در حال یادگیری دانشها یا در حال جمعآوری کتابها؟
متروکههای دوستداشتنی: علاقهای توصیفناپذیر
بسم الله الرحمن الرحیم.
سلام.
خب بعد از یه عالمه مطالب جدی، شاید نوبتِ این رسیده باشه که یکم هم بزنیم به دل جنگل!
یکی از علاقه های شاید برای شما عجیبِ من، رفتن و یا دیدنِ مکانهای متروکه و رها شدست (همون Abandoned Places). دلیلش رو شاید نتانم توصیف کنم ولی دقیقاً همون حس خوبی رو برام دارن که قبرستانها دارن.
یکم فکر
قبرستان؟! بله درست دیدید و درست خواندید. حالا چرا قبرستان؟
چون به فکرم و اعمالم جهت میده.
دیدنِ اینکه این همه آدم یه روزی بودن و الان نیستن، خیلی حس عجیب ولی تاثیرگذاریه. فکرش رو بکنید؟ اون همه آدم یه روزی مثل من و شما زنده بودن و روزهای عمرشان رو میگذراندن.
- یه زمانی بچه بودن و پدر و مادرهاشان براشان دوچرخه و اسباب بازی و غیره خریدن.
- شاید اصلاً پدر و مادری نداشتن، شاید فقط یکی از والدین رو داشتن و دوران ابتدایی وقتی پدر و مادر های بقیه میامدن دنبالشان، اینها حسرت میخورن که چرا من پدر و مادر ندارم؟ یا چرا من فقط یکی از والدین رو دارم؟
- یه زمانی حتماً به سن بلوغ رسیدن و اونهمه هیجان و جنس مخالف و غیره . . .
- یه زمانی توی نوجوانی یا جوانی شاید یه عشق بچگانه هم داشتن.
- شاید یه زمانی هم باید برای کنکور درس میخواندن.
- شاید اصلاً درس نخواندن و از همون نوجوانی رفتن سر کار که بتانن خرج خودشان یا خانواده رو دربیارن.
- یه زمانی شاید ازدواج کردن و با همسرشان چه روزای خوشی داشتن مخصوصاً اون ماه های اول.
- شایدم همون روزای اول پشیمان شدن و به یه ماه نکشیده طلاق گرفتن.
- بزرگ شدن بچه هاشان رو دیدن شاید.
- شاید هم غم از دست دادن بچه رو تجربه کردن.
- چه روزای قشنگی که با اعضای خانواده نداشتن.
- شاید یه عالمه در زمینه علم و دانش پیشرفت کرده بودن و شاید آدم های خیلی معروفی هم بودن.
- به میانسالی رسیدن و بعدش هم به پیری و گذر عمر رو جلوی چشم هاشان دیدن.
- شاید هم توی همون کودکی یا جوانی مرده باشن.
- شاید هم زندگیشان پر از درد و غصه و بیکسی و تنهایی بوده.
- شاید هم زندگی شاد و راحت و بی دغدغه ای داشتن.
- شاید فقیر بودن و شاید ثروتمند.
ولی هرچی که بوده و نبوده، همگی الان زیر خاک هستن.
شاید به نظر خیلی ها این قضیه ناراحت کننده یا نا امید کننده باشه، ولی برای من، دیدن قبرهای قبرستان، حس خیلی خوبی بهم میده. به فکرم جهت میده.
باعث میشه به خودم بگم: ببین هرکی باشم و هرکاری بکنم و نکنم، آخرش جام اینجاست. پس از همه روزها و ساعت هام درست استفاده کنم. چون معلوم نیست چه موقع وقتم تمام میشه و باید برگه رو تحویل بدم :)
ولی این نوشته
البته این نوشته راجب قبرستان ها نیست!
همونطور که گفتم، جدای از قبرستان ها، من علاقه خاصی به همون مکانهای متروکه و طرد شده دارم و دیدنشان باعث میشه هزار جور سوال مثل همون حرفای بالا، از خودم بپرسم و هزار جور فکر عجیب بکنم راجب اون مکانها و خلاصه لذتِ عجیبی دارن برام این مکانها.
