در حال یادگیری دانشها یا در حال جمعآوری کتابها؟
چطور در دوران آموزشیِ سربازی حق خود را بگیریم؟!
به نام خدا.
سلام.
بعد از چند روز گفتم یه فاصله ای از متن های جدی بگیرم و یه خاطرهء جالب از دوران پرخاطره سربازیم برای شما بگم.
اینجا میخوام یه خاطره راجب این بگم که چطور من و ۳ تا کرمانشاهیِ دیگه توی دوران آموزشیِ سربازی تانستیم با یه نقشهء درست و حسابی، حق خودمان رو در زمینه «غذا» از سپاه بگیریم!
جریان از اون روزایی شروع میشه که من دبیرستانی بودم و واقعاً به تنها چیزی که فکر نمیکردم درس و مدرسه و دانشگاه بود. بجز یکی ۲ تا بچه خرخوان (!) بقیه ما بچه های کلاس تجربی توی مدرسه کاملاً دنبال شلوغ کاری و اتلاف وقت بودیم و خارج از مدرسه هم که صبح تا شب بیرون بودیم و دنبال ماجراجویی.
فرهنگیان نوردی و سایر مخلفاتِ قبل از سربازی
محله ای که اون موقع توش زندگی میکردیم اسمش فرهنگیان بود و کار به جایی رسیده بود که انقدر با دوستا بیرون بودیم و اینور اونور میرفتیم و توی محله راه میرفتیم، اسم «فرهنگیان نَوَردی» رو به عنوان یه رشته ورزشی برای خودمان درست کرده بودیم.
از شانس بد (شاید اون موقع ها خوب) یه دبیرستان دخترانه درست روبروی خانه ما بود و ما هم که توی اون سن یکی از تفریح هایی که داشتیم این بود که ببینیم مدرسه دخترانه کی تعطیل میشه و میرفتیم تیپ میزدیم و با دوستا میرفتیم بیرون. عجب دوران عجیبی بود، نه به درس فکر میکردیم، نه پول، نه آینده، نه شغل، نه زندگی، نه ازدواج، و هیچ چیز دیگه. ما هم کنترل رو داده بودیم دست جناب شیطان و اوج آرزوهای ما این بود که بریم و این موجودات زیبا (!) رو نگاه کنیم و مثلاً مردانگی خودمان رو هم به نمایش بزاریم. حالا ما که دختر نیستیم ولی خب دخترها هم انگار بدشان نمیامد بهشان توجه بشه دیگه. ولی خب الانم نمیدانم که این چه حسی بود که انقدر کشش و جاذبه داشت. مثلاً دیدنِ این دخترهای دبیرستانی چه جذابیتی داشت که ما عین این فیلم پلیسی ها از نیم ساعت قبل از تعطیلیِ دخترها با دوستا هماهنگ میگردیم که کِی بریم بیرون؟! واقعاً دوران عجیبی بود.
یه تفریح دیگه که ما داشتیم، «کلوپ» رفتن بود. که فکر کنم بعداً مردم باکلاس شدن و بهش میگفتن گیم نت. اون موقع اینجور نبود که همه تو خانه پلی استیشن داشته باشن. ما با دوستا قرار میزاشتیم میرفتیم کلوپ فوتبال بازی میکردیم. یادش بخیر چه دورانی بود. فرض کن ۲۰ نفر همزمان باهم توی یه اتاق ۱۲ متری چسبیدن به هم و نشستن دارن فوتبال بازی میکنن. یکی از اون طرف داد میزنه، یکی از این طرف گل زده خوشحاله و پامیشه میرقصه، یکی از اون طرف دسته بازیش اتصالی داره و اعصابش خط خطی شده و داره به دار و دنیا فحش میده، یکی دسته بازی رو الکی گرفته دستش و داره به یه دختری پیامک میده (تعجب نکنید، اون موقع تلگرام و این چیزا نبود، ملت ماهی یه میلیون میدادن برای sms دادن به مخاطب های خاص! حالا اگه ایرانسل طرح قرمز و آبی میداد، هزینه sms ها نصف میشد و دیگه در پوست خود نمیگنجیدن ملت)، یکی شکست عشقی خورده بود و با رفیقا آمده بود که توی خانه تنها نباشه و فقط زمان بگذره براش، یکی همین الان یه پنالتی رو از دست داد و بلند شد دسته بازی رو کوبید تو سرش و زد بیرون، یکی داشت فقط برای خنده بازی میکرد و یهو ۱۰ نفر از ۱۱ نفر رو میزاشت خط حمله! و خلاصه هزار جور چیز دیگه. کلوپ هم برای خودش عالمی بود.
