در حال یادگیری دانشها یا در حال جمعآوری کتابها؟
اتفاقاً همه باید دکتر و داروساز و دندانپزشک بشن
به نام خدا.
سلام.
واقعاً چرا؟ چرا همه از ما انتظار دارن دکتر و داروساز و دندانپزشک بشیم؟
از همون بچگی انگار ما با این ذهنیت بار میایم که آخرش باید یکی از اینها بشیم. حالا توی دوران دبیرستان که دیگه این فشارها چندین برابر میشه و بچه ها هم که همه از ۱۰ جهتِ مختلف با این فشارها دست و پنجه نرم میکنن.
- از یه طرف پدر و مادر و خانواده
- از یه طرف فامیل
- از یه طرف مدرسه و معلم ها
- از یه طرف دوستان
- از یه طرف این همه انتشارات مختلف
- از یه طرف این همه DVD فروش مختلف!
- از یه طرف این همه سایت مختلف
- از یه طرف هم «خودِ ما» که بیشتر از همه موارد قبلی به خودمان فشار و استرس وارد میکنیم.
کی درست میگه؟
آیا باید همه بشن دکتر و داروساز و دندانپزشک؟ یا اینکه یه سری چیزای دیگه هم این وسط وجود دارن که اگه بهشان توجه بشه بهتره؟
یه فاکتورِ مهم
حالا یه لحظه اگه همه اینها رو بزاریم کنار، یه «جریان» داریم توی این دنیا میبینیم (که توی این روزهای ایران هم داره معروف میشه) که بی ربط هم به این قضیه نیست.
اونم چیزی نیست جز «جریانِ هَپَروتیسم».
چه هست حالا این جریان؟ این همون جریانیه که داره از طریق کتابها و فیلم ها و موزیک ویدیو ها و مقاله ها و شو های تلویزیونی و اینترنت و شبکه های اجتماعی و فضای مجازی و کلاً از طریق «رسانه» های مختلفی که اکثراً هم یا منشاء اونها از آمریکاس یا اینکه از آمریکا تقلید کردن، بهت میگه:
- برو دنبال رویاهات.
- برو دنبال آرزوهات.
- علاقه اصلیت رو پیدا کن.
- اون یک «هدفِِ والا» که براش اصلاً خلق شدی رو پیدا کن.
- اون غولِ درونت رو بیدار کن.
- تو میتانی دنیا رو تکان بدی یه نفره.
- در لحظه زندگی کن.
- به دنبال «معنا» در زندگی باش.
- و هزار جور چیز دیگه توی این مایه ها که همه هم هر روز دارن میبینن و میشنون و میخوانن.
مشکلاتِ این «جریانِ هپروتیسم»
۱- حال و هوای سینوسیِِ نوادگانِ حضرت آدم (علیه السلام)
مشکلِ اساسیِِ این جریان، اینه که آدمیزاد کلاً ذاتاً جوریه که همیشه و هر لحظه نمیتانه با انگیزه باشه. حال و هوای من و تو دائم در حال تغییره و دائم هم در حالِ تاثیر گرفتن از جاهای مختلف هستیم. یه روز برنامه نویس میخوایم بشیم، یه روز موسیقیدان، یه روز دکتر، یه روز طراح گرافیکی، یه روز X و هزار چیز دیگه.
توی اینجور حالتی که ما موجودات ۲ پا داریم، خیلی روشن و واضحه که اصلاً امکان پذیر نیست که ما «علاقه اصلی» یا «یک هدف که براش خلق شده باشیم» داشته باشیم. معلومه که نمیشه. چرا؟ چون تو دائم نمیتانی باانگیزه و عاشقِ یه کاری باشی. ذاتت اینه، چون انسانی. البته اگه با خواندنِ چرندیاتِ کتابهای آمریکایی تا حالا به این نتیجه نرسیده باشی که تو فرشته ای یا شاید هم خدا. استغفرالله.
تو هر شغل و پیشه و مسیری هم که بری، شاید حتی چند سال اولش خوش و خرم باشی و فکر کنی داری دنیا رو تکان میدی، ولی بالاخره بخوای و نخوای روزهایی خواند آمد که:
- دیگه اون شور و شوق اولیه رو نداری.
- دیگه انگیزه نداری.
- و همه چی هم «عادی» شده برات.
