چند خط، سفر در ایران...


بسم الله الرحمن الرحیم

در جنگل های گیلان قدم می زدم. هوا عالی بود. هر دمی بازدمی دل انگیز داشت. مه و مناظر چشم نواز دیگر حالم را خوب می کرد. چشمانم را بستم . دستانم را باز کردم...

دوباره اطرافم را دیدم من در کویری بی انتها بودم! کویری پر از شن های داغ با هوایی بسیار گرم. نفس هایم بیرون نمی آمدند. تشنگی هم به این درد اضافه شده بود؛ اما زیبایی همین بیابان سوزان باعث شد همه چیز را فراموش کنم. جلوتر رفتم. روستایی بود پر از خانه هایی که سقفشان گنبدی شکل بود. وارد شدم و بیشتر نگاه کردم. بنا هایی دیدم که هنرمندانه این بیابان را زیباتر می کرد. دویدم به سمت بنا ها تا از فاصله ی کمتری از نقش های رنگارنگ و قشنگ لذت ببرم...

همین که کمی دویدم ناگهان لباس هایم خیس شد. اینجا دریا بود. باد ملایمی که آمد لباس هایم را خشک کرد و لبخند به لبم آورد. عقب تر آمدم و روی ماسه های نرم ساحل نشستم. دریای خلیج فارس چه زیبا بود. چه رنگ زیبایی داشت. دستانم را روی زمین کشیدم...

زمین نرم نبود و محکم و مقاوم ، شن نبود و پر از سنگ بود. انگار که سطحی از دامنه ی کوه های زاگرس بود. نفس کشیدم و از هوای پاک کوهستان لذت بردم. کمی جلوتر رفتم؛ دشتی بود پر از گل و علف و پرندگانی که در لا به لای آنها می چرخیدند و شعر می خواندند...

از خواب که پریدم، دوباره نفسی عمیق کشیدم. از این همه شگفتی به شگفتی در آمده بودم. همه ی مکان های سفرم گوشه ای از ایران خودمان بود. سرزمینی که هر گوشه اش یک رنگ دارد و هر رنگ یک جور قشنگ است.