دیگه از کوهنوردی های ساعت ۳ نصفه شب با دوستا و یه سری کارهای دیگه که میشه بهشان گفت «خربازی»، دیگه برای شما نمیگم.
خلاصه اینکه دورانِ بی ثمر و به شدت بی نتیجه و «آینده سوز» و «زندگی بر باد ده» و «غلط کردم ساز» و در عین حال باحالی هم بود. عین خیالمان نبود اصلاً دنیا یعنی چه.
خواب دیدی خیر باشه
خلاصه اینکه دوران دبیرستان و پیش دانشگاهی و یه سال بعدش رو هم با اینجور چیزا گذراندیم و کم کم حس و حال های خوب و اون «بی خیالیِ کاذب» کم کم جاش رو داد به فکرهای جدی تر و منطقی تر و «آدم بزرگانه تر». به یه جایی رسید که من فرصت های قبولی توی کنکور رو از دست دادم و کم کم یه صحبت هایی از یه چیز عجیب داشت زده میشد . . . یعنی خدمت مقدس سربازی.
خلاصه بعد از دست و پا زدن و تمام تلاش برای اینکه سربازی نرم، همه تلاش ها بی ثمر ماند و ما هم حدود ۱۰ سال پیش (سال ۸۹) رفتیم سربازی.
حالا تک تک لحظاتِ سربازی من پر از خاطرات عجیب و غریبه که انشاالله برای شما از اون قسمت های قابل پخشش میگم حتماً!
حرکت از کرمانشاه به ارومیه و حال گیری های اولِ کار
خلاصه روز اعزام رسید و ما از کرمانشاه سوار اتوبوس شدیم و ساعت ۳ یا ۴ نصفه شب رسیدیم به پادگان مالک اشتر توی ارومیه. همون اول کار ما رو به خط کردن و نزدیک ۱۰۰ تا بشین پاشو به ما دادن که مثلاً همون اول حال ما رو بگیرن و مثلاً ما مطیع و فرمانبردار بشیم. ولی کور خوانده بودن! نمیدانستن ما خودمان برای تفریح میریم باشگاه اسکات میزنیم! خلاصه اینکه اولین نقشهء اهالیِ پادگان روی ما کرمانشاهی ها بی اثر بود.
بعد از اون هم که ما رو توی یه صف قرار دادن و عین این گوسفند باکلاسا که توی کشورایی مثل استرالیا ازشان دیده میشه، مجبورمان کردن پشت سر هم راه بریم. پادگان که پادگان نبود لامصب، به اندازه یه شهر بود. حالا فکرش رو بکن ما وسط زمستان هم رفته بودیم آموزشی و پادگان هم که وسط کوه بود و از سرما تقریباً همه جای آدم یخ میزد. اونجا اولین باری بود که توی عمرم دلم میخواست یه شلوار دیگه زیر شلوارم بود!
همون شب هم اصلاً نزاشتن ما دیگه بخوابیم و نزدیکای صبح هم ما رو مجبور کردن یه نمازِ زوریِ بدون وضو هم خواندیم (!) و بعدشم که ما رو بردن که حیاط رو جارو کنیم و آشغال ها رو برداریم و این کارها.
خلاصه اینکه حسابی تا اونجا که تانستن تلاششان رو کردن که حال ما رو همون اول کار بگیرن و ما رو بترسانن و مثلاً بگن که وای سربازی چقدر سخته و اینجا دیگه خانه خاله نیست.
