صادقم ولی نه پی هدایت.
در سطر های فراموشی؛

شب، مثل ردّ یک زخم کهنه، روی آسمان مانده بود. من، نگهبان گورستانی بودم که در آن نه چند تکه استخوان،نه تن های موریانه خورده،بلکه یاد هایی نقش بسته بر گذشته دفن میشد. هر سنگ قبر،گمنام بود فقط تاریخ یک لحظه بود—لحظهای که کسی تصمیم گرفته بود فراموش کند.
بعضی قبرها هنوز گرم بودند؛ خاطراتی که بهتازگی کشته شده بودند، با دستان لرزان صاحبانشان، دفن شده در زیر خاک فراموشی. و من، با بیلی در دست و دلی پوسیده، بر آنها نظارت میکردم؛ که مبادا خاطرهای نیمهجان، از قبر برخیزد.
اما آن شب...
صدایی آمد. نه شبیه وزش باد یا ناله جغدی پیر، که چیزی عمیقتر، انسانیتر... خاطرهای گریخته بود. یکی از آنهایی که نباید بازمیگشت. بوی کهنگی و اشک، در هوا پیچیده بود.
او زنی بود با چشمانی که در آنها، هزار زمستان جا خوش کرده بود. صدایش ترک خورده بود، مثل عکسی قدیمی که از باران جان به در برده.
گفت:
«مرا فراموش کردند… اما هنوز نمردهام.»
و من، برای لحظهای، دلم خواست نگهبان این گورستان نباشم. دلم خواست یادم بیاید... حتی اگر بهایش، زنده شدن همه خاطرات دفنشده باشد. من ایستادم. بیل در دست، پا در گِل، و خاطرهای روبهرویم که نباید زنده میبود.
قانون اینجاست که خاطره اگر به خاک سپرده شد، دیگر جایی در زمان ندارد. اما او آمده بود—بیدعوت، بینام،بی رحم.
سینهاش بالا و پایین میرفت، انگار هنوز چیزی در درونش زنده مانده بود؛ شاید یک جملهی ناتمام، شاید یک نگاه، یا فقط یک «اگر»ی که هرگز گفته نشد.
گفتم:
«تو چرا برگشتی؟»
لبخندی زد.تلخ و سرد.درون چشم هایش چیزی بود که برایم آشنا بود.نمی دانم.غمی مشترک یا...
تمام گورستان لرزید. قبرها نجوا میکردند. صداهایی پنهان در خاک، یکییکی زاده میشدند. زمزمههایی که با باد قاطی میشدند:
«من هنوز اینجام…»،
«چرا دفنم کردی؟»،
«من قرار بود بمانم…»
پشت سرم را نگاه کردم. مه، همان مه همیشگی، حالا انگار تن دارد، دست دارد، چنگ انداخته به دیواره های قبرستان.
من، نگهبان فراموشی، حالا خود فراموش شده بودم. و شاید، نوبت آن بود که بیل را زمین بگذارم و با دستان خودم خاطرهی خودم را از خاک بیرون بکشم.
پایم لرزید. بیل از دستم افتاد و صدای افتادنش، مثل ناقوس مرگی دیرهنگام در دلم پیچید. آن زن، همان خاطره، جلوتر رفت؛ اما نه به سمت دروازهی گورستان، بلکه به سمت من.
و من، بیآنکه بخواهم، بیآنکه بفهمم، در نگاهش فرو رفتم…
و آنجا بودم.
کودکی در اتاقی که پنجره نداشت، فقط یک چراغ قدیمی، که سایهها را بیشتر میکرد تا نور را. مادری با دستهایی لرزان، که دست مرا نمیگرفت.
و پدری که نبود. همیشه نبود.
فقط سکوت بود. سکوتی که آن روزها بهتر از هرکس یا هر چیز بودـ
در کنج اتاق، کمدی چوبی بود. با درهایی که جیرجیر میکردند. در خوابهای کودکانهام، همیشه فکر میکردم هیولایی آنجاست.
ولی آن شب... درِ کمد باز شد.
و نه هیولا، که خود من بیرون آمدم—پیرتر، خستهتر، خاکخوردهتر.
خودم بودم، با چشمانی پر از گورهای کندهشده.
گفت:
«یادت هست کی نگهبان شدی؟ همان روزی که اشک هایت را رها نکردی. همان شبی که قول دادی دیگر هیچ خاطرهای آزارت ندهد.»
من فرو ریختم. زانو زدم. دلم میخواست آن کودک را بغل کنم، اما دستانم سنگین بود.
و برای اولین بار، درونم را خاک کردم؛با خاطره هایی از جنس درد.
وقتی چشم باز کردم، مه رفته بود. یا شاید، من درون مه مانده بودم و این، چیزی دیگر بود؛ دنیایی بیمرز، بیقانون، بیسکوت.
گورستان دیگر ساکت نبود.
صداها از زیر خاک بالا میآمدند. بعضی با نجوا، بعضی با فریاد. سنگقبرها ترک خورده بودند، و خاطرهها… یکییکی بیرون میخزیدند.
اما وحشتناک نبود.
نه، این بار صدای زندگی بود.
خاطرههایی که زنده شده بودند، مثل کودکانی بودند که از کابوسی طولانی بیدار شدهاند. و آن زن—اولین خاطرهی فراری—کنارم ایستاده بود.
دیگر چشمانش تهی نبود.
گفت:
«تو ما را به خاک سپردی، اما هیچکس نمیتواند حقیقت را برای همیشه دفن کند. حالا نوبت آن است که خودت را از دل این گورها بیرون بکشی.»
به اطراف نگاه کردم. خاطراتی از دیگران، و خاطرههای خویش، همه با هم درهمآمیخته بودند. دیگر نگهبانی نبود. دیگر دیواری نبود میان من و گذشته.
من، آخرین خاطرهی دفننشده بودم.ـ
آن شب، در گورستان خاطرهها مُردم—نه با مرگی که جسم را در چنگالش می فشارد، با مرگی که ریشه در یاد دارد.
و از دل آن مرگ، زاده شدم.
زمین، با دستان من شکافته شد. خاک دیگر خاموش نبود. هر مشت از آن، بوی گریه میداد. بوی نگاههایی که هرگز در هم بند نشدند، بوسههایی که در لحظهی آخر پسزده شدند.
زن خاطره، کنارم نشست. دیگر چون شبح نبود. صدایش موسیقی شده بود، نرمیاش شبیه باران روی سنگ قبر.
گفت:
«تو میخواستی فراموش کنی… اما ما زندهایم تا به یادت بیاوریم. نه برای زجر، که برای رهایی.»
میدانی،فراموشی، نه مرهم است و نه زخم. تنها قفسیست که دیوارهایش از استخوانهای خودت ساخته شدهاند.
گورستان میسوخت. اما نه با آتش، که با نور.
خاطرات چون پروانههایی از خاک برخاسته، در آسمان مهآلود رقصیدند.
و من، ایستاده میان گورها، دیگر نگهبان نبودم.
من، یکی از آنها شده بودم. گاهی باید زمین را گشود،نه برای دفن چیزی یا کسی؛شاید برای تولد دوباره ی یک چیز.
مطلبی دیگر از این انتشارات
لحظه
مطلبی دیگر از این انتشارات
قصهی نجات قلبهای دوده گرفته
مطلبی دیگر از این انتشارات
i'm faded