خب وقتی حال و هوای آدمیزاد دائم در حال تغییره و هیچ چیز هم ثابت باقی نمیمانه، تصمیم درست چیه؟
۲- همهء مسیر رو ببین، نه فقط اولِ راه
حالا گیریم تو دنبال اون چیزی که وحشتناک بهش علاقه هم داری، رفتی. ولی این فقط یه «شروعه». به بعدش هم فکر کردی؟
فقط همینکه مثلاً تو به برنامه نویسی علاقه داری که کافی نیست. وقتی فردا خواستی مثلاً برای یه شرکتی کار کنی، از تو «مهارت» و «دانش» میخوان. حالا تو فکر میکنی این دانش و مهارت چجوری بدست میاد؟
نمیدانم الان چه فکر و عقیده ای داری، ولی این رو بدان که قطعاً بدست آوردنِ مهارت و دانشِ سطح بالا توی یه کار، فرآیندِ fun و شاد و خوشی نخواهد بود. به فرض اگه میخوای بری سراغ برنامه نویسی، یه عالمه چیزهای سختِ دیگه هم هستن که باید بعد از یادگرفتنِ یه زبانِ ساده مثل پایتون، یاد بگیری.
این مهمه که این رو در نظر بگیری که حالِ خوش و fun معمولاً بیشتر مربوط به اوایلِ راهه که هنوز «چیزها سخت نشدن». وقتی توی مسیر به یه سری مفاهیم سخت و سنگین برخوردی و دیدی که «عه اوضاع اونجور هم که فکر میکردم آسان نیست» و مجبور شدی برای فهمیدنِ یه مطلبی چندین روز وقت و انرژی بزاری، دیگه اوضاع اون گل و بلبلی که اول فکر میکردی نخواهد بود و به محکم ترین شکل ممکن، با «واقعیت» روبرو خواهی شد.
خب، حالا که همه مسیر پُر از شادی و حال خوب و fun و این چیزها نیست و بدون شک به موانعِ سخت هم برخورد خواهی کرد و اون تصورِ خوب و گل و بلبلِ اولیه هم به چالش کشیده خواهد شد، تصمیم درست چیه؟
۳-ذاتِ راحت طلبِ این موجودِ ۲ پا
یه نگاه اگه به خودت و آدمهای دیگه بندازی، میبینی که اکثریتِ انسان ها دائم دنبال راحتی و راحت تر شدن هستن. کمتر آدمی رو میتانی ببینی که واقعاً «خودش» بره دنبالِ سختی کشیدن. (توجه کن که گفتم «خودش»، نه اینکه زندگی و شرایط مجبورش کرده باشه.)
این یه حقیقته که ما آدما از سختی و شرایطی که حس و حال خوب به ما نمیدن فراری هستیم و دنبال یه شرایطی میگردیم که «راحت» باشیم. کم پیش نیامده که به جای خواندنِ یه فصل از زیست، بری تو یوتوب و اینستاگرام یا ویرگول. چرا؟ چون خواندنِ زیست سخته ولی یوتوب و اینستاگرام و ویرگول خیلی حس و حالهای خوبی هم داره در مقایسه با زیست خواندن.
ولی یه حقیقتِ تلخِ دیگه هم وجود داره و اونم اینه که این دنیا قانون داره و عین خیالش هم نیست که تو سمت سختی میری یا آسانی. از الان تا آخر عمرت هم هی برو دنبال آسانی و راحتی و همش هم از سختی کشیدن فرار کن. ببین اگه دنیا عین خیالش هم بود، اونوقت حسابه. معلومه که نیست. این دنیا قانون داره، و یکی از قانون های مهمش هم اینه که «چیزای خوب راحت بدست نمیان».
حالا که اکثر آدمها تا آخر عمرشان دنبال راحتی هستن و از اون طرف هم میدانیم که چیزای خوب و باارزش به راحتی بدست نمیان، تصمیم درست چیه؟
۴- ساده ترین کاربردِ جمع و تفریقِ دورانِِ ابتدایی
حالا که دیدیم اکثراً دنبال چیزهای راحت میرن، پس اوضاعی که باهاش مواجه میشیم اینه که «رقیب» خیلی پیدا میشه برای ما.
