زمان هم می‌ایستد!

با یک دسته‌گلِ بزرگِ رزِ قرمز وارد خانه میشود.هنگام بازکردن در هم احتیاط میکند که صدایی درنیامده و سورپرایزش خراب نشود.با دیدنِ چراغِ روشنِ حمام متوجه میشود که کمی وقت دارد تا تزئین دلخواهش را بر روی محیطِ خانه‌ اجرا کند.دوشاخه از دسته گل برداشته و غنچه‌های بی‌دفاع را پرپر کرده و ازجلوی درِ حمام تا نزدیک‌های میز پخششان میکند.گلدانی برداشته و بقیه‌اش را داخل آن جای میدهد و روی میز میگذارد.بهترین بشقاب‌ها و لیوان‌ها را انتخاب کرده و میچیند.شمع‌هایی که منتظر سوختن هستند را با یک حرکتِ فندک روشن میکند.از شدت هیجان یادش رفته لباس‌های خیسش را که بخاطر چندساعت دویدن زیرباران،غرق درآب شده‌اند را دربیاورد. با سرعت به سمت کمد رفته و لباس‌های وارفته‌اش را با پیراهن وشلوار موردعلاقه‌اش عوض میکند.دیوار سفیدِ روبه‌روی میز را با ریسه و عکس‌های دونفره‌شان میپوشاند، عکس‌ها به حدی واقعی هستند که انگار جان‌ داشته و نفس میکشند..هیچ چیزی دروغ و ریا نیست.تمام لبخند ها از ته دل و عشق را با طرز نگاه‌هایشان، به وضوح میتوان دید.با دیدن و به یادآوردن خاطرات لبخندِ روی لبش گشادتر میشود.چشم‌هایش را میچرخاند تا چیزی را ازقلم نینداخته باشد.ناگهان با به خاطر اوردن چیزی ازجایش میپرد و به سمت گرامافون قدیمی که بیشترِ وظیفه‌اش در خانه خاک خوردن است میرود، صفحه‌ی گردان را با وسواس تمیز می‌کند، سوزن را با دقت روی شیارهای صفحه می‌گذارد و با صدایی خش‌دار و نوستالژیک، موسیقی در فضا می‌پیچد. لبخندی محو روی لب‌هایش می‌نشیند. انگار با همین موسیقی، خاطرات جان می‌گیرند و روح تازه‌ای به کالبد خانه دمیده می‌شود.اینبار دیگر مطمئن میشود که همه‌ی کارها را انجام داده و باید منتظر باشد.چند دقیقه‌ای میگذرد، درحالی که پاهایش را از استرس تکان میدهد نگاهی به ساعتِ مچی روی دستش می‌اندازد از وقتی که به خانه رسیده است، حدود 2ساعت میگذرد. دلشوره گرفته و تصمیم براین میشود که برود و سراغی بگیرد، با برداشتن قدمی، صدای خشی که از زیر پایش می‌آید توجهش را جلب میکند. به سمت صدا نگاهی می‌اندازد.چیزی را که میبیند باور نمیکند..تمام گل‌های زیر پایش خشک شده‌اند.سرش را باسرعت به سمت میز میچرخاند،با دیدن پارافینِ شمع‌ها که روی میزِ گردوخاک نشسته، ریخته و تنها باقی‌مانده از آن‌ها فیتیله‌هایشان است حدقه‌ی چشم‌هایش قصدِ بیرون آمدن میکنند. تیله‌های متعجبش ناخودآگاه به سمت دسته‌گلِ داخل آب که پژمرده و به سمت پایین خم شده حرکت میکنند. انگار زمان برایش، در این خانه ایستاده است. نگاهش میان شمعِ سوخته ،گل‌های خشکیده و دسته‌گلِ خمیده در گردش است..گوشی‌اش را ازجیبش دراورده و با برخورد چشمش به تقویم متوجه میشود که دوسال و سه‌ماه و پنج روز از آن شب میگذرد.
اما کسی که منتظرش بود، هنوز نیامده.
یعنی تمام این مدت چراغ حمام روشن وکسی درآنجا نبوده..؟
انگار که زمان در این خانه ایستاده است.