پُختَرها و دِسَرها: وقتی که از خواب شیرین ناگه پریدم

بسم الله الرحمن الرحیم.

سلام.

کلاس سوم راهنمایی بودم (نمیدانم الان بهش چه میگن) و توی شهرستان «صحنه» از استان کرمانشاه زندگی میکردیم. سال تحصیلی که تمام شد، به خودِ شهرِ کرمانشاه، یعنی مرکزِ استان، اسباب کشی کردیم.

فکر کنم سال دوم دبیرستان بودم که چون مدرسه خیلی دور بود، سرویس گرفته بودم با چند تا از بچه ها و هر روز صبح ساعت ۷:۱۵ کنار خیابان وایمیسادم که ماشینِ سرویس بیاد و بریم مدرسه. یکی از همون روزای اولِ مدرسه، متوجه شدم صبح ها که من میرم منتظر سرویس میشم، یه دختری هم که خانشان روبروی ما بود، میامد و منتظر سرویسش میشد. یه دبیرستانی توی کرمانشاه هست به اسم «وابسته به دانشکاه رازی» که دخترانه و پسرانهء اونها کنار هم هستن، البته نه کاملاً کنار هم، شاید بینشان یه ۵۰۰ متری فاصله باشه ولی خب هر دو جزوی از محوطهء دانشگاه رازی حساب میشدن انگار. خلاصه چند روزی که گذشت، متوجه شدم که اون دختر هم همون مدرسه ای میرفت که من میرفتم.

اوایلش چیز خاصی نبود، ولی چند روز که گذشت، احساس کردم صبح ها همش از پشت شیشه نگاه میکردم که ببینم اون کِی میاد بیرون که منم درست همون لحظه برم. خودمم نمیدانستم چرا این کار رو میکنم، ولی خب هرچی بود حس خیلی خوبی داشت. خلاصه بعد از یه مدتی دیگه خیلی تابلو بهش خیره میشدم و نگاش میکردم و اونم متوجه شده بود انگار که یه چیزایی در جریانه ولی خب به روی خودش نمیاورد و یه حیا و غرورِ قشنگی داشت. یه جورِ قشنگی کتابی که صبح ها میگرفت دستش رو دو دستی میگرفت جلوی شکمش و با اینکه معلوم بود یه چیزایی فهمیده ولی با یه معصومیتِ قشنگی سرش رو پایین مینداخت و یه وقتایی هم که میخواست نگاه کنه، جوری وانمود میکرد که انگار یه جای دیگه رو نگاه میکنه. من که از اول صبح که میرفتم بیرون تا وقتی که سرویسِ یکیمان میامد، دائم در حال نگاه کردنش بودم و فقط منتظر این بودم که اونم یه بار نگاه کنه. جالب اینجا بود که تا احساس میکردم سرش میخواد برگرده سمتِ من، با اینکه دوس داشتم منم نگاش کنم، سرم رو میچرخاندم.

فکرش رو بکنید که من وقتی میرفتم مدرسه، تا ظهر که همش به فکر این دختر بودم و به این فکر که «یعنی میشه ظهر هم سوار سرویس میشیم دوباره ببینمش؟» یا مثلاً «یعنی میشه سرویس های ما همزمان برسن به محله خودمان و موقع پیاده شدن دوباره ببینمش؟». جالب اینجا بود که یه وقتهایی هم ظهر ها همزمان باهم میرسیدیم. بعد از یکی ۲ ماه که این جریان ها ادامه داشت، کم کم متوجه شدم که انگار اون هم دوس داره من رو بیشتر ببینه. با اینکه یک کلمه هم حرف نزده بودیم، ولی انگار یه چیزایی رو میفهمیدیم راجب همدیگه و بدون اینکه باهم حرف هم بزنیم، با بعضی از اعمالمان یه چیزایی رو به هم نشان میدادیم.

