کانتنت مارکتینگ و سینما، همراه با کمی قهوه
آقای جوکر چرا می خند؟
خطر اسپویل
روزهای اولی که خبر ساخت فیلم جوکر آمد قرار بود مارتین اسکورسیزی کارگردان فیلم باشد. اما درگیری هایش با فیلم مرد ایرلندی باعث شد که این پروژه از دست او خارج شود. اما نمی دانم چگونه چنین پروژه جذابی به دست کارگردانی چند سطح پایینتر از مارتین اسکورسیزی افتاد. کارگردانی که همه او را با سه گانه خماری می شناسند(که به نظرم حتی آن سه گانه هم فیلم های خوبی نبودند.) اما در عین حال ایده، تریلر جذاب و بازی های قبلی واکین فینیکس خبر از یک ایده و فیلم جذاب میداد. شاید همین جذابیت های قبل از اکران و موفقیت در جشنواره ونیز بود که باعث شد تا سطح توقع نسبت به این فیلم بالا باشد. اما هرچه که بود خروجی نهایی بسیار پایین تر از سطح انتظارات بسیاری از عاشقان سینما بود.
جهانی بی در و پیکر
فیلم شروع خوبی دارد. با آرتور فلیک دلقکِ ناراحت آشنا می شویم و مشکلاتی که در جامعه دارد. در پرده اول تلاش می شود تا آرتور را بشناسیم و مشکلات گاتهام که نمادی از دنیای سرمایه داری آمریکا است را ببینیم. تا جایی که نقطه عطف اول داستان است و آرتور سه پسر را در مترو به قتل می رساند. این قتل آغاز نقاط منفی فیلم بود.
دنیای فیلم جوکر تلاش نمی کند تا منطقی باشد. در داستان کشته شدن آن سه پسر جوان در مترو جرقه شروع جنبشی ضدسرمایه داری است. یعنی آن سه پسر مست که در ساعات آخر شب در متروهای درب و داغان گاتهام به سمت خانه می روند و پول ندارند که ماشین بخرند و با مترو رفت و آمد می کنند تبدیل شده اند به نماد سرمایه داری. نماد سرمایه داری که حتی پول تاکسی ندارد. بعد از آن هم توماس وین به تلویزیون می آید و جمله ای را می گوید که باعث گسترش نماد دلقک در بین معترضان می شود. «مایی که در زندگی به جایی رسیده ایم همیشه به کسانی که در زندگی به جایی نرسیده اند به چشم یک دلقک نگاه می کنیم.» جدا از آن که چنین شخصتی آن قدر فهم سیاسی ندارد که چنین جمله ای را در نزدکی انتخابات نگوید، اساسا جمله در داستان و در آن مصاحبه تلویزیونی بی معنی است. نویسنده به زور آن را در فیلمنامه جا داده است تا بتواند نماد دلقک را در تظاهرات جا بیندازد و دلیلی برای آن داشته باشد. چرا باید آنهایی که در زندگی به جایی رسیده اند به بقیه افراد جامعه به چشم دلقک نگاه کنند؟ علاوه بر آن که چنین چیزی در دنیای واقعی معنایی ندارد و وجه شبه ای نمی توان برای آن در نظر گرفت، در دنیای فیلم هم منطقی ندارد.
