دختر و گربه کوچولو


گربه کوچولویی بی پناه در کنار خیابان زیر بارون خیس شده بود. با بیتابی در خواست کمک می کرد. در شلوغی محیط صدای آرامش شنیده نمی شد. گذر آدم ها او را ترسانده بود و در حالی که در گوشه ای پناه گرفته بود با کوچک ترین صدا یا دیدن سایه ای به خود می لرزید. برای ذره ای محبت و نوازش تقلا می کرد اما رهگذران فقط نقش ره‌گذر را داشتند.

دختر کوچولو آسه آسه در خیابان در حال قدم زدن بود که چشمش به گربه کوچولو افتاد.

به آرامی نزدیکش شد، محتاطانه دستش را جلو برد. گربه کوچولو ترسید و دخترک را چنگ انداخت اما دخترک فقط لحظه ای درنگ کرد و لقمه ای از جیبش بیرون آورد، گربه کوچولو از ترس که مبادا آسیبی ببیند دندان هایش را به دخترک نشان داد. دخترک با خونسردی تیکه ای از لقمه را جدا کرد و جلوی گربه کوچولو گذاشت.

یواش یواش گربه کوچولو بو کشید و غذا را مزه مزه کرد. در چشم بهم زدنی لقمه را بلعید. دخترک ریز خندید و شروع کرد به جدا کردن تیکه هایی بیشتر.

دختر کوچولو با دقت حرکات گربه را نگاه می کرد. حس می کرد می توانند دوست های خوبی باشند. به هر حال هر دو در مواجهه با این دنیا بی پناه بودند، هر دو محتاج محبت و عشق بودند. چه چیزی بهتر از اینکه آن را با هم قسمت می کردند؟

دختر کوچولو گربه را با خود به خانه نبرد تا دخالتی در محیط و طبیعت او نداشته باشد اما هر روز زمان مشخصی به آن خیابان می رفت و گربه کوچولو را منتظر خود می دید.

گربه کوچولو به محض دیدن دخترک شروع می کرد به غلتیدن و بازیگوشی، خودش را به پاهای دختر کوچولو می مالید و صدایش می زد.

یک روز دخترک برای دیدن گربه کوچولو راهی خیابان شد. اینبار با خود خوراکی های بیشتر و عروسکی برای بازی گربه کوچولو به همراه داشت. وقتی به آن جا رسید، گربه کوچولو را ندید. در همان کوچه نشست و اشک ریخت ، آخه گربه کوچولو جای دیگری برای رفتن و ماندن نداشت. نگرانش بود ، زانوی خود را در آغوش کشید و منتظر ماند تا اینکه سایه ای را بر روی خود احساس کرد. مردی میانسال با لبخند به او نگاه می کرد.

به او گفت که بعد از اینکه دیروز دخترک از اینجا رفته بود ، دختر رهگذری از گربه خوشش آمده بود و او را به همراه خود برده بود. مرد میانسال به او گفت که مغازه ی شیرینی فروشی رو به روی کوچه متعلق به اوست و هر روز دخترک را در حال بازی با گربه کوچولو تماشا می کرده است. مرد که دخترک را در حال ناخوشایندی می دید برای تسکین به او گفت:« عشقی که تو به آن گربه ی کوچک دادی یکی از خالصانه ترین جنبه های محبتی بود که او می توانست تجربه کند. تو به او امید ، عشق و آزادی دادی. او هر روز منتظر تو بود اما همچنان حق انتخاب داشت. تو آن را همانطور که بود دوست داشتی و حالا آن گربه کوچولو تو را هیچگاه فراموش نخواهد کرد و دلتنگ تو می شود، اما حالا او هم نوع دیگری از عشق را تجربه می کند و می خواهم تو هم آن را پیدا کنی و متوقف نشوی. با من دوست می شوی؟»

مرد به دخترک پیشنهاد داد که هر روز مثل روال قبلی به مغازه ی او برود تا بتواند شیرینی و شیر داغ بخورد و با هم گفت و گو کنند. دخترک مردد بود. آیا می توانست به آن مرد اعتماد کند؟

مرد میانسال به او آبنباتی داد و گفت که در مغازه اش محبت و مهربانی جریان دارد و در مغازه اش به روی دخترک همیشه باز است. دستی بر سر دخترک کشید و به سمت مغازه اش بازگشت.

دخترک با کنجکاوی هر روز به خیابان می آمد و از دور مرد را در مغازه اش نگاه می کرد. او همیشه لبخند بر لب داشت و عصر ها بر روی صندلی کنار پنجره می نشست ، چای می نوشید و رهگذران را تماشا می کرد. گاهی هم که دخترک را می دید برای او با اشتیاق دست تکان می داد ولی هیچگاه پیشنهادش را تکرار نمی کرد. دخترک خود یواش یواش به مرد میانسال نزدیک می شد و گاهی در مغازه اش گوشه ای می ایستاد و به رفتار مرد با اطرافیان و مشتریانش نگاه می کرد.

با چندتا از مشتریان او که خردسال بودند دوست شده بود و حالا حال بهتری داشت. در اوج سرمای زمستان او محیط امن و گرمی را برای دریافت حال خوب داشت. مرد میانسال و دخترک دوستان خوبی شدند و شاید این آخرین جنبه ی محبتی نبود که دخترک تجربه می کرد...


ذهنیت شما درباره ی این داستان کوتاه چیه؟

سری داستان و ماجراهای دختر کوچولو در حال آماده‌سازی و سپس انتشاره :) هدف کتاب بررسی عواطف در قالب های مختلف داستانی است. داستان هایی که قابل لمس هستند و در عین حال آموزنده.

ممنون می شم در این زمینه حمایتم کنید.

کیمیا