خلاصه بعد از همون یکی ۲ ماه که گفتم، متوجه شدم یه روز با دوستش نزدیک به شاید چند صد متر پایین تر از خانه خودمان پیاده شد (خانهء دوستش اون پایین بود) و سرویس ما هم از کنارشان رد شد و من دیدمش ولی خب چون انتظارش رو نداشتم، نتانستم پیاده بشم. ناگفته نمانه که تا قبل از اون جریان، سرویس های ما در خانه وایمیسادن و خیلی کم هم پیش میامد که همزمان باهم برسیم و بتانیم همدیگه رو ببینیم. اون روز که پایین تر پیاده شد، من که رسیدم خانه، خیلی اعصابم بهم ریخته بود. پیش خودم میگفتم چرا پایین تر پیاده شد؟ خلاصه هزار تا فکر دیگه هم کردم و اون روز تا فردا شاید به اندازه یک سال طول کشید که بگذره.

فراد صبحش که از پشت پنجره دیدم آمد بیرون، منم بدون اینکه صبحانه بخورم، رفتم بیرون. اینم بگم که صبح ها که منتظر سرویس میشدیم، بین ما یه فاصلهء شاید ۵۰ متری بود. خلاصه منکه هزار جور فکر با خودم کرده بودم راجب دیروز، با خودم میگفتم «اگه فردا صبح هم مثل همیشه بهم نگاه کنه، پس یعنی هنوز هم از من خوشش میاد». چه دورانِ عجیبیه این نوجوانی. چقدر ساده بودیم توی اون سن و سال. خلاصه اون روز انگار اونم فهمیده بود که من روز قبل چه کشیدم و انگار میخواست من رو آرام کنه. برای همین هم اون روز برای اولین بار بعد از شاید ۳ ماه، نگام کرد و یه لبخندِ کوچیک زد. آقا عجب حالی شدم منِ ۱۶، ۱۷ ساله با دیدنِ اون لبخند. انگار اصلاً دنیا مال من شده بود. تمام اون فکرهای منفیِ دیروز از بین رفت و من واقعاً انگار روی ابرها بودم. خلاصه منم نگاش کردم و خندیدم و اون روز تبدیل شد به یکی از بهترین روزای عمرم تا اون لحظه.

سوار سرویس که شدم، باخودم فکر کردم و فهمیدم که چرا دیروز پایین تر پیاده شده بود. میخواست که اون چند ایستگاهِ باقی مانده تا خانه رو پیاده بره که منم پیاده برم و بیشتر همدیگه رو ببینیم. منکه دیگه توی این دنیا نبودم و اصلاً نفهمیدم اون روز کِی ظهر شد و کِی سوارِ سرویس شدیم و کِی مینی بوس رسید و کِی از سرویس پیاده شدم.

وقتی رسیدم، دیدم هنوز نیامده. دوباره یه عالمه حس و حال منفی آمد توی دلم که نکنه باز اشتباه کردم و فکرای الکی کردم با خودم؟ اعصابم بهم ریخت. چند دقیقه صبر کردم و دیدم کسی نیامد و ناامید شدم و پیاده شروع کردم راه رفتن به سمتِ خانه. یکم که رفتم، یهو صدای ماشین از پشت سرم شنیدم و برگشتم نگاه کردم دیدم سرویس اوناس. من که اصلاً مثل چوب خشک شده بودم و قلبمم تند تند میزد و فقط چشمم به درِ مینی بوس بود که ببینم اون با دوستش پیاده میشه یا نه. هیچوقت اون مینی بوسِ سبز رنگ رو یادم نمیره. خلاصه لحظه ای که دیدم با دوستش آمد پایین، دیگه نمیدانستم اصلاً چکار کنم. این اولین باری بود که اینجور حسی به یه دختر داشتم و اصلاً مغز و بدن و همه چیم قاطی کرده بود و کل وجودم رفته بود روی ویبره و میلرزید. خلاصه پیاده شد با دوستش و یه چند دقیقه باهم حرف زدن و دوستش رفت خانه و خودش هم رفت اون دستِ خیابان. انگار میخواست به من بگه «حواست باشه زود پسر خاله نشیا، باید من از این دستِ خیابان برم و تو هم از اون دست». اون رفت اون دستِ خیابان و منم از این دست شروع به حرکت به سمت خانه کردیم. منکه اصلاً کامل روم به اون دست بود موقعِ حرکت، ولی اون خیلی کم نگاه میکرد و همزمان که میخواست نشان بده از من خوشش آمده، ولی هیچوقت اون معصومیت و غرور و حیا و نجابتش رو زیر پا نمیزاشت و به قول معروف نمیزاشت من رودار بشم.

