صفحه‌ی آخر بود.

امیدوار بودم دو تا برگِ کتاب به هم چسبیده باشه و هنوز به اندازه‌ی چند خط کوتاه، شعر داشته باشم واسه خوندن. ولی نه، صفحه‌ی آخر بود‌. با خودم گفتم اونقدر گریه می‌کنم تا اشک‌هام تموم بشن. اونقدر گریه می‌کنم که دیگه سویی نداشته باشن چشمام، که بخوام ببینمت و دلتنگ بشم. اما انگار رختِ عزا آدم رو عاشق‌تر می‌کنه، مگه نه؟ با چشمای خیس که نگاهت می‌کردم، زیباتر می‌شدی.




کینه‌ای دیرینه در دستان یک دیوانه می‌خندد
یکی با انفجارِ خشمِ ماشه، ناجوانمردانه می‌خندد
تفنگی سربه‌سر آلوده‌ی تصمیمِ انگشتان من
برقی از آذینِ شور اندر شبِ چشمان من
پس تفاوت چیست گر جاری‌ست
از رگ‌های من یا دیگری، این خون؟
توفیری نمی‌بینم میان انتقام‌ و عشق
توفیری میان دو گناه از جانبِ مجنون
که او تا صبحدم با اشتیاقِ رنج بیدار است!
ای آتش، چه جز خاکستر از هیزم‌شکن می‌خواستی؟
چشم در چشم خود اندر آینه، آرام می‌پرسم:
«گناه من چه بود؟
کاین چنین بر انتقامِ خویشتن برخاستی؟
با نگاهی ساده در چشمانِ بی‌تکرارِ او...»


How can you catch the Sun?
How can you catch the Sun?