از نان خشک تا خورشِ وحشت
اولین توهینی که به من شد (!) این بود که یه آبپاش به ما دادن و یه صندوق نان خشک هم جلومان بود و بهمان گفتن که باید آب بپاشیم به این نان ها که نرم بشن و بشه برای صبحانه ازشان خورد. تا آخرِ دوره آموزشی این ساز و کارِ آبپاشیِ نان خشک رو داشتیم ما هر روز.
خلاصه بعد از این ضربهء مهلک، نوبت به عدس پلو و عدسی و استامبولی پلوی بدونِ گوشت و خورشِ وحشت (!) و سایرِ غذاهای به درد نخور هم فرا رسید و این ضرباتی بود که یکی پس از دیگری به شخصیتِ ما وارد میشد.
یه ۲۰ روز از آموزشی گذشت و دیدم آقا فایده نداره، همینطور ادامه بدیم بعد از آموزشی شبیهِ عدس و نخود لوبیا و سوپ و آش میشیم. باید یه کاری میکردم.
راجب این «خورش وحشت»: این یجور خورش بود که انگار ترکیبی از همه خورش های ایرانی بود! لامصب فقط من توش نبودم. ما براش اسم خورش وحشت رو انتخاب کرده بودیم.
هیچوقت به یه کرمانشاهی غذای بد نده!
خلاصه تصمیم گرفتم یه کاری بکنم. شنیده بودم که یه آشپزخانه دیگه اون طرفِ پادگان هست که مخصوص کادری های سپاهه و اصلاً سربازا اونجا غذا نمیخورن و غذاهاشان هم چون مالِ کادری هاس، خیلی با ما سربازای چِرکِن فرق داره. (چِرکِن به کُردی یعنی کثیف و بعضی جاها هم یعنی ناچیز و بی مقدار!)
خلاصه اینکه ما هم تریپِ مایکل اسکافیلد و فرار از زندان برداشتیم و پیش خودم گفتم اگه به این آشپزخانه دسترسی پیدا کنیم، دیگه تا آخرِ دوره آموزشی نانِ ما تو روغنه و از شرِ هرچی آش و سوپ و غذای آبکی و عدس و نخود و نان خشک راحت میشیم.
ولی باید چجوری به اونجا دسترسی پیدا میکردم؟
یه روز خوب میاد!
یکی از همون روزا من شب قبلش ساعت ۲ تا ۴ پُست دادم و بعدشم دیگه نخوابیدم و صبح هم که همه بیدار شدن، آماده شدیم که بریم مراسم صبحگاه. آقا جای شما خالی با عرض معذرت ما اون روز انقدر خربازی درآوردیم که همه سربازای گروهانِ ما رو مجبور کردن روی یخ و توی اون سرمای وحشتناک ۵۰ متر سینه خیز بریم. حالا این بماند که اون روز من یکی از دنده های سمتِ چپم موقع سینه خیز رفتن محکم خورد بالای یه تیکه یخ و ترک برداشت و تازه وقتی شب شد دردش زیاد شد و . . . داستانِ این رو هم بعداً میگم برای شما.
خلاصه اینکه مراسم صبحگاه که تمام شد، یکی از فرمانده ها با صدای بلند به فرمانده دسته ما گفت «آقای علیزاده هر کسی روداری کرد بفرستینشان آشپزخانهء کادری ها که یَقلَوی بشورن صبح تا شب».
جان؟ آشپزخانهء کادری ها؟! درست شنیدم؟!
این رو که گفت من درد دنده یادم رفت و فوراً رفتم به ۳ تا کرمانشاهیِ دیگه که توی گروهانِ ما بودن گفتم که یه نقشه ای دارم و بیاید که عملیش کنیم. اونها هم که همه عین خودم پایهء ماجراجویی بودن و گفتن ایول مام هستیم.
حالا نقشه چه بود؟
صبح روزِِ بعد که پاشدیم و رفتیم سالن غذاخوری صبحانه بخوریم، ۴ نفری چنان دعوایی راه انداختیم و چنان کتکی زدیم به چند نفر از اهالیِ یه شهر دیگه که مجازاتش راحت ۳۰ روز آشپزخانهء کادری ها و شستنِ یَقلَوی بود!