خلاصه بعد از ۳ ماه، جریان اینجور شد که هر روز ظهر منتظر همدیگه وایمسادیم که اگه یکی دیر رسید، اونم برسه و باهم اون چند صد متر رو راه بریم، البته اون اونورِ خیابان و من اینور. فاصلهء اینور تا اونور هم شاید یه ۳۰ متری بود. منکه اصلاً همه عشقم این بود که مدرسه کِی تمام میشه که ظهر اون مسیر رو تا خانه پیاده بریم. خیلی حس خوبی بود وقتی مثلاً سرویسِ یکیمان دیر میرسید و اون یکی منتظر میماند که برسه. این رویه برای شاید ۲ ماه دیگه هم ادامه داشت و ما دو تا ۵ ماه رو بدونِِ اینکه حتی یک کلمه با هم حرف هم بزنیم، اینجوری گذراندیم. چه روزای قشنگی بود.

ولی انگار هر چیزِ قشنگی یه پایانی داره . . .

یه روز صبح که پاشدم، مثل همیشه صبحانه خوردم و آماده شدم و رفتم بیرون. چند دقیقه گذشت و دیدم نیامد. یکم دلشوره هم داشتم قبلش. شد ۵ دقیقه، ۱۰ دقیقه، ۲۰ دقیقه و دیدم نیامد بیرون. سرویس رسید و من رفتم مدرسه. مثل جهنم بود اون روز. انگار اصلاً اون روز یه حال و هوایِ بدی داشت. خودم رو دلداری میدادم که بابا سهیل شاید اصلاً سرماخورده و مدرسه نیامده امروز و از این حرفا. ظهر شد و منم تنها برگشتم خانه و از ناراحتی نهار هم نخوردم و رفتم خوابیدم. میخواستم فقط زودتر زمان بگذره و دوباره صبح بشه. هرجوری بود زمان هم گذشت و صبح شد.

با هزار امید و آرزو رفتم بیرون.

ولی بازم نیامد . . .

روز بعدشم نیامد . . .

روز بعدشم نیامد . . .

روز بعدشم نیامد . . .

واقعاً نمیدانم اون روزها رو چطور میگذراندم. انقدر ناراحت بودم که مثل مُردهء متحرک بودم دیگه. نه با کسی حرفی میزدم، نه چیز زیادی میخوردم، نه درس میخواندم، نه هیچی. هر روز صبح چشمم به در خانه شان بود که ازش بیاد بیرون و ظهرها هم که منتظر میشدم برسه.

ولی نمیامد که نمیامد که نمیامد . . .

بعد از یکی ۲ هفته که مثل دیوانه ها شده بودم، با خودم گفتم باید برم زنگ در خانه شان رو بزنم و الکی یه چیزی بگم که ببینم چیزی شده و حالش خوبه یا نه. خلاصه یه روز همون ظهر که از مدرسه برگشتم، یه راست رفتم در خانه شان و شروع کردم زنگ زدن. هرچی زنگ زدم کسی جواب نداد. منم که از قبل ناامیدتر و ناراحت تر شدم و برگشتم سمت خانه.

یهو دیدم صدای در خانشان آمد و در باز شد.

من دیگه قلبم فکر کنم ۱۰۰۰ تا در دقیقه میزد. برگشتم که ببینم خودش آمده دم در یا نه، دیدم که یه پیرمردیه. گفت بفرما پسر جان؟ گفتم آقای مظفری هستن؟ (چون باباش نظامی بود و هر روز صبح ماشین نیروی انتظامی میامد دنبالش و منم یه بار روی لباسش رو دیدم که نوشته *** مظفری). هنوز هم نمیدانم اگه میگفت بله هستن، من مثلاً میخواستم چه بگم؟ ولی یه چیز دیگه گفت که ای کاش نمیگفت.

گفت آقای مظفری یک دو هفتهء قبل اسباب کشی کردن و از اینجا رفتن.

من که دیگه داشتم میترکیدم از ناراحتی و قلبم داشت از سینه بیرون میامد، پرسیدم کجا رفتن؟ گفت نمیدانم پسر جان، به خاطرِ کارش منتقل شدن یه شهر دیگه و از کرمانشاه رفتن.

