قصه های کوتاه: کارت پستال

هر شب خواب می دیدم، هر شب.

خواب می دیدم پستچی پشت دَر ایستاده است. با انگشت زنگ را می فشارد. صدای زنگ، سکوت را می شکند و من سراسیمه بسوی در خانه می شتابم تا کارت پستالی را که در انتظارش هستم تحویل بگیرم؛ اما هیچگاه به دَر نمیرسم. یک صبح برخاستم، لباس بر تن کردم و به راه افتادم. وارد پستخانه که شدم پستچی آن روبرو نشسته بود، چهره اش از انتظار خسته بود و کج خلق به نظر می رسید. با بی حوصلگی به پیش آمد و گفت:« بفرمایید.» در حالی که دست در کیف بردم و پاکت را درآوردم، گفتم:« کارت پستالی برای پست آورده ام. » ناگهان برق خوشحالی در چشمانش دوید و لبخند رضایت بر لبش نشست. آنچنان که گویی با ناباوری ایمانش را باز میابد با مهربانی پاکت را گرفت و زیر لب گفت:« اینک فرصت، وقت آن فرا رسیده است. دیگر در این غریبستان تنها نیستم. » شب باز خواب میبینم: پستچی جلوی درِ خانه ایستاده است. کارت پستال را در دست چپ دارد و با انگشت اشارۀ دست راست زنگ را می فشارد. شاید آرزو می کند که این انتظار لذت بخش تا ابد به طول بیانجامد ولی طنین صدای باز شدن دَر، رویاهایش را بر هم می ریزد. چون فاتحی که رسالتش را به انجام رسانده باشد، پاکت را تحویل میدهد، روی بر می گرداند و آهسته با قدمهای استوار راه بی انتهای بازگشت را پیش میگیرد تا آنجا که دیگر نه اثری از وی و نه حتی جای پایش را بتوان دید. گویی پستچی هرگز آنجا نبوده است. »

نگارنده: پیام فرجاد

چاپ در ماه نامه ادبی، هنری گلستانه، شماره ۱۲۲، دی ماه ۱۳۹۱