مثلا با خودم فکر میکنم که:
- یعنی یه زمانی اینجا کیا زندگی یا کار میکردن؟
- چه اعتقاداتی داشتن؟
- باهم چطور بودن؟
- کی عاشق کی شده اینجا؟
- کی زیرآبِ کی رو زده؟!
- کی اینجا ازدواج کرده؟
- کی اینجا مُرده؟
- کی اینجا تلاش کرده و در یه زمینه هایی پیشرفت کرده؟
- کی یه عالمه آرزو داشته اینجا؟
- کی اینجا سیگار کشیده؟
- کی اینجا همه دوسش داشتن؟
- کی اینجا همه رو آزار میداده و هیچکس دوسنداشته ببینش؟
- چه اتفاقای شاد و خوبی اینجا افتاده؟
- چه اتفاقای بدی افتاده؟
- کی به کی لبخند زده اینجا؟
- کی با کی بازی کرده و خوش گذرانده؟
- و هزاران سوال دیگه راجب جزئی ترین نقاطِ این مکانها . . .
حالا میخوام اینجا چند تا از این مکانها رو به شما نشان بدم.
داستانسازی و تخیل و فکر و سوال هاش هم با خودتان.
عکسها
و در آخر هم ۳ تا عکس مورد علاقه خودم:
حرف آخر
خب اینم از عکس ها و این علاقهٔ عجیبِ ما!
هروقت که این متروکه های زیبا رو میبینم، یاد آیه ۱۳ از سوره جاثیة میفتم که خدا به ما میگه:
وَسَخَّرَ لَكُمْ مَا فِي السَّمَاوَاتِ وَمَا فِي الْأَرْضِ جَمِيعًا مِنْهُ ۚ إِنَّ فِي ذَٰلِكَ لَآيَاتٍ لِقَوْمٍ يَتَفَكَّرُونَ ﴿۱۳﴾
او آنچه در آسمانها و آنچه در زمین است همه را از سوی خودش مسخّر شما ساخته؛ در این نشانههای (مهمّی) است برای کسانی که اندیشه میکنند.
با دیدن این عکسها، آدم به این فکر میفته که انگار این طبیعت، یه نیروی سرکش و نافرمان و یاغیه که خدا برای «انسان» اون رو رام یا مسخّر کرده. این انسانه که با «عقل و اختیار و اراده ای» که خدا بهش داده، میتانه جلوی این طبیعتِ سرکش و یاغی وایسه و توش «یه نظم دلخواه» پدید بیاره و اون رو رامِ خودش بکنه و از یه مکان، جایی بسازه که قشنگ معلومه که «اینجا انسان زندگی میکنه».
اما وقتی همین «انسان» و همین «اختیار و اراده» از اون مکان میره، انگار اون طبیعتِ سرکش هم شروع میکنه کم کم نشانه های وجودِ انسان و اراده و اختیار و «نظم» رو کمرنگ میکنه.
اگر خدا به ما این عقل و اختیار و اراده برای ایجادِ تغییر و تکامل و اصلاح و تصمیمگیری رو نمیداد، واقعاً چه فرقی با حیوانات داشتیم؟
از این مهمتر، وقتی خدایی به این بزرگی، اینقدر به ما این نعمت های بیشمار رو داده، چرا به جز اون و مسیری که اون برای ما مشخص کرده (یعنی پیامبر (ص) و ائمه علیهمالسلام)، سراغ مسیر دیگه ای بریم؟
اگه آیهء قبل از این آیه رو بخوانید، میبینید که اونجا خدا از «عواطف» ما استفاده کرده برای حرف زدن با ما. ولی اینجا توی این آیه، داره از «عقل و تفکر» با ما حرف میزنه و چقدر شگفت انگیزه که خدا هم از درِ احساسات و عواطف و هم از درِ عقل و منطق و تفکر با ما حرف میزنه و ما رو به سمت خودش هدایت میکنه.
شنیدنِ این «هرگز» چه حس و حالی داره؟؟؟
مخلص،
مطلبی دیگر از این انتشارات
پُختَرها و دِسَرها: وقتی که از خواب شیرین ناگه پریدم
مطلبی دیگر از این انتشارات
نومو! نوشته های موقت در ویرگول، یک ایده جالب و اولین مثال
مطلبی دیگر از این انتشارات
۱۰۰ درصد کرمانشاهی یا خط میخی؟!