سکوتی میان غوغا

بگویید پنجره نور را خبر کند!
بگویید باد پرده خانه را تکان دهد!
بگویید باران آبی به گلدان های تشنه حیاط برساند!
بگویید درختان دوباره شکوفه دهند و پر بار شوند!
بگویید زندگی دوباره به این خانه بازگردد.
.
من دیگر خسته‌ام، خسته از تکرار ممتد روزمرگی های بی پایانم؛ بهتر میشد اگر میگفتم روز مَرگی هایم. دیگر زندگی برایم جذابیتی ندارد و در نگاهم چیزی جز تکرار شبانه‌روز های بی ثبات و بی‌هدف نیست.
روز که میشود پنجره‌های خانه بسته‌اند، پرده‌ها کشیده، آبی آسمان پیدا نیست، نسیمی به داخل خانه راه پیدا نمیکند، نور بی‌جان خورشید از پس این پرده سیاه به زحمت راه به درون خانه میجوید و من، همچنان درازبه‌دراز روی تختم افتاده‌ام و انگیزه‌ای برای برخواستن از رخت‌خوابم را ندارم.
افکار! این فکرهای موذی و چسبناک مغزم را رها نمیکنند، گویی زالویی چسبیده به مغزم و بجای مکیدن خون‌‌ام، دارد قرار را از من میگیرد. از زمانی که هشیاری پیدا میکنم این افکار به مانند همهمه مبهمی از جمعیتی شلوغ همواره در سرم هستند؛ از بیراهه ای به کج‌راهه ای دیگر، از کوچه‌ای به خیابان دیگر، از خانه‌ای به اتوبانی دیگر و در انتها به هیچ.
همواره در حال طی کردن یک دورباطلم! یا شاید هم چند تا!
راستش را بخواهید دیگر نمیدانم، تعدادشان از دستم هم در رفته است. فقط میدانم که اینها از درون روح‌ مرا میخراشند.
کم‌سخن تر از همیشه‌ام و هر لحظه‌ام در سکوتی معنادار غرق است؛ سکوتی که فقط از منظر بیرونی پیداست و از درون بسیار مشوشم. آنقدر در گیرودار این افکار منتهی به هیچم که دیگر سخنم نمی‌آید؛ در جمع خانواده یا در جمع دوستانم هم که باشم فرقی ندارد. سخنی نمی‌آید که بخواهم به زبان آورم.
البته که قطعا حرف‌هایی هست اما از هرمنظری که مینگرم در اطرافیانم آدمش را نمی‌یابم. حرف ها و کلماتی در پس ذهنم غلغل میکند که برای خودم هم سنگین و غیرقابل هضم هستند چه برسد به‌آنکه بخواهم این‌ها را برای کسی بازگو کنم یا برایشان تعریفی داشته باشم. حتی حس میکنم این غلیان فکر در پس ذهنم شاید در انتها کارم را به تباهی بکشاند...
نمیدانم، هنوز هم میگویم که نمیتوانم تعریف درستی از آنها ارائه کنم. کلمات قاصرند، یا شاید توان تکلم من!
لازمه به زبان آوردن این افکار تبدیل آنها به کلمات و سپس جمله بندی صحیح است تا شنونده درک درستی از آن بگیرد اما من نمیدانم که چه کلماتی حق مطلب را ادا خواهند کرد یا چه جمله‌بندیی آنرا قابل فهم میکند.
بعد از تمام این ماجرا ها حال باید تلاش کنم تا بتوانم سرنخی از این طرح افکار را در جایی بیابم؛ نمیدانم در کتاب‌ها، در طبیعت، در انسانها، در جهان، در خدا، در خاک، در قطره شبنمی بر روی برگ گلی یا در خودم!
جهان سایه‌ای شده به قامت وجود و من نوری بسان یک شمع نیمه‌جان که پروانه‌ای به خود ندیده. عالم مثل یک گوی غلتان و من همچون یک درخت خشکیده مستقر در خاک. دنیا همچنان در حال حرکت و من به‌نظیر یک غم جانکاه ساکن. گیتی همانند امواج در تلاطم و من چون شن های ساحل در قرار.
ایستاده ام در نقطه مقابل ادراک کیهانی و حس میکنم اگر به این منوال پیش روم دیری نمیپاید که از پا در خواهم آمد. اما برای بدست آوردن رموز هستی و علوم فلسفی آن باید چه کرد، باید در چه‌چیزی به دنبال چه بگردیم؟
هنوز هم همه‌چیز گنگ است. کلمات، جمله ها، فکرهای بی‌درنگ در پس سرم؛ و من، بی‌زبان و بی‌حرکت و فاقد هرگونه اراده‌ای مانده ام، گویی که جهان سلب اختیارم کرده باشد. نالانم اما این نغمه‌ی حزنم به گوش کسی نمی‌رسد، جایی میان چشم و گوش و پیشانی، میان صورتم گم میشود؛ و میدانم که همین ناله ها و نغمه‌های حزن، آخر دره هایی عمیق خواهند شد روی صورتم، آن‌هم به وسعت تنهایی.