دیگه چطور با کلمات، حال خودم توی اون روزا رو بگم؟

از اون به بعد من دیگه اون آدم قبلی نبودم. هر روز ظهرا به یادش همون مسیر رو پیاده میرفتم و اون دستِ خیابان رو نگاه میکردم که چقدر با خانومی و متانت و اون معصومیت و نجابتش، قشنگ راه میرفت و سرش رو پایین مینداخت و خیلی کم اینور رو نگاه میکرد. وقتی به در خانه میرسیدم، در خانشان رو نگاه میکردم و یادم میامد که چطور صبر میکردم اول اون بره خانه و بعد من میرفتم.

خلاصه . . .

خلاصه اینکه اون سال من خیلی حس و حال بدی داشتم. یه غم شدیدی توی دلم بود. شاید همین غم توی اون سالها، دلیلی شد که بیشتر توی خودم باشم و تنها بشم و بیشتر مطالعه کنم و بیشتر سرم توی کار خودم باشه. یه نوجوانِِ ۱۷ ساله چکار میتانست بکنه؟ میتانست بره یه شهر دیگه؟ به خانوادش چه بگه؟ اصلاً مگه میشه؟ خلاصه تنها راه این بود که این غم رو تحمل کنیم و خودمان رو با چیزای دیگه مشغول کنیم.

الان که بهش نگاه میکنم، درسته که خیلی سنم پایین بود ولی حتی اگه از اونجا هم نمیرفتن، احتمال اینکه اصلاً رابطه ای هم بوجود بیاد خیلی خیلی پایین بود. چون نه موبایل داشتیم، نه اینترنتی مثل الان وجود داشت، و نه هیچ چیز دیگه ای. تازگیا یه چیزی به اسم یاهو مسنجر آمده بود که اونهم برای استفاده ازش باید میرفتی کافی نت و اینترنتِ خانه ها هم که سرعتی نداشت.

ولی اصلاً مساله این چیزا نبود که. من و اون اصلاً آدمِ این کارا نبودیم که. ما ۲ تا آدمِ خیلی خیلی ساده بودیم که شاید درگیرِ یه عشقِ معصومانه و پاکِ نوجوانی شده بودیم. الان که فکر میکنم، میبینم که حتی ما به ازدواج هم فکر نمیکردیم. همه چیز فقط مثل یه رویا بود که توی این رویا ۲ نفر از هم خوششان میاد و یهو از خواب میپرن و میبینن که خواب بوده همش. واقعاً هم انگار خواب بود همش.

جالب تر از اون هم این بود که من توی اون ۵ ماه حتی یک بار هم به مسائل جنسی حتی فکر هم نکردم. اصلاً این چیزها رو واقعاً بلد هم نبودم، چه برسه به اینکه بخوام بهشان فکر هم بکنم. الان که نگاه میکنم، میبینم چقدر همه چیز خیلی پاک و معصومانه و دوسداشتنی و شاید بچگانه بود و ما هم واقعاً به رویای شیرینی دل خوش کرده بودیم.

از همه اینها جالب تر برای من اینه که ما توی اون ۵ ماه حتی یک کلمه هم با هم حرف نزدیم و اوج ارتباط ما باهم فقط یه لبخندِ اون و یه خندهء من بود.

حرف آخر

هدف از نوشتنِِ این مقاله، فقط یه درد و دل و یه ناراحتی و غمیه که این روزا باهاش دست و پنجه نرم میکنم. چه غمی؟ مربوط به اون دختر که قطعاً‌ نیست. مربوط به اوضاع و احوالِ پسر و دخترها توی این روزاس که برای من یکی که خیلی غم انگیزه.

اون زمان ها مثل الان نبود که تقریباً همه چیزِ پسر دخترها قاطی شده با شهوت و روابط جنسی و کثافت کاری و غیره. توی نسل ما هنوز یه چیزایی از اون زیبایی ها و پاکی ها و معصومیت ها مانده بود، هرچند که نسلِ قبل از ما بهتر و پاک تر و معصوم تر و نجیب تر از ما هم بودن در این زمینه ها.

