INTJ ~•°stargirl°•~
بی نشان

روزی می روم
بی خبر
بی نشان
روزی این دیوار هایی که با عشق بنایش کردم را با نفرت ویران می کنم
روزی آسمان می شوم فریاد می زنم
روزی ابر می شوم ،می بارم....آنقدر می بارم که وجودم در غالب قطره های باران روی سنگ قبر آرزو هایم فرود آیند
روزی می میرم
از این غربت و دلتنگی
" میز اگر بودم خاک گرفته بودم از این سکوت و سکون و تنهایی "
و من در این بیابانی که حتی خورشید هم از تابیدن حس انزجار دارد ،در سکوت آمیخته ام
بار ها شکستم
چون ظرف بلورین جهاز مادرم
و من اشک های مادرم را دیدم
در پی شکستن آن شیشه ی صافی که دگر صاف نبود
دگر درونش دیده نمی شد
ترک خورده بود
طوفان را به تنهایی پشت سر گذاشتیم ، در پی یک باران چتر برایمان می آورند
من پایان این جاده را با چشمان خود دیده ام
تباهی ،تنها نتیجه ی آن است
گویی دگر ریشه هایت توان چنگ زدن به دامان خاک را ندارند
گویی ریشه ها هم خسته اند
از این سیل غمی که از آسمان جاریست
و دختر بودن زیباترین غم دنیاست
تمام داستان ما از روزی شروع شد که احساسات وارد بازی شد
داستان از روزی آغاز شد که قلبت، آن عضله ی تپنده ی لعنتی کوچک تصمیم گرفت تنها یک عضو ساده نباشد
ما بادکنک هایی بودیم در جهانی پر از سوزن
میخواهم از سینه بیرون بیاورمش
میخوام از تپیدن متوقف شود تا دگر کسی نتواند آن را هدف قرار بدهد
دگر نمیخواهم ترمیمش کنم
میخواهم تک تک آن رگ ها از خون رسانی به آن منشاء درد متوقف شوند
می خواهم این دقایق لحظه ای از مقابل چشمانم نگذرند
کاش آن ساعت در تلاطم عقربه ها می شکست
چون قلبی که دگر جایگاه کسی نخواهد بود ......
~•°stargirl°•~
مطلبی دیگر از این انتشارات
وقتی نگاه، زخم می زند.
مطلبی دیگر از این انتشارات
این داستان :مداد شمعی
مطلبی دیگر از این انتشارات
اندوه زیبای ارواحی که گناهی ندارند