کتاب به طور دیگر، ...
کتاب مهرهی حیاتی
تا قبل از خوندن این کتاب اگر به من میگفتن بهترین کتابی که تاحالا خوندی چی بوده؟ میگفتم تئوری انتخاب، اثرمرکب، بازیبینهایت، کفش باز یا حتی از دو که حرف میزنم از چه حرف میزنم، ولی بعد از خوندن این کتاب اگر چنین سوالی رو دوباره از من بپرسن، قطعا بدون فکر کردن و درگیر شدن برای انتخاب بین کتابهای خوب دیگهای که خوندم، میگم، «مهرهی حیاتی».
معرفی نویسنده:
به نظرم قبل از هر چیزی باید نویسندهی این کتاب فوقالعاده رو معرفی کنیم، ست گودین، (Seth Godin)، در ۱۰ ژوئیهی ۱۹۶۰ در نیویورک متولد شد. دانشگاه رو با علوم کامپیوتر و فلسفه شروع کرد و با مدیریت بازرگانی در دانشگاه استنفورد به پایان رسوند و به مدت سه سال به عنوان مدیر برند در شرکت نرمافزاری اسپیناکر مشغول کار شد تا اینکه شرکت خودش رو در زمینهی بستهبندی کتاب راهاندازی کرد، واقعا یکی از کارهای مورد علاقهی منم هست، کلا بازی کردن با کتابها رو خیلی دوست دارم. بعدش احتمالا حوصلهاش سر میره و شرکت رو به کارمندانش میفروشه و میره یویوداین رو با هدف تبلیغات راهاندازی میکنه.
بعد از دو سال و جذب مشتریانی چون مایکروسافت، سونی موزیک و ولوو به یکی از شرکتهای پیشگام در زمینهی بازاریابی تبدیل میشه و این شرکت هم به یاهو میفروشه. این وسط کارهای مختلف دیگهای هم شروع میکنه ولی در کنارش برای گسترش ایدههایی که در ذهنش بود شروع به نوشتن کرد و کتابهای خیلی خوب و پرفروشی مثل بازاریابی بااجازه، شیب، قبایل، گاو بنفش، تمام بازاریابها ذروغگو هستند، مهرهی حیاتی، به جعبه دست بزن، فریب ایکاروس، الفبای چیرگی، این است بازاریابی و تقویم کربن رو نوشت.
سخنرانیهای ست گودین در TED Talks رو میتونید از اینجا تماشا کنید:
بلاگ خودش هم پیشنهاد میکنم دنبال کنید:
حالا بریم سر وقت خود کتاب، به نظرم هر چی دربارهی این کتاب بنویسم نمیتونه خلاصهی مطالب کتاب رو به شما منتقل کنه، برای همین پیشنهاد میکنم حتما این کتاب رو بخونید. این کتاب با دو کلمهی خیلی هیجانانگیز شروع میشه:
شما نابغهاید
«اگر نابغه را شخصی با تواناییها و بینش استثنایی جهت کشف راهکارهای نه چندان واضح برای یک مشکل تعریف کنیم، برای نابغه بودن، نیازی نیست برندهی جایزهی نوبل باشید. فرد نابغه گرهی مشکلاتی را باز میکند که از عهدهی دیگران بر نمیآید.»
من خودم همیشه فکر میکردم آدمهای نابغه در همهی مواقع نابغه هستند ولی وقتی فهمیدم انیشتین هر روز وقتی میخواسته از سر کار به خونه برگرده در پیدا کردن مسیر خونهاش مشکل داشته، به خودم امیدوار شدم که منم میتونم یک نابغه باشم، فقط کافیه مشکلی رو حل کنم که بقیه در اون لحظه قادر به حلش نیستن. میشه گفت همهی ما در مواقع خاصی نابغه هستیم.
حالا در ادامهی کتاب قراره بررسی کنیم چه عواملی باعث میشه این نبوغ از ما گرفته بشه، من خودم برای شروع با مدرسه و دانشگاه و حتی خانواده شروع میکنم.
معاملهی کار در ازای مراقبت
شما رو نمیدونم ولی من الان نزدیک به ۲۰ سال هست که برای خودم کار میکنم و در تمام این سالها دغدغهی بابای من این بود که باید یک کار درست و حسابی برای خودم پیدا کنم. فکر میکنید منظورش از کار درست و حسابی چیست؟ درسته، برم یک جایی کارمند بشم، اون سازمان من رو بیمه کنه، سر ماه بهم حقوق بده و امنیت شغلی داشته باشم و در کل ازم مراقبت کنه.
