قبرستان؛ جایی که زندگی جرأت ورود ندارد

قبرستون
قبرستون

در تاریکی شب، هنگامی که هوای سرد به استخوان‌ها می‌نشیند، قبرستان همان‌طور که بوده و هست، خاموش و بی‌صدا در انتظار است. اینجا جایی است که فراموشی، مهمان همیشگی‌اش است. اینجا دیگر هیچ‌چیز به یاد نمی‌آید، هیچ‌کس صدای زندگی را نمی‌شنود و هیچ‌چیز جز خاک و سکوت، حضور ندارد. بدن‌هایی که زمانی در زنده‌گی برای خود عالمی داشتند، اکنون در دل خاک به دور از چشم‌ها، در دامان خاموشی آرام گرفته‌اند.
چه شد که این فراموشی، این سکوت بی‌پایان، برای همه‌چیز به خانه‌ای تبدیل شد؟ شاید هیچ‌چیز از یادها نمی‌ماند، مگر همان جزئیات کوچک که با هر گذر از زمان به دست فراموشی سپرده می‌شود. آنهایی که روزی در دل زندگی بودند، حالا در دل زمین دفن شده‌اند و فقط خاطرات مبهمی از آنها بر دل کسانی که باقی مانده‌اند، نقش بسته است. آن‌ها در میان خاک گم شده‌اند، انگار که هیچ‌گاه وجود نداشته‌اند.
تنهایی قبر، تنها و عمیق‌تر از هر تنهایی دیگری است. در دل قبر، نه صدایی به گوش می‌رسد، نه تصویری از روزهای گذشته، فقط یادگارهایی بی‌فایده و بی‌حاصل از آنچه بودیم. و در این تنهایی است که انسان به حقیقت خود پی می‌برد؛ به این که در دنیای بی‌پایان، هیچ‌چیز برای همیشه نمی‌ماند، جز همین سکوت بی‌رحم و ابدی.
برگشتن به قبرستان، گویی گرفتن ویزای جذابی است که هیچ‌کس نمی‌تواند از آن فرار کند. ویزایی که به هیچ‌وجه قابل تمدید نیست. در آنجا دیگر هیچ‌چیز از ما باقی نمی‌ماند جز نامی بر سنگی بی‌روح. شاید این بی‌رحمی مرگ است که یادآور می‌شود هیچ‌چیز در این دنیا پایدار نیست و همه‌چیز در نهایت به این قبرستان ختم خواهد شد.


••محمدرضا خدایی