مثلاً تو همون برنامه نویسی رو در نظر بگیر. گرفتنِِ «مجوز ورود» به برنامه نویسی، از مجوزِ رانندگی گرفتن هم ساده تره. بله منم قبول دارم که خب بالاخره آدم میتانه پیشرفت هم بکنه و خودش رو از بقیه جدا کنه، ولی بحث اصلاً این نیست. بحث اینه که تو «تعدادِ رقیب هات» خیلی خیلی زیاد هستن و هرکدام از اونها هم میتانن پیشرفت کنن، اونها که وای نمیسن که فقط تو پیشرفت کنی.
تا حالا فکر کردی که از بین اینهمه آدمی که رقیب تو هستن، تو چقدر «فرصت» برات هست؟ نمیگم که اصلاً نیست، ولی این یه حقیقتِ خیلی سادست که «هرچی تعداد رقیب هات بره بالا، تعداد فرصت هات هم میان پایین».
خب حالا که انقدر مجوزِ ورود به یه کاری ساده و راحته و از اون طرف هم تعداد رقیب هات در آینده خیلی خیلی زیاد خواهد بود و به دنبال اون، تعداد فرصت های تو هم پایین خواهد بود، تصمیم درست چیه؟
۵- نادیده گرفتنِ قانون های نانوشته
تا اینجای کار هم که همه چی منطقی و خوشگل بوده، ولی آیا دنیای واقعیِ ما هم همینقدر خوشگل و منظم و منطقیه؟
تو حتی اگه یه برنامه نویس خیلی خوب هم باشی، هزار جور قانون نانوشته هست که میتانه روی کار و زندگی تو تاثیر بزاره. مثلاً:
- پارتی بازی و آشنا بازی.
- احتمال
- شانس
- و خیلی چیزهای دیگه . . .
این موارد مهم هستن در تعیینِ موفقیتِ آدم و به هر حال وجود دارن و اگه کسی نادیده بگیره اینها رو، احتمالاً ضرر خواهد کرد. مخصوصاً «احتمال».
حالا که در کارهایی که انسان ها سراغشان میرن، فاکتور های مهمی مثل احتمال و اینجور چیزا وجود داره، تصمیم درست چیه؟
حالا که مشکلات این جریان رو گفتیم و بعد از هر مشکل هم یه سوال مطرح کردیم، بزار قبل از اینکه به جواب سوالها برسیم، یکم راجبِ یه مسئله مهمی حرف بزنیم.
واقعیت دنیا
ببین، من نمیدانم چه رویاهایی توی اون نورون های مغزت دارن هر روز اینور اونور میشن، ولی بعد از حرف زدن با هزار نفر و همینطور تجربه ها و شکست های زندگیِ خودم، این رو خیلی خوب میدانم که:
- اگه پسر باشی و از لحاظ مالی OK نباشی، نه میتانی به موقع ازدواج کنی، نه میتانی عاشق کسی بشی، نه میتانی بزاری کسی عاشقت بشه، نه میتانی زندگی برای خودت بسازی به موقع، نه میتانی اعتماد به نفس داشته باشی، نه میتانی سرت رو بالا بگیری درست و حسابی، نه میتانی زندگیت رو از یه مرحله به یه مرحله دیگه ببری و هزار تا از این «نه میتانی» های دیگه. اولویت برای یه پسر توی این دنیا، اینه که از لحاظ مالی OK باشه. این OK هم به معنیِِ میلیاردر نیست، همینکه بتانه یه زندگی مشترک رو شروع کنه، برای شروع کافیه. کسی بابت رویاهای تو و هپروت هایی که توش زندگی میکنی، به تو یه دانه نان سنگک هم نمیده، چه برسه به دختر و زن و زندگی. مجبور میشی تا آخر عمر توی گند و کثافتِ روابطِ بی در و پیکر دست و پا بزنی و خودت خورد شدنِ جسم و روح خودت رو ببینی.
- اگر هم دختر باشی و توی زندگیت بجز آرایش کردن و لاک و لباس و کیف و کفش و قِر و فِِر و بُردنِ دلِ پسرها و جلب توجه، هیچ دستآوردِ باارزشِ دیگه ای نداشته باشی توی زندگیت، واقعاً در حق خودت و اون خدایی که فرصت زندگی کردن رو بهت داده، ظلم و بی معرفتی کردی. اگه به موقع، لذتِ مادر بودن و همسر بودن و اعتماد به نفسِ واقعی داشتن رو نچشی، زندگیت رو هدر دادی. درسته که پسر میره سراغ دختر برای ازدواج (مخصوصاً توی فرهنگ ما)، ولی اینکه یه دختر صبح تا شب توی اینستاگرام باشه و دائم هم بجز قر و فر و «ظاهرش» هیچ «دستآوردِ واقعیِ» دیگه ای نداشته باشه توی زندگیش، واقعاً اون دختر هم عمرش رو هدر داده و اتفاقاً خیلی بیشتر از یه پسر از همه لحاظ خورد میشه در بلند مدت.