بعد از آن که داستان مترو اتفاق افتاد، چند هفته گذشت تا آرتور به شوی موری فرانکلین برود. پلیس آمریکا، با همه توانمندی اش، نتوانسته است چنین قاتلی را که اخبار آن در سطح کشور پخش شده است را دستگیر کند. مامورین بررسی پرونده هم دو کارآگاه پیزوری و چاقالوی دونات خور هستند که هیچ نشانه ای از توانمندی در آن ها نمی بینیم و تصویر آن ها شبیه پلیس هایی است که در بقیه فیلم ها به عنوان کارآگاه های سطح پایین و موردتمسخر اداره پلیس نمایش داده می شوند. در این چند هفته از قتل در مترو تا قتل در برنامه موری فرانکلین، آرتور چندین قتل دیگر انجام می دهد که بعد از آن ها هیچ اتفاقی برایش نمی افتد. مادرش را می کشد و هیچ خبری از مراسم تدفین یا هرچیزی که خبر از کشته شدن مادر بدهد نیست. حتی زمانی که مادر به بیمارستان می رود تنها در یک سکانس آرتور را می بینیم که بالای بستر مادرش است و تا زمانی که او را می کشد دیگر خبری از مادر نمی گیرد و ما هم نمی دانیم که مادر او در چه وضعیتی است. دختر همسایه را هم می کشد، همکارش را هم می کشد و هیچ پیگیری و دستگیری ای در کار نیست. حتی از بیمارستان پرونده می دزدد و هیچکس سراغ او نمی رود و مشکلی برایش پیش نمی آید. به راحتی و شبیه جیمز باند وارد سینمایی که اکران خصوصی دارد با تعداد زیادی مامور می شود. بقیه را هم می کشد و می رقصد. رقصی که مانند جمله توماس وین هیچ منطق و معنایی در داستان ندارد. حتی به بیماری او هم مرتبط نیست. بیماری ای که در طول فیلم هیچ گاه گفته نمی شود که چیست که آن هم از ضعف فیلمنامه است، اما بسیار شبیه به نشانه های بیماری PBA یا ناخویشتن داری عاطفی است. اگر بیماری درست باشد، از مهم ترین نشانه های این بیماری انزوا و ناتوانی در برقراری ارتباط اجتماعی است. اما آرتور خیلی راحت با دختر همسایه دوست می شود و ارتباط برقرار می کند. در طول فیلم هم چند صحنه بروس وین را می بینیم که در سنین کودکی است. در هر دو صحنه که آرتور نزدیک خانه اش می شود و همچنین پایان فیلم که پدر و مادرش کشته می شوند بروس وین شبیه خیار است. نه می خندد، نه گریه می کند، نه فرار می کند نه می ترسد نه کوچکترین تغییری در چهره او ایجاد می شود. انگار در دنیای آقای تاد فیلیپس هیچ چیز قرار نیست منطقی داشته باشد.
سیستم بد یا کارگردان بد؟
در پایان فیلم هم مخاطب قرار است به این نتیجه برسد که مشکلات سیستم باعث می شود که افرادی مانند جوکر به وجود بیایند و مردم هم دست به شورش بزنند. قرار است تمام جزییات و اتمسفر فیلم ما را به این نقطه برسانند. کشتن آن سه پسر و مادر و دخترهمسایه و همکار هم به عنوان نشانه هایی از آنارشیسم است. حالا سری بزنیم به جوکر فیلم شوالیه تاریکی نولان. جوکر در آن فیلم مردم را در دو کشتی به جان هم می اندازد. مردم را علیه مردم قرار می دهد و حتی خلافکارها را در برابر خلافکار قرار می دهد. حالا در فیلم جوکر، آرتور تنها و تنها خشم شخصی اش را بروز می دهد. در قتل های او بروز خشونت هست، اما هرج و مرج طلبی نیست. کشتن کسی که باعث اخراج تو شده است گرچه باعث ایجاد خوی شیطانی خواهد شد، اما نشانه هرج و مرج نمی تواند باشد و این که کشتن پسرها در مترو بر اثر دفاع از خود باعث به راه افتادن جریان ضدحکومتی می شود دلالتی بر آنارشیست بودن آرتور ندارد.
