از بابانوءل و پری دندون و پیترپن و بند انگشتی تا دنیای خاکستری بزر‌گسالی:


وقتی ۱۲ سالم بود برای بابانوئل نامه نوشتم که میخوام باهاش دوست بشم و جوابم نامه ای بود که خالم برام نوشت و بهم گفت اون بابانوئلی بوده که هرسال کریسمس برام هدیه میزاشته،وقتی بچه تر بودم زیر نور ماه تو باغچه خونمون دنبال بند انگشتی میگشتم و اگه نور بنفشی کنار ماه میدیدم دنبالش میدویدم تا بتونم پیتر پن رو ببینم و خب برای پری دندون،دندون های افتاده‌ام رو یا خاک میکردم یا زیر بالش قائم میکردم.هنوز اون حس ها رو یادمه مثل این بود که یک آتیش بازی احساسی درونم منفجر میشد و من به اوج میرسیدم و تا مدت ها میتونستم تو آسمون برای خودم پرواز کنم.وقتی بزرگتر شدم دنیا رو خاکستری دیدم و تونستم برای حس هام دلیل پیدا کنم و خودم رو آنالیز کنم و شروع به خوندن بحث های تخصصی تر و علمی کردم و با این جملات از طرف بقیه مواجه شدم:هنوز فانتزی فکر میکنی،بزرگ نشدی و بعدا عاقل میشی و چقدر ساده و بچه و احساساتی هستی!و خب هر دفعه من تلاش میکردم به خودم تلنگر بزنم که دختر!مثل یک ژله چرا احساساتت پخش زمین میشه ؟ و لطفا این قدر افسانه ها رو باور نکن،یکمی از آدم های عاقل تقلید کن و خب هیچ وقت نتیجه این گفت و گو ها موفقیت آمیز نبوده!دنیای خاکستری بزرگسالی که پر از امتحان و درس و دانشگاه و رزومه کاری فرستادن و روابط گیج کننده و ورزش و تغذیه دقیق هست وقت و انرژی چندانی برای خیالپردازی و انفجار احساسات باقی نمیزاره،وقت های آزاد و لذت بخش آدم وقتی هست که وسط حجم مشغله هاش یک شعاع نور آفتاب رو روی فرش خونه تو ظهر پاییز میبینه و و برای چند لحظه میتونه تو اون گرما خودش رو بغلطونه و با شکل های سایه های روی فرش بازی کنه و فکر کنم که اون آتیش بازی های احساسی مثل رنگ های سیاه و سفیدی که که درهم قاطی شدن تا رنگ خاکستری به وجود بیارن تو زندگی ما پخش میشن و و به صورت قطعات کوچیک تر در میان.به دنیای بزرگسالی خوش اومدین:)