البته واقعا شرایط دنیا داره به سمتی میره که دیگه از این خبرها نیست، ولی خب اگر چنین شرایطی برای ما دوستداشتنی هست، کافیه در مدرسه حواسمون همیشه به درسها باشه، از دستورالعملهای مدیر، ناظم و معلمها پیروی کنیم، سر وقت حاضر بشیم و تمام تلاش خودمون رو بکنیم، اصلا هم نیازی نیست آدم باهوش یا خلاقی باشیم یا حتی خطری رو بپذیریم، اونا مراقب ما خواهند بود. الان حدودا یک قرن میشه که اکثر مردم این سبکی زندگی میکنند، ولی خب با رقابت و فناوری که در قرن حاضر ایجاد شده این معامله به نظر میرسه دیگه جواب نمیده و قشر متوسط بیشتر از همیشه تحت سلطه قرار گرفته.
منشأ متوسط بودن
حالا که بحث متوسط بودن رو وسط کشیدیم بریم یکم دربارهاش صحبت کنیم، از نظر ست گودین متوسط بودن دو تا منشأ داره که در ادامه دربارهشون صحبت میکنیم:
- درسه یا نظام آموزشی شما را شستوشوی مغزی دادهاند تا به این باور برسید که فقط باید سرتان به کار خودتان باشد و موبهمو از دستورالعملها پیروی کنید. نه کمتر و نه بیشتر.
- همهی ما صدایی در ذهنمان داریم که عصبانی و وحشتزده است. این صدا بخش مقاومت مغزتان (مغز مارمولکی) است و از شما میخواهید که متوسط (و البته در امان) باشید.
غیرقابلجایگزین شوید
واقعیت اینه که ما برای تبدیل شدن به یکی از چرخدندههای ماشین صنعتی غولپیکر به دنیا نیومدیم، بلکه در طول زندگی، برای چرخدنده شدن تربیت شدیم. به نظر من فلسفهی ایجاد مدارس و دانشگاهها دقیقا همین بوده که ما را برای تبدیل شدن به چرخدندههای قابل جایگزین شدن تربیت کنن.
شاید فکر کنید گزینهی دیگهای در زندگی ندارید، باید بگم اشتباه میکنید، گزینهی دیگری هم پیش رو داریم، اینکه تبدیل به یک مهرهی حیاتی بشیم، برای این کار باید ویژگیهایی را در خودمون پرورش بدیم که ما را تبدیل به یک آدم غیرقابلجایگزین بکنن که البته باید اینم بگم که این کار یک فرآیند تدریجی هست. فقط کافیه بدونید این هم مهارتی هست مثل سایر مهارتها که میتونید یاد بگیرید و هر روز در اون بهتر بشید، فقط باید تمرین کنید که مهم باشید، میدونم خیلی شاید کار سختی باشه ولی نشدنی نیست.
الگوی صنعتی را در خود نهادینه نسازید. شما یکی از هزاران قطعهی قابل تعویض یک جورچین نیستید، بلکه یک انسان منحصربهفردید و اگر حرفی برای گفتن دارید، حرفتان را بزنید و همزمان با اینکه یاد میگیرید حرفتان را چطور بهتر عنوان کنید، دربارهی خودتان فکرهای خوب بکنید.
- دیوید مامت
از اینجا به بعد دوست دارم چند تا از قسمتهای کتاب رو براتون بنویسم که برای خودم واقعا جذاب بود و تاثیر خیلی خوبی در زندگیم گذاشت، باز هم توصیه میکنم این کتاب رو حتما بخونید.
در جستوجوی قابلیت جایگزینی
«در سال ۱۷۶۵، یک ژنرال فرانسوی به اسم ژان باپتیست گریبیوال پا در مسیر بیپایان ساخت قطعات قابل جایگزین گذاشت، او نشان داد که اگر ارتش فرانسه بتواند تفنگهایی داشته باشد که قطعاتشان به همدیگر بخورد، هزینهی تعمیر و حتی تولید اسلحه کاهش خواهد یافت. تا آن لحظه، قطعات موجود در هر دستگاه، ماشین و سلاحی، با دست در هم چفت میشدند. هیچ پیچی به سوراخهای دیگر نمیخورد، مگر سوراخی که برای آن ساخته شده بود، ماشهی هیچ سلاحی به ماشهی سلاح دیگر نمیخورد، مگر جایی که مخصوص خودش بود، هیچ خشابی در جای خشاب دیگری قرار نمیگرفت، مگر جایی که برایش ساخته شده بود، در واقع، هر تفنگی به طور سفارشی ساخته و مونتاژ میشد.»
