دانشجوی دامپزشکی علاقمند به فلسفه و داستان و آدما و نویسنده شدن...
تکامل هویت ۳
وقتی تو سنهای نوجوانی به سر میبریم اغلب خیلی درک واقع بینانهای از خودمون و یا حتی دنیا نداریم و با تناقض احساسات دست و پنجه نرم میکنیم، سنی که کامل استقلال فکری و اجتماعی پیدا نکردیم و به نظرمون هر چیزی در دنیا امکان پذیر هست بدون این که به محدودیتها فکر کنیم!
یکی از مهمترین نکاتی که باعث میشه بتونیم به سلامت این دوران رو طی کنیم این مورد هست که بپذیریم امکان این که تو انتخاب رشته دانشگاه یا روابط دوستانه و عاطفی اشتباه انجام بدیم هست و ما تو سنی هستیم که یا با آزمون و خطا و یا الگو برداری از اطرافیان میخوایم یک هویت کسب کنیم. تکامل هویت مخصوصا در دورانی که ما هستیم و از نظر تکنولوژی پیشرفت کردیم مساله پیچیدهای شده و اغلب آدمها نمیتونن در ۱۸ سالگی به طور جدی پیش بینی کنن که نقشهشون برای زندگی تا آخر عمر چی هست.
مواردی که کمک میکنه این دوران راحتتر بگذره داشتن دایره امن عاطفی از اطرافیان شامل دوستان و خانواده هست و همینطور انجام دادن یک ورزش یا یک هنر که هم به سلامت جسم و هم به تخلیه عاطفی کمک بکنه.
در این دوران آدم خودش و اطرافیان رو مقایسه میکنه و کم کم به نقاط ضعف و قوت خودش و ویژگیهای منحصر به فردش پی میبره و در نهایت وقتی به صلح درونی و آرامش با خود میرسیم که درک واقع بینانه از خودمون و دنیا به دست بیاریم.
در ادامه متن تجربه یکی از دوستان پناهگاه رو با هم میخونیم:
کلاس سوم ابتدایی نقطه تغییر برای من بود. درست مثل اینکه یک دفعه چشمم به این دنیا وا شده باشه و همه چیز رو متفاوت ببینم. دغدغهها و درگیریهای ذهنیم از همون روز شروع شد. اما نمیدونستم داستان از چه قراره و برای بقیه اینطور نیست... اگه جوری که بقیه میخوان بشم، نباشم چه اتفاقی میافته؟ اگه حرف بقیه رو گوش نکنم و خودم بخوام امتحان کنم چی میشه؟ و چی میشه ماجرا رو دیدم :)
گذشت... دوران راهنمایی با همه دوستام متفاوت بودم. چیزایی که براشون حکم مرگ و زندگی رو داشت اصلا برای من ملاک نبود!! این دفعه اون حسی که میگفت خودت باش و خودت تجربه کن رو نادیده گرفتم و سعی کردم باهاشون بیشتر بُر بخورم اما نتیجه کاملا برعکس شد و کم کم از گروه دوستان به حاشیه رونده شدم :)
همچنان نمیتونستم خود واقعیم رو ببینم و دنبال علاقهها و حرف دیگران میرفتم. طبق روال رفتم به رشته ریاضی و سال سوم نتیجه این مرحله رو هم خوب دیدم :)
رسیدم به کنکور و رقابت بزرگ برای پیروزی شروع شد! از بین زمختیهای این رشته، معماری رو انتخاب کردم تا حداقل خیلی جزئی به سمت علاقه خودم کشیده بشم ولی خوب چون از اول مسیر اشتباه بود نتیجهای نداد و شدم پشت کنکوری... حرفای مختلف از دور و نزدیک به گوشم میرسید... خسته بودم اما نمیدونستم چرا... نمیدونستم جامعه و افراد دور و برم چه تاثیری روم گذاشته بودن و میذاشتن...
تصمیمم رو گرفتم تا خلاف همه چیز برم و راه خودم رو پیدا کنم. موفقیتها شروع شد. بیشتر با اطرافیانم بُر میخوردم. خودم انتخاب میکردم، خودم پیروز میشدم و خودم میباختم.
نتیجه بخش بودن این انتخاب راه جدیدی رو پیش روم گذاشت. چشمام رو بیشتر باز کردم و سعی کردم خود واقعیم رو بیشتر و بیشتر بشناسم. دیگه اونقدرها به خودم سخت نگرفتم و سرعت همه چیز رو کم کردم و بالاخره دوستی من با خودم شروع شد...
مطلبی دیگر از این انتشارات
از یه ظرف خالی نمیتونی آب برداری!! راههای رسیدن به حال خوب
مطلبی دیگر از این انتشارات
هفت راز برای تبدیل فضاهای خانه به پناهگاههای حسی
مطلبی دیگر از این انتشارات
بسیار حساس بودن و درونگرایی (۲)