دوستانی که نمیدانن یَقلَوی چیه، یَقلَوی به این ظرفای فلزی میگن که سربازا یکی یدانه ازش تحویل میگیرن اولِ آموزشی و تا آخر آموزشی هم هرکسی توی یَقلَوی خودش غذا میخوره و باید عین ناموسش هم ازش مراقبت کنه.
خلاصه اینکه فرمانده دسته، آقای علیزاده، سریعاً آمد و به بدترین نحوِ ممکن ما رو به بهشت، یعنی آشپزخانه کادری ها، تبعید کرد و گفت از این به بعد از صبح تا آخر شب باید برید آشپزخانه کادری و انقدر یَقلَوی بشورین که جانتان دربیاد.
ولی این علیزاده که نمیدانست چه لطفی به ما کرده.
ما هم به خاطر اینکه تابلو نشه یکم خودمان رو ناراحت نشان دادیم و ازش خواهش کردیم که ما رو نفرسته!!!
خلاصه اینکه ما ۴ تا کرمانشاهی به آشپزخانه کادری ها تبعید شدیم (البته من توی دوران سربازی یکی ۲ بار دیگه هم تبعید شدم که توی مقاله های دیگه میگم برای شما).
هرچی راجب بهشت گفتن راسته، دیدم که میگم!
خلاصه اینکه اون روز از همون صبحش رفتیم آشپزخانه کادری ها و وارد که شدیم، دیدیم که به به، از اون چیزی که فکرش رو هم میکردیم بهتره.
چندین یخچالِ بزرگ پر از مواد غذایی و نان های نرم (!) و خلاصه هرچیزی که فکرش رو هم بکنی. البته خداییش ما به اون چیزایی که توی یخچال ها بود دست نزدیم. ما اونجا رفته بودیم که غذای خوب بزنیم به بدن فقط.
ظهر که شد، ماشینِ حمل غذا رسید و ما هم ۴ نفری غذا رو که داخلِ یه دیگِ خیلی بزرگ بود، پیاده کردیم و بردیمش داخل آشپزخانه و یا علی گفتیم و عشق آغاز شد!
هروقت دیدی اوضاع خیلی خیلی خوبه، منتظر باش یه گندی بخوره توش
در قابلمه رو باز کردیم و اولش من یه ضد حال خوردم در حد تیم ملی. چه ضد حالی؟ غذای اون روز ظهر کوفته تبریزی بود که من حالم ازش بهم میخورد.
خلاصه اینکه اول کادری ها آمدن و رفتن و بعد هم نوبتِ غذا خوردنِ ما شد. من که اولش ازش نخوردم و هرچی که دوستا هم گفتن باز قبول نکردم. همه بچه ها حسابی و دلِ سیر غذا خوردن و انقدر سنگین شده بودن که به زور راه میرفتن.
اتفاق جالبی که افتاد این بود که به اصرار دوستم یه ذره کوفته خوردم و اونجا بود که یهو فاز و نول قاطی شد!
مگه میشه کوفته انقدر خوشمزه باشه؟! اونجا بود که گفتم «غلط کردم غلط» و نشستم پای قابلمه و فکر کنم ۴ یا ۵ تا کوفته بزرگ خوردم. حالا جالب اینجا بود که انقدر غذا زیاد میاوردن که بعد از کادری ها راحت به اندازه ۲۰ نفر غذا میماند و ما ۴ نفر هم هرکدام واقعاً به اندازه ۵ نفر غذا میخوردیم.
گند در گند و تریپِ مایکل اسکافیلدِ دوم
بعد از اینکه حسابی از غذا لذت بردیم، یهو نگاه کردیم دیدیم کُرِ خاص (به کُردی یعنی پسرِ خوب!) ۴۰۰ تا یَقلَوی باید بشوریم!!! نشستیم فکر کردیم اگه قرار باشه این یَقلَوی ها رو دانه دانه بشوریم، واقعاً اون علیزاده به هدفش میرسه و حسابی حال ما رو میگیره، چون واقعاً باید دیگه صبح تا شب میشدیم ماشین ظرف شویی.