چند وقت بعد هم هنری فورد خط تولید انبوه رو راهاندازی کرد که میشد در تعداد بالا و هزینهی پایین خودرو تولید کرد با این کار نظام سرمایهداری به هدف مقدس خودش رسیده بود. این کار باعث شده بود که سوددهی بعضی از کارخانههای فورد بیشتر از ۴۰۰ درصد افزایش داشته باشند.
ماهیت تولید انبوه اینه که اصولا تمامی قطعات قابل جایگزین هستند، زمان، فضا، افراد، پول و مواد اولیه، همه و همه مقرون به صرفهتر شدند. این یعنی تمام کارگران ماهر و سازندگان قطعات سفارشی از چرخه باید حذف بشن، حالا بیاید از یک زاویه دیگه بهش نگاه کنیم، وقتی به قطعات قابل جایگزین دست پیدا کنیم، میتونیم از کارگران قابل جایگزین هم استفاده کنیم. دیگه هدف استخدام آدمهای متخصص و ماهر نبود، چند تا کارگر کم مهارت ولی مطیع و ارزون هم کار رو راه مینداخت.
اکنون چه کسی هنرمند است؟
حالا بریم یکم دربارهی هنر و قریحه گپ بزنیم، وقتی برای اولین بار با لیلی سوار قطار شدم، دو ساله بود، همه نشستیم و لیلی تازه بلند شد، شروع کرد به این طرف و اون طرف رفتن، بیرون رو تماشا میکرد، مدام سوال میپرسید که این چیه؟ اون چیه! برای خودش داشت ماجراجویی میکرد و کشف میکرد.
آیا ما امروز شبیه لیلی هستیم؟ آیا میتونیم شبیه اون باشیم؟
«در جایی از زندگی، این قابلیت را از شما گرفتهاند. واقعا شرمآور است، چون آنچه لیلی دارد (و بسیاری آن را از دست دادهاند)، دقیقا همان چیزی است که احتیاج داریم.
همهی ما شکارچی بودیم. سپس کشاورزی را ابداع کردند و کشاورز شدیم. همهی ما کشاورز بودیم. سپس کارخانه را ایجاد کردند و همهی ما کارگر کارخانه شدیم. کارگرانی که در کارخانه از دستورات پیروی میکردند، از سیستم حمایت کرده و بر اساس ارزش کار خود، حقوق دریافت میکردند. سپس کارخانهها از هم فرو پاشیدند. حال چه چیزی برایمان مانده است؟ هنر. اکنون موفقیت به معنای هنرمند بودن است.
در واقع، زمانی که کارگران کارخانهها در حال جان کندن هستند، هنرمندان به نگارش تاریخ مشغولاند. آینده از آن سرآشپزهاست، نه آشپزها و ظرفشوها. خرید یک کتاب آموزش آشپزی (پر از دستورات قابل انجام) کار راحتی است، ولی یافتن یک کتاب سرآشپزی بسیار دشوار است.»
پایان جبران خدمات
«ثورنتون می، به درستی اشاره میکند که به پایان دورهی جبران خدمات بر اساس حضور رسیدهایم. اکنون تعداد شغلهایی که صرفا با حضور در محل کار میتوانند پولساز باشند کمتر و کمتر شده است. در عوض، سازمانهای موفق به کسانی حقوق میدهند که تغییر ایجاد کنند و سایر افراد را بیرون میاندازند.
تقریبا همه میتوانند یاد بگیرند که سر وقت حاضر شوند. هر کسی میتواند صبح زود در یک کافیشاپ محلی را باز کند یا دستگاههای یک نیروگاه برق را بررسی کند. ایجاد تغییر به چه معناست؟
ممکن است برخی مشاغل کم درآمد، با شأن پایین و با احتمال جایگزینی زیاد، باقی بمانند. در چنین شغلهایی، حضور فیزیکی در سر کار بسیار حائز اهمیت است. مشاغل دیگر، مشاغل واقعا خوب، پر از افراد غیرقابلجایگزین خواهند بود، کسانی که با انجام کارهایی که سایر افراد از پس آنها بر نمیآیند، به ایجاد تغییر بپردازند.»
آیا قادرید غیرقابل جایگزین شوید؟
بله میتونید، اولین موضوع اینه که باید بدونید قبل از شما آدمهای دیگهای بودن که این کار رو انجام دادن، دونستن این موضوع خیلی مهمه چون به این معنی هست که غیرممکن نیست. پس بریم سر وقت موضوع دوم که باید بدونید که البته از اولی به مراتب مهمتره، اینکه، کسانی که به مهرههای غیرقابلجایگزین تبدیل شدن، هیچ برتری حتی به اندازهی سر سوزن نسبت به شما نداشتن. اونا فقط تصمیم گرفتن به شکل جدیدی به کار اهمیت بدن و خودشون رو برای اون آماده کنن.
