داستانام خیلی کوتاهن، ولی خب بعضی وقتا یه عالمه فکر توشونه… دلنوشتههام بیشتر یه سوالن تا جواب. اگه اهل غرق شدن تو حس و فکرهای عمیقی، اینجا جای توئه.
وقتی نگاه، زخم می زند.

چشمها آینهی روحاند. الحق که درست گفتهاند.
گاهی فکر میکنم چشمهامان دروازهایست برای نمایش تمام روحمان.
شاید خدا ذرهای جادو در هر چشم پنهان کرده.
همیشه دلم میخواهد سنگری داشته باشم، جایی برای پناه گرفتن از تیرهای زهرآلود برخی نگاهها.
گاهی فکر میکنم چقدر ما انسانها میتوانیم بیدفاع و آسیبپذیر باشیم.
وقتی نگاهی از درون زخمیمان میکند.
مثل هیولای هشتپایی است، با دودی سیاه دورش.
هر بار که یکی از آن پاها به هالهی احساسم میخورد، لرزه به جانم میافتد و درونم جیغ میکشم.
نگاه آدمها گاهی پاک است و گاهی آلوده.
گاهی فکر می کنم چشم هایمان، ساکت تر از لب ها، داد می کشند و ما فقط بلدیم نگاه را پنهان کنیم.
در نگاهمان همه چیز را پنهان می کنیم: گاهی حسادت و خشم،گاهی عشق و شادی.
شاید اگر روزی می رسید که درون هر کسی از نگاهش پیدا بود،
آدمها بیشتر حواسشان به درون خودشان و بقیه میبود.
کاش همه می توانستند نگاه امنی پیدا کنند، تا هر وقت از هیولاهای هشت پای اطرافشان ترسیدند، پشت او پناه بگیرند.
من هم با تیغ نگاه کسانی، روحم خراشیده شده،تو چی؟
(آرزو کامیاب) هیچوقت شده؟
مطلبی دیگر از این انتشارات
آسمان، اینبار آبی تر از همیشه
مطلبی دیگر از این انتشارات
پرندهای در آبی چشمانت
مطلبی دیگر از این انتشارات
خرده نویسی⁶