآد، میفهمم یه نیروی دیگهام رو به کار گرفتم اون هم دریافت جزییترین اطلاعاته و وقتی تصویر بزرگتر و کاملتری از داستانها رو میبینم و تحلیل میکنم و حتی پیش بینی میکنم که آخر ماجرا چی میشه خندهام میگیره چون میفهمم پردازنده عمیق اطلاعاتم روشن شده!
درسته اگر حواسم به خودم نباشه خوب نخوابم و نخورم و خودم رو تو محیطهای پر محرک قرار بدم کلافه میشم اما راه پیشگیری و راه حلش رو هم میدونم!
بعله!
دیگه حالا هرکی بهم میگه حساس نهتنها ناراحتم نمیکنه بلکه خوشحال هم میشم. یه عالمه هم دوست بسیار حساس دارم که هنوز حرف نزده میفهمنم!
شمام اگر داستان زندگیتون شبیه داستان منه بدونین که تنها نیستین، ما رو تو پناهگاه آدمهای بسیار حساس پیدا کنین!
دوست داری بدونی بسیار حساس هستی، پرسشنامه اینجاست ؟
تماس با ما ??
hspsanctuary@gmail.com
مطلبی دیگر از این انتشارات
اچ اس پی (HSP)ها و هیولای نشخوار فکری
مطلبی دیگر از این انتشارات
خستگی عاطفی چیست و چگونه میتوان آن را درمان کرد
مطلبی دیگر از این انتشارات
تکامل هویت ۲