واقعیتِ این دنیا اینه که باید از هپروت دربیای و ببینی این دنیای واقعی و این واقعیتی که داری توش زندگی میکنی، به چه نیاز داره. زندگی واقعی آدمها مثل فیلم «The Greatest Showman» نیست. توی زندگی واقعی، یه سری قوانینِ بی رحمانه هست که هیچکس هم نمیتانه عوضشان کنه. همینه که هست. مثل چه قوانینی؟ مثل همین چیزایی که بالا راجب پول و دستآوردهای واقعی گفتم.
- اگه پسر باشی و از لحاظ مالی هم OK باشی، دستت برای خیلی چیزا بازه. مثل مرد برو یه سیندرلا برای خودت پیدا کن! شوخی میکنم، ولی خب یه حقیقته که پول نیاز داری دیگه.
- و اگه دختر باشی و دستآوردهای واقعی توی زندگیت داشته باشی، به همون مقدار هم فرصت های بهتری توی زندگیت خواهد آمد. البته مطمئن باش پسری که تو رو به خاطر ظاهر و لاک و قیافه و این چیزا انتخاب کنه، انتخابش قابل اطمینان نیست و فقط خودت رو گول زدی.
حالا برگردیم سراغ جواب اون سوال هایی که مطرح شد.
جواب به همه اون «تصمیم درست چیه؟» ها
جوابشان اینه که اتفاقاً همه باید دکتر و داروساز و دندانپزشک بشن.
عجیبه نه؟ خب، فعلاً زود قضاوت نکن و تا آخر مقاله صبر کن.
توی قسمت قبل، راجب واقعیتِ این دنیا حرف زدیم و دیدیم که واقعیتِ این دنیا هیچ ربطی به اون جریانِ هپروتیسم نداره. پس باید چکار کرد؟
باید منطقی و با توجه به نیازِ زمانه و نیازِ زندگیِ واقعی، تصمیم گرفت.
من نظر شخصیم اینه که بجز این ۳ تا رشته، مخصوصاً توی ایران، سراغ رشته های دیگه رفتن چیزی جز هدر دادنِ وقت و پول و انرژی و عمرِِ باارزش نیست.
شاید این نظرِ من برای خیلی ها غیر قابل قبول باشه، ولی من انقدری پسر و دختر دیدم که به این نتیجه رسیدن، که میتانم با قاطعیت این نظر رو بدم. کم نبودن و نیستن کسایی که حتی از برقِ امیرکبیر و شریف و غیره آمدن بیرون و برای کنکور تجربی درس خواندن و پزشکی و این چیزا قبول شدن. یا کسایی که بعد از فارغ التحصیلی و حتی بعد از چند سال کار کردن هم یهو جرقه ای توی زندگیشان خورده و آمدن مثلاً دندانپزشکی قبول شدن.
آیا این آدما مغزشان مشکل داره یا عقل ندارن؟؟؟
من فکر میکنم اینها کسایی هستن که اتفاقاً خیلی هم عاقل هستن. یارو میره ۱۲ سال درس میخوانه و دکترای فیزیک میگیره ولی خودش هم نمیدانه میخواد چکار کنه و سَرِش با تَهِش پنالتی میزنه، ولی اونیکه ۵ یا ۶ سال درس خوانده و شده دندانپزشک، از همون روزِ اول دانشگاه خیالش یجورایی راحته و میدانه که مسیر زندگیش رو به کجا داره میره.
