در بند ِ کلمات و علاقهمند به کسب و کار با کلمات
در کوچه خلوت منتهی به کوه
- «چه چیزی انقدر بیقرارت کرده؟»
صدا و تصویر آنقدر نرم و امن بود که بعد از یکعالمه آسمان ریسمان بافتن و سفت و محکم خودم را نشان دادن، یکهو اشکهایم ریخت. گفتم: اشتباه. و بعد دستمال را گرفتم روی چشمهام.
حالا احساس میکنم آن تخته چوبی که مدام روی آب میرفت این سو و آن سو، به گشتن نقطه تعلقی برای ایستادن و متعلق شدن، همان تکه چوبی که روی همین رهایی آبها زندگی ساخته بود و جوانه زده بود، دارد به صدای زمزمه آب پاسخ میدهد. یا حداقل زمزمه را میشنود. یک نفر بعد از سالها دیده که او روی آب مانده است. توی طوفان و سیلاب، گرما و سرما، مانده و تنهای تنهای تنها فقط پیش میرود. حتی برای پیش رفتنش هم ایدهای ندارد. میرود چون سالهاست میداند که باید برود.
آدمها زیاد میپرسند این روزها که چم است؟. من هم یاد گرفتم بازیگر ماهری باشم. برای بعضیها میخندم و ماجرایی را میگویم که چندان غمگین نیست. برای بعضیها از رنجهای کوچک و نهانی در زندگی میگویم که دردآور است و لابد به این غم متصل است. برای بعضی که نزدیکترند آسمان ریسمان میبافم و وصلش میکنم به چیزی که آنها ازش خبر دارند. اما رنج من را، این چم بودنم را، نه کسی میداند و نه کسی میفهمد.
صدا و تصویر نرم امروز گرچه کاری کرد که یکهو تسلیم اضطرابم شوم و اندوهم را بالا بیاورم و بگویمش، اما هنوز تا مرحله ای که فکر کنم میفهمد چه میگویم فاصله دارد. بسیار فاصله دارد.
مطلبی دیگر از این انتشارات
در آغوش.....🌱
مطلبی دیگر از این انتشارات
مُخَبَّط
مطلبی دیگر از این انتشارات
درد و دل با CHATGPT