هرروز در تکاپو به سر می برم، تا شاید روزی زیر آسمان نیلی پیدایش کنم...
سمفونی رویا
جعبه اش را در می آورد و با ذوق به شیشه های رنگی اشاره میکند: 《کدوم یکیشو میخوای؟》
چشمانم از شادی برق میزنند و قلبم پرواز میکند. دلم میخواهد فریاد بکشم تمامشان را، اما همچون همیشه کمی از آتش تند وجودم کم میکنم و می گویم:《هرکودوم که خودت بگی》:《خب ببین، فسفریه عنصر شادیه که خودت داری، یه کم از زرشکیه بردار شاید به کارت اومد》نمیگوید شیشه ی زرشکی چه چیزی برایم به ارمغان می آورد، اما احمقانه به او باور دارم و شیشه را سر میکشم.
دوباره اورا میبینم، اینبار درمورد آنها بیشتر توضیح میدهد :
شیشه آبی، سر دردو بدتر میکنه ولی غمتو میبره.
شیشه سبز، خشمگین میشی و آرامش تبدیل به یه رویا میشه.
شیشه ی زرد، بد بینت میکنه، به زمین و زمون شک میکنی.
شیشه ی سفید، بهت معنا میبخشه.
شیشه ی سیاه، وجودتو مثبت میکنه.
و...
کمی باور حرف هایش برایم سخت است، آخر هرکدام از شیشه ها برخلاف رنگشان عمل میکردند.
فریاد میزند:《 یکم نمیتونی مغزتو از کلیشه ها دور کنی؟! همیشه همونطوری که همه جا درموردش حرف میزنن نیست کی میخوای بفهمی؟》
از واکنش تهاجمی اش میرنجم. شاید میتوانست کمی آرامتر با من رفتار کند. کار همیشگی اش بود و این داد و بیداد ها موجب میشد حتی اگر حرف هایش درست ترین بود، اورا شخصی عصبانی و بی فکر نشان دهد.

دگر صبرم مرا تحمل نمیکند و پا به فرار میگذارد؛ دستم گستاخانه به جعبه ی سرخ رنگ میخورد و همه چیز را میشکند، از برخورد آن به سرامیک حتی تکه ای از آن جدا میشود و خون سرازیر از دستم بر روی آن میریزد. در لحظه پشیمانم
:《تو لیاقت نداری!》
شاید راست میگفت، من لیاقت وجود نداشتم، اما او چه؟ او لیاقت آگاهی هایش را داشت؟! چه فایده وقتی میدانست و بلد نبود آن را در زندگی به عمل تبدیل کند، چه فایده که میدانست و با دانستنش نه تنها کمک نمیکرد بلکه سوهان روح خودش و من میشد؟

در مقابل او ترجیح میدادم یک احمق نادان باشم تا یک دانای بی مصرف.
شیشه ی زرشکی کار خودش را کرده بود، او هم منِ مهربان آرام را نمیخواست، منِ سرکش سرد را ترجیح میداد...
مطلبی دیگر از این انتشارات
برف به جانتان
مطلبی دیگر از این انتشارات
گریستم من!
مطلبی دیگر از این انتشارات
شمعی رو به خاموشیام...