نشستیم فکر کردیم آقا چکار کنیم که یهو یه فکری به ذهنم رسید. گفتم داداشا بیاین اول این دیگ بزرگه رو بشوریم و بعد پرش رو بکنیم آبِ جوش و هر دفعه ۴۰ یا ۵۰ تا یَقلَوی بندازیم توش و مایع ظرفشویی هم بریزیم و انقدر بهمشان بزنیم که اتوماتیک تمیز بشن! خدا رو شکر این نقشه خوب از آب درآمد و ما توی کمتر از ۲ ساعت هر ۴۰۰ تا یَقلَوی رو شستیم.
خلاصه اینکه ما نیمه دومِِ آموزشی رو واقعاً عین پادشاه غذا میخوردیم و از ۷ دولت هم آزاد بودیم و علیزاده هم به خیال خودش فکر میکرد ما داریم چه زجری میکشیم. یعنی تنها کاری که ما میکردیم این بود که صبح ها تا ظهر یکی ۲ تا کلاس میرفتیم و بعدش دیگه آشپزخانه کادری ها! اونجا هم که ما دایم در حال خوشگذرانی بودیم با دوستان.
البته ناگفته نمانه که یه هفته مانده به آخرِ آموزشی، علیزاده مچ ما رو گرفت ولی گفت خداییش هیچ سربازی این کار رو نکرده بوده و خوشم از زرنگیِ شما ۴ نفر آمده و دیگه اذیتمان نکرد خداییش. دمش گرم.
حرف آخر
اینم از داستانِ گرفتنِ حق!
البته فکر نکنید آموزشی خیلی بد و ترسناکه، اتفاقاً بهترین دورهء سربازی همون آموزشیشه از دید من. بعد از اموزشی دیگه میشه علافی و اتلاف وقت.
خلاصه اینکه:
- اگه فکر میکنید سربازی شما رو مَرد میکنه، سخت در اشتباهید!
- به هیچکدام از اهدافی که توی سربازی برای زندگیتان میزارید دلخوش نباشید، همینکه سربازی و سختی تمام بشه همه اون اهدافم فراموش میشه معمولاً !
- یاد بگیرید چطور تهدید ها رو تبدیل به فرصت کنید! واقعاً این حرف درستیه.
- همین لحظه هایی که الان داره میگذره، چند سال دیگه میشه خاطره. قدرشان رو بدانیم و خاطره های توپ بسازیم.
- یه چیز دیگه: از این که خودتان رو توی شرایط جدید و سخت بندازید، نترسید. اینجور شرایطی معمولاً بعداً میشه خوش ترین خاطره ها. یعنی برای من که اینجور بوده.
- در آخر هم که کاش این دخترها رو هم میفرستادن سربازی ما یکم دلمان خنک میشد! (شوخی بود، مخلص خانوم های گل هم هستیم. البته من شنیدم خیلی از دخترها گفتن که دوست دارن برن سربازی. فکرش رو بکن چند صد تا دختر کنار هم توی سربازی، واقعاً یا مقلب القلوب و الابصار!).
در آخر هم یه عکس از دورهء آموزشی. روز آخر، در کنارِ همون جناب علیزادهء معروف، فرمانده دستهء شکست خورده!
تمام حال و هوای مثبتِ این نوشته هم تقدیم به همه کسایی که الان تو جاهای مختلف ایران سرباز هستن. مخصوصاً به عشق اون کسی که الان بالای بُرجک و توی یه منطقهء دورافتاده داره پست میده. حس غریبیه اون بالا و توی تنهایی بودن.
مخلصات دی کلرو متانِ همگی.
یا علی.
مطلبی دیگر از این انتشارات
سَرَک کِشِ مهربان: قسمت اول (۵ نوشته که خواندنشان می ارزه)
مطلبی دیگر از این انتشارات
راهنمای ویرگول نویسی: چطور پست های درجه یک بنویسیم؟
مطلبی دیگر از این انتشارات
نومو! نوشته های موقت در ویرگول، یک ایده جالب و اولین مثال