سیم‌های درهم تنیده


آقای امینی، مردی بود با موهای جوگندمی و چشمانی که از بی‌خوابی‌های شبانه، گود رفته بود. هر روز صبح، با زنگ ساعت گوش‌خراش از خواب بیدار می‌شد و با عجله خود را به آشپزخانه می‌رساند تا قبل از رفتن به سر کار، یک فنجان چای پررنگ بنوشد. اما چای تلخ هم نمی‌توانست تلخی زندگی‌اش را کم کند.

قبض‌های برق، گاز، تلفن و آب، مثل هیولاهایی بودند که هر ماه به سراغش می‌آمدند. اعداد روی قبض‌ها، هر بار بزرگ‌تر می‌شدند و او را بیشتر از قبل در تنگنا قرار می‌دادند. چندین بار پیش آمده بود که پرداخت یکی از قبض‌ها را فراموش کرده و با قطع شدن آن سرویس، روزهای سختی را گذرانده بود.

یک روز که از سر کار به خانه برگشت، با دیدن نامه‌ای از شرکت برق، قلبش به لرزه افتاد. تهدید به قطع کامل برق، کابوسی بود که او را وحشت‌زده کرده بود. با دست‌های لرزان، نامه را باز کرد و با دقت اعداد و ارقام آن را بررسی کرد. چقدر باید پول پرداخت می‌کرد؟ این سوال، مدام در ذهنش تکرار می‌شد.

در حالی که بر روی مبل راحتی نشسته بود، به گذشته فکر می‌کرد. یادش آمد که چند سال پیش، یک برنامه اینترنتی دیده بود که به مردم کمک می‌کرد تا قبض‌هایشان را به صورت خودکار پرداخت کنند. اما در آن زمان، به این برنامه اهمیت نداده بود و فکر می‌کرد که نیازی به آن ندارد.

با خودش گفت: «ای کاش به آن برنامه توجه کرده بودم. حالا دیگر خیلی دیر شده است.»

در همان لحظه، چشمانش به گوشی موبایلی که روی میز بود، افتاد. با انگشتان لرزان، گوشی را برداشت و به دنبال آن برنامه گشت. بالاخره آن را پیدا کرد و با وارد کردن اطلاعات حساب بانکی و قبض‌هایش، ثبت‌نام کرد.

چند روز بعد، با خیالی آسوده، به قبض‌هایش نگاه کرد. دیگر نیازی نبود که نگران پرداخت به موقع آن‌ها باشد. همه چیز به صورت خودکار انجام می‌شد.

آقای امینی، با لبخندی بر لب، به صفحه گوشی نگاه کرد و با خودش گفت: «#پرداخت_مستقیم_پیمان، زندگی من را راحت‌تر کرد.»