رابرت دنیرو، که همچنان نشان داد دود از کنده بلند می شود، ظاهرا قرار بود نماد وجدان بیدار مردم باشد. با کارهای آرتور مخالفت می کند و تلاش دارد تا مردم را در دوران سخت اقتصادی شاد نگه دارد. اما سکانس مجادله موری فرانکلین با آرتور تنها شبیه یک سخنرانی اعتراضی است که نه دیالوگ ها توان بیان صحیح مشکل را دارند نه موری موفق می شود که به عنوان وجدان بیدار پاسخ آرتور را بدهد. اگر فیلم «عدالت برای همه» را دیده باشید می توانید سکانس نهایی آرتور کرک لند در دادگاه را با سکانس آرتور فلیک در برنامه موری فرانکلین مقایسه کنید. در آن فیلم نقش اول به تدریج با مسائلی مواجه می شود که باعث می شود کاسه صبرش لبریز شود و منفجر شود و حقایق را افشا کند. در این فیلم حتی نشانه های مشکلات سیستم به درستی وارد داستان نشده اند. تنها اثری که از سیستم می بینیم بسته شدن خدمات اجتماعی و مشاوره ای است. حتی توماس وین که نماد سرمایه دارهای عوضی است نمی تواند سمبل سیستم شود تا کثافت کاری های او باعث شود تا کثیفی سیستم را ببینیم. البته فیلم پایان خوبی دارد. بازی خوب فینیکس که روی کاپوت ماشین است و چهره او لبخندی دارد که از ته دل است و با لبخندهای مشابه متفاوت است. همچنین سکانس تلویزیون های متعدد که مرگ موری را نشان می دادند اما همچنان چند شبکه در حال پخش آگهی های سخیف بودند هم جای گذاری درستی در داستان داشت.
فراستی دیگه چرا؟
با وجود تمام مشکلاتی که به زعم من واضح بودند، بعضی از منتقدان حرفه ای سینما در ایران از جوکر تعریف کرده بودند. مثل حسین معززی نیا و مسعود فراستی. به خصوص تعریف مسعود فراستی برایم بسیار عجیب بود. حداقل 5 سال است که نقدهای فراستی را به طور مستمر دنبال می کنم. این فیلم بسیاری از پارامترهای فیلم خوب از نگاه مسعود فراستی را نداشت. برای مثال دوربین روی دستی که در فیلم های مطرحی مانند جدایی نادر از سیمین، مرد پرنده ای و از گور برخاسته وجود داشت و فراستی نسبت به این نوع فیلمبرداری نقد وارد کرده بود. اما حالا از این فیلم تعریف کرده است. دوربینی که در بعضی مواقع روی دست بودنش اذیت کننده است. برای مثال هنگامی که توماس وین نامه مادرش را باز می کند و از اسرار ارتباط مادرش با توماس وین باخبر می شود در صحنه بعد دوربین حرکتی سریع دارد که به نظر می آید POV آرتور است اما در مرحله بعد خودش را می بینیم و می فهمیم که نه این یک دوربین ساده بود. یا صحنه بعد از ضربه توماس وین به صورت آرتور. همان پلانی آرتور تمام محتویات داخل یخچال را خالی می کند و می رود داخل یخچال. جدا از این که این صحنه قرار است چه مفهومی را منتقل کند، دوربین هم در خارج از صحنه قرار دارد و لرزش های ریزی دارد که از بین یک شکاف صحنه را روایت می کند. ناگهان تکان اساسی می خورد و وارد آشپزخانه می شود. منتظریم که اتفاقی بیفتد اما هیچ خبری نیست. تلفن زنگ می خورد و به سکانس بعد می رویم که تلفن زنگ می خورد و از لای در دست آرتور را می بینیم که توی شرتش است. خیلی بعید است که اگر چنین مدل فیلمبرداری در فیلمی ایرانی بود فراستی از آن تعریف می کرد.
در پایان باید بگویم که به نظر می آمد همه چیز برای رسیدن به فیلمی جاودانه فراهم بوده است. دو بازیگر خوب، ایده جذاب وتیم حرفه ای. اما اینها باید به دست کسی مانند اسکورسیزی می افتاد. تاد فیلیپس مشخصا از بقیه عوامل فیلم عقب تر است و سطح پایین تری دارد. دوربین در بعضی سکانس ها خوب نیست، روی تمام سکانس های موسیقی است و بعضی صحنه ها بازی فینیکس و دنیرو لنگ می زند. عواملی که بسیاری به دلیل مشکل کارگردانی است. جوکر فیلم خوبی می شد اگر تاد فیلیپس کارگردانش نبود.
مطلبی دیگر از این انتشارات
ما هم یک جوکر هستیم
مطلبی دیگر از این انتشارات
درباره فیلم جوکر، ساخته تاد فیلیپس
مطلبی دیگر از این انتشارات
جوکر