کدامش بهتره؟ اینکه از اول قدم توی یه مسیرِ منطقی و تضمینی و درست بزاری، یا اینکه از اول توی هپروت باشی و تازه بعد از ۱۰ سال بفهمی که اشتباه میکردی و به یه سنی برسی که دیگه جبرانِ اشتباه خیلی دیر باشه و مثل خر گیر کنی توش و مثل مُرغی که سرش رو بُریدن دست و پا بزنی صبح تا شب؟
حرف آخر
این چند روز اخیر تمام زندگیم مثل فیلم از جلوی چشمام رد میشد هر روز و هر روز هم بیشتر به این میرسیدم که واقعاً من چقدر از بهترین وقت های زندگیم رو هدر دادم. مثلاً یکی از بیخود ترین و بی فایده ترین کارها همین کتاب خواندن بوده. که چه بشه؟ من ۱۰۰۰ تا کتاب خواندم. ولی خب که چه؟ آخرش که چه وقتی به هیچ دردی نمیخوره؟ اصلاً چرا آدم باید کتاب بخوانه؟ که چه بشه؟ از دید من بهتر اینه که آدم یه کار رو پیش بگیره و توی اون کار حرفه ای بشه و ابعاد دیگه زندگیش مثل ازدواج و غیره رو هم پیش ببره و مثل انسان زندگی کنه. مطمئناً از این به بعد زندگیم سالی یک کتاب هم نخواهم خواند.
بگذریم.
به این فکر میکردم که چقدر خوبه که هر اتفاقی «به موقع» توی زندگی ما بیفته:
- چه خوبه به موقع آدم دوست و رفیق رو کنار بزاره و رشته دانشگاهی رو بره که آیندش تضمین باشه تقریباً.
- چه خوبه به موقع آدم ازدواج کنه زیر ۲۵ سالگی و یه زندگی رو بسازه. مثلاً میخوای مجرد بمانی که چند تا دختر و پسر دیگه و خودت رو بیچاره کنی و چند بار دیگه گند بزنی به روح و جسم خودت و بقیه؟
- چه خوبه آدم به موقع بچه داشته باشه.
- چه خوبه هزار تا چیز دیگه که «به موقع» باشه . . .
حالا آخرش هم به من ربطی نداره کی چه رشته ای میره واقعاً. حتی اگه همه دنیا هم «بخوان» که دندانپزشک بشن، درصد خیلی زیادیشان اصلاً «نمیتانن».
ولی منطقیه که هرکسی واقعاً تلاشش رو بکنه. شاید ما هم جزو کسایی باشیم که میتانیم.
خوشم نمیاد این رو بگم ولی دیگه حوصله ویرگول رو هم ندارم. حوصله خودم رو هم ندارم دیگه. میخوام یه مدتی مثل دورانِِ قبل از ویرگول برم تو خواب زمستانی و تنهاییِ خودم و ببینم با این باقیمانده عمری که میتانه هرلحظه هم ازت گرفته بشه، باید چکار کرد و چطور باید خیلی چیزها رو جبران کرد. نمیدانم دیگه توی ویرگول بنویسم، ننویسم، نمیدانم . . . فقط میدانم دیگه حال و حوصله هیچ چیزی که ربط به شبکه های اجتماعی داشته باشه رو ندارم.
از این به بعد فقط توی اون کانال تلگرام یه سری چیزایی که واقعاً فکر میکنم «اصل» و «واقعی» هستن توی این دنیا رو میزارم. اگه کسی خواست صحبت کنیم و تانستم به کسی کمکی کنم هم که توی قسمت توضیحاتِ همون کانال آیدی رو گذاشتم. (البته اینجا هم میزارم: rthenko@).
در آخر هم این قطعهء بسیار زیبا از علیرضا افکاری که علی زند وکیلی عزیز و خوش صدا اون رو به زیباترین حالت ممکن خوانده:
خیلی ممنون از همه کسایی که لطف داشتن و چرندیات من رو خواندن این یک سال و نظرات محبت آمیز گذاشتن. خیلی خیلی ممنون ازتان. دیگه اسم کسی رو نمیارم که کسی رو ممکنه یادم بره.
موفق باشید همیشه ان شاء الله.
مخلص همگی،
یا علی.
به کانال تلگرام من هم سر بزنید. برای ارتباط با من هم میتانید از این ID استفاده کنید.
مطلبی دیگر از این انتشارات
من و عشقی که هیچوقت بهش نرسیدم . . .
مطلبی دیگر از این انتشارات
تمام نوشته های من در ویرگول (به ترتیب تعداد بازدید و لایک)
مطلبی دیگر از این انتشارات
نومو! نوشته های موقت در ویرگول، یک ایده جالب و اولین مثال