برای تبدیل شدن به یک مهرهی حیاتی باید اول بدونید هیچ مدرسه یا دانشگاهی برای این کار طراحی نشده، اگر الان در یک دانشگاه خوب در حال تحصیل هستید، مانع از فوقالعاده بودن شما نمیشه ولی برای تبدیل شدن به یک مهرهی حیاتی کافی نیست، موارد دیگهای هم لازمه.
ما برای طی کردن این مسیر به معلمهای خیلی خوب و فوقالعادهای نیاز داریم ولی اصولا اونها رو در مدرسه نمیتونید پیدا کنید، چون بیشتر مدارس از معلمان بزرگ خوششون نمیاد، این مدارس طوری طراحی شدن که اونها رو قضاوت، سرکوب و دلزده بکنه و ازشون آدمهای متوسطی بسازه.
آنچه در مدارس باید تدریس شود
فقط دو چیز باید در مدارس آموزش داده شود:
- حل مسائل جالب
- رهبری
حل مسائل جالب
«جالب» یک واژهی کلیدی است، چند وقت پیش برای گرفتن مجوز نشر باید میرفتم مصاحبهی فنی، اونجا یک آدم مسن ازم پرسید، ابعاد کاغذ کتاب شومیز برای چاپ چند در چنده، منم خندیدم و گفتم اجازه بدید در گوگل پیدا کنم براتون، طرف گفت پس اطلاعات فنی نداری، منم باز خندیدم و گفتم وقتی میتونم چنین اطلاعاتی رو در گوگل جستوجو کنم حفظ کردنش واقعا کار بیهودهای هست. من بهتره وقتم رو برای جواب دادن به سوالات مهمتری صرف کنم، مثلا چطوری یک کتاب تولید کنیم؟ چطوری یک کتاب رو در زمان خیلی کوتاهتری تولید کنیم، ولی بندهی خدا انگار کل زندگیش رو ازش گرفته باشم، در اون مصاحبه من رو رد کرد و الان دو ماه هست که منتظر نشستم برای من کلاس آموزشی برگزار کنن و بهم یاد بدن ابعاد کاغذ کتاب شومیز برای چاپ چند در چنده، بعد شما انتظار پیشرفت دارید؟ من که ندارم. راستش من دوست نداشتم تبدیل بشم به کسی که چند تا عدد مزخرف رو حفظ میکنه، ترجیح دادم بنویسم، به انگلیسی ترجمه کنم و بدم آمازون برام چاپ کنه، اون بهم میگه تو فقط بنویس، حمالیها با من، من علاقهای به حل مسائل احمقانه ندارم.
رهبری
رهبری یک مهارت است، نه یک موهبت خدادای، میشه اون رو در طی مسیر زندگی یاد گرفت، مدارس هم همونطور که فرمانبرداری رو میتونن یاد بدن، قطعا رهبری هم میتونن، اینکه چطوری قبیلهسازی کنیم، چطوری از لحاظ اجتماعی باهوش باشین و راحت با آدمها ارتباط برقرار کنیم. ولی خب گویا صلاح نمیبینن و ما باید خودمون برای خودمون معلمهای خوب رو پیدا کنیم.
به نظرم مطلب خیلی طولانی شد، قبل از اینکه نوشتن رو شروع کنم گفتم این کتابی نیست که بشه در چند خط خلاصهاش کرد، در ادامه کلی دربارهی ترس باهامون ست گودین حرف میزنه، اینکه ترسها چطوری مانع تبدیل شدن ما به مهرههای حیاتی میشن و اینکه چطوری باید باهاشون کنار بیایم. دربارهی مغزمارمولکی یا همون مقاومت باهامون گپ میزنه که چرا نسبت به تغییر مقاومت نشون میدیم و کلی راهکار دیگه که بهتون کمک میکنه تبدیل به یک مهرهی غیرقابلجایگزین یا همون مهرهی حیاتی بشید، خیلی خوشحال میشم روزی همهمون تبدیل به چنین آدمهایی شده باشیم.
من ابوالفضل فتاحی هستم, طراح و توسعه دهندهی دیوونهبازی، یک آدم چندپتانسیلی که مدام به چیزهای مختلف علاقهمند میشه و تلاش میکنه بهشون برسه، مثل خوندن و نوشتن.
مطلبی دیگر از این انتشارات
کانگونیو در ویرگول
مطلبی دیگر در همین موضوع
سوء تصادف های مطالعاتی من!
بر اساس علایق شما
آدمهای درست،زمانِ اشتباه!