وجود مرا حسی به نام «شادی» فراگرفته است...
خاکستری
(متن زیر،نامه ای از طرف من به گربه ای خیابونیه که یه مدت به حیاط خونهی ما میاومد ولی متاسفانه الان از محلهی ما رفته)
روز اولی که دیدمت،خیلی داغون بودم. کمکم کردی که بفهمم دنیا هنوزم قشنگی داره.وقتی داشتم گریه می کردم میومیو می کردی و ازم می خواستی که نازت کنم. همیشه ناز کردن تو برام آرامش بخش بود.
یه وقتایی هم دل تو دلت نبود که بیام توی حیاط و بهت غذا بدم و نازت کنم؛اون وقتا خیلی حس خوبی بهم میداد و وقتایی که از دست بقیهی گربه ها فرار میکردی و به خونهی ما پناه میاوردی،خیلی میترسیدم که نکنه چیزیت شده باشه.
عاشق چشمای گرد و قشنگت توی شب بودم. عاشق دست و پای سفیدت و اون بخش از موهات که خاکستری بود. عاشق دویدنت دنبالم توی کوچه و صدای بامزهات.
به خاطر تمام زیبایی هایی که نشونم دادی ازت ممنونم. به خاطر اینکه مهربون بودن با حیوانات رو به خودم و خونوادم یاد دادی و بهم ثابت کردی محبت می تونه آدم رو نجات بده. ازت ممنونم که یکی از نشونه های مهربونی خدا شدی و به طرفم اومدی.
و متاسفم بابت تمام دادهایی که بابام سرت زد. متاسفم که هیچوقت نذاشتم بیای داخل خونه و متاسفم که این آخریا نتونستم نازت کنم؛مطمئن باش اگه بیماری پوستی نداشتم بدون وقفه نازت می کردم و این حسرت هیچ وقت رو دلم نمی موند.
بعضیها می گن که تو ممکنه نرفته باشی اما من نبودنت رو حس می کنم ولی حداقلش اینه که می دونم حالت خوبه؛یعنی یقین دارم که حالت خوبه. به این امیدم محله ی جدیدی که رفتی بهتر از اینجا باشه و دوست های گربه و انسانی خوبی پیدا کنی.
دلم برات خیلی تنگ میشه.
امیدوارم یه روز دوباره ببینمت :)
ولی تا اون روز،خدانگهدار خاکستری جونم. تو بهترین گربهی دنیایی.
:)
پی نوشت:یکی از سخت ترین خداحافظی های عمرم شد...
مطلبی دیگر از این انتشارات
زیستن ابزار من است
مطلبی دیگر از این انتشارات
میخوام بجنگم ولی خوابم میاد
مطلبی دیگر از این انتشارات
سحرگاه من