  • این روزا رو که میبینم، دخترها و پسرهایی رو میبینم که از همون سنینِ نوجوانی، تا خرخره توی شهوت و مسائل جنسیِ مختلف غرق هستن.
  • دختر و پسرهایی رو میبینم که دوره زمانه بهشان اجازه نمیده اون عشق های پاک و قدیمی و معصومانه رو اصلاً تجربه کنن.
  • دختر و پسرهایی رو میبینم که دیگه دختر و پسر نیستن، بلکه «پُختَر و دِسَر» هستن. یعنی دخترهایی که پسر شدن و رفتار و مرام های پسرانه پیدا کردن و دیگه توی وجودشان خبری از اون معصومیت ها و نجابت ها و حیا و شرم ها و دخترانگی ها و خانومی ها و لطافت ها نیست. و پسرهایی که دختر شدن و مرام های دخترانه پیدا کردن و دیگه توی وجودشان از اون چشم پاکی ها و مردانگی ها و استحکام ها و محکمی ها و غیرت ها و معرفت ها و عشق های پاکِ بدونِ شهوت، خبری نیست.

البته اینم درسته که این قضیه راجب همه صادق نیست و از بین پسرها و دخترها هم خیلی ها همین الانشم هستن که اینجور نیستن. ولی خب خیلی دارن کم میشن و این وضعیتی که روابط و عشق ها پیدا کرده، خیلی غم انگیزه برای من.

وقتی که اون دختر خانشان رفت، من با نوار کاست آهنگِ «شهزادهء رویا» رو همیشه گوش میدادم. درسته که متنِ این آهنگ رو از دلِ یه دختر گفتن، ولی واقعاً برای من اون دختر مثل یه خواب شیرینی بود که یهویی از خواب پریدم و دیدم که دیگه نیست. برای همین هم یه ورژن از این آهنگِِ بی نظیرِ ساختهء استاد همایون خُرّم رو برای شما اینجا میزارم: (فقط باید ف.ی.لت.ر شکن رو روشن کنید چون فکر کنم Soundcloud ف.ی.ل.ت.ر شده).

https://soundcloud.com/ghiassie/set0w6zfuq9x

عجب چیزی ساخته این استاد همایون خُرّم . . .

الان که شاید ۱۴ سال از اون ماجرا میگذره، چیه که باعث شده این جریان، بعد از این همه بالا و پایینِِ زندگی، انقدر محکم توی ذهن من باقی بمانه؟ شما رو نمیدانم، ولی من فکر میکنم پاکی و معصومیتی که توی اون موقع ها بود، و اینکه دخترها دختر بودن و پسرها پسر، باعث میشد روابط، محکم تر و طولانی تر و اصلاً زیبا تر بشن و خیلی از این روابط هم به ازدواج میرسیدن و هدف کثیفی پشتشان نبود. از طرفی هم اون «سختی و انتظاری» که آدم برای بدست آوردنِ حتی یه لبخندِ طرفش هم تحمل میکرد، خودش باعث میشد خیلی قدر همونش رو هم بدانه.

ولی الان چه؟ همه ۳ سوت توی اینستاگرام و هزار جای دیگه، در حال «بدست آوردن و رها کردنِ همدیگه» هستن و همه چیز هم با راحتی و شهوت و کثافت کاری قاطی شده و دیگه اعتقاد و پاکی و معصومیت و عشقی نمانده که.
دیگه معصومیت و لطافت و حیا و نجابتی که دخترا داشتن، داره کم کم از بین میره.
دیگه مردانگی و غیرت و حیا و محکمی و همون نجابتی که پسرها و مرد ها هم داشتن، داره کم کم از بین میره.
دنیای قشنگی نمیشه تهِِ این مسیری که داریم میریم . . .

نمیدانم چه بگم دیگه . . . شاید برای ما که اون دوران رو هم دیدیم، خیلی سخت تره این اوضاع.

نمیدانم اصلاً این شرایط، تغییری خواهد کرد یا اینکه هرچی هم بگذره بدتر میشه؟ هیچی نمیتانم بگم جز اینکه ان شاء الله که درست میشه.

ولی عجب جنگلی شده . . .

مخلص،

یا علی.