صدای پرنده ای که بر روی شاخه درخت خشکیده در حیاط آواز میخواند برایم غمگین است؛ همینطور تصویرش. حس میکنم دیگر همه چیز را غمناک میبینم، باران، غروب خورشید، ابر، آواز پرنده ها، صدای پنکه سقفی، صدای جوشیدن آب روی گاز، ایستادن زیر دوش حمام و ....
گاهی میشود که میبینم نشسته ام و ساعت ها به گوشه ای خیره ام؛ در اغمای بیداری همه‌چیز به ذهنم می آید و برمیگردد. گاه زیر دوش ساعت ها به همین حالت ایستاده ام. ذهنم درگیر است و مدام در حال جنگ، اما دست که جلو میبرم تا پایان این پیکار را رقم بزنم، ناگهان به خودم می‌آیم و میبینم پنجه در هیچ انداخته ام.
ساعت نمیخوابد و زمان قدرت ایستادن ندارد، عالم به دور پوچی میگردد و سیاهی چون زوزه گرگ در شب، بر تن این پهنه طنین انداخته و میتازد. اما ما کجای کاریم؟!
این هیچ بودن، این ذره بودن و این بی‌ارزشی عذابم میدهد. انسان همواره در تکاپوست تا از هیچ معنا بسازد و از بی‌معنایی بگریزد، این عمل در مواقعی حتی به آرمان و ارزش اخلاقی میرسد؛ تا جایی که به نوعی خود را رکن اصلی اتفاقات جهان میداند. ولی همه ما در هیچ غرقیم. باید قبول کنیم که بودن یا نبودنمان فرقی ندارد، چه در ابعاد اجتماعی و چه در بعد فرا انسانی. جهان سیر خود را طی میکند.
چیز های زیادی هست در این جهان که هرگز به بودنش پی نخواهیم برد، تازه اگر بفهمیم که هست، نمیدانیم برای چه بوده؟! و شاید هیچ وقت فلسفه وجودش را نفهمیم. گاهی حس میکنم حتی فلسفه، حتی منطق، علم، دانش، آگاهی، غریزه همه و همه مصنوعات دست ساخته انسانند که سعی دارد به‌زور آنرا به عالم پیرامون خود تحمیل کند تا با این کار بگوید که من میفهمم، من هستم، من درک میکنم، اما حقیقت واقعی چیست و کلید روشنایی در کدام شب سرد و تاریک زنده‌به‌گور شده؟!
آدمی میل به خودبزرگ بینی دارد، این میل در ابعاد مختلف انسان نهادینه شده که به اختصار هرکدام را توضیح خواهم داد. گمان میکنم شاید همه از این تعریف ها خوششان نیاید اما من باید بگویم، بایستی جوشش مدام افکارم را جایی خالی کنم، کجا بهتر از کاغذ؟!
خودبزرگ‌بینی در بعد شخصی آدمی را به موجودی تبدیل میکند که خود را برتر از دیگران میداند، آن هم بدون هیچ دلیل قانع‌کننده ای و همواره سعی در تخریب دیگران دارد. در بعد اجتماعی اما به کسی تبدیل میشود که عطش شدیدی برای تسط بر دیگران دارد و آنان را در نگاه درونی ابزاری برای استفاده میداند. واما در بعد شناختی، انسان سعی میکند تا همه چیز را به نفع خود تغییر دهد و تعریف دیگری از حقیقت عالم گزارش دهد تا تصویر اهمیت خودش را حفظ کند، مبادا که دچار پوچی شود. در بعد هیجانی میشود آنکه انتقاد نمی‌پذیرد و از آن دلچرکین میشود. در بعد اخلاقی اما فرد گمان میبرد که خودش مجاز به هرکاریست اما دیگران باید حد خود را بدانند و اشتباهی نکنند؛ از نگاه این افراد مقصر همیشه دیگرانی هستند که شاید اصلا وجود خارجی هم نداشته باشند. اکنون باید بگویم که متاسفانه اکثریت جامعه، دچار این آفت (خودبزرگ‌بینی) هستیم.
یا شاید بشر از ابتدا همین بوده و همه مسیر یکسانی را طی میکنند و در این میان نمیتوان کسی را مقصر دانست و از او انتقاد کرد. این میل از ابتدا با ما بوده، به‌ هرحال هرچه کنیم انسانیم، حیوان ناطق؛ و از لحظه ای که نطق پدید آمد آدمی محکوم به جبر شد.