پایان یک ناخواسته

برای من لذت بخش ترین حس از مجموعه احساس های القایی باران بوی نم خاکی است که از برخورد این قطرات حیات بر بستر مرگ شکل میگیرد. بوی رفتگان، بوی پاکان و نیاکان. یادآور گردش عمر و فناپذیری و در عین حال یادآور بازگشت و شکوفایی.
کسی چه میداند شاید در همین آجر های خیس شده و خاک های نم گرفته استخوان های نیاکانی باشد که امروزه هیچ یاد و اثری از آنها باقی نمانده و فقط تاریخ است و سیاهی و آدمی.
طبیعت با ما سخن میگوید. گاه رفتن است و حزن و اندوه و گاه آمدن است و شادابی و حلاوت. این بازی دومینوی خداست یا قانون تسلسل علت‌ها؟
از مقدمه که بگذریم به بطن داستان میرسیم؛ داستان من شنیدنی نبود و هم‌اکنون، خواندنی هم نیست. گمان نکنم کسی اصلا ازین داستان سرایی ها خوشش بیاید، اما من همچنان می‌نویسم، برخلاف تمام عمرم که در برابر همه‌چیز تسلیم شدم اینبار قصد دارم بر روی تصمیمم پافشاری کنم و فقط بنویسم. دیگر برایم اهمیتی ندارد که کسی خوشش بیاید یا نه! جلوی من بایستند یا نه! حسی از درون به من میگوید: دیگر برای مردم و حرف های صدمن‌یغازشان زندگی کردن بس است. خودت باش و خجالت نکش!
و دیگر من همه‌چیز را کنار گذاشتم. اکنون که قلم در دست گرفته ام داخل اتاق نیمه تاریکم بر روی یک صندلی چوبی قدیمی نشسته ام که کنار دستگیره سمت راستش هم پریدگی رنگ خاصی دارد و هیچ وقت نفهمیدم که چرا اینگونه شد. رو به رویم میز نشسته و بیصدا و بی‌حرکت سالهاست که نقش خود را به درستی ایفا میکند و زیر دستم کاغذی کاهی دارم که کلمات را بر رویش میپاشم. نوری زرد و کم سو از فانوس کنار میز اتاق را کمی روشن نگاه میدارد تا فقط بتوانم به نوشتن خود ادامه دهم.
حتی تابلو های نقاشی روی دیوار هم با این نور کم دیگر زیبا به نظر نمیرسند؛ درواقع بیشتر شبیه به تونلی تاریک بر اعماق جایی نامعلومند که انتهای خاصی ندارند.
خانه‌ام در حاشیه‌ی کوچه‌ای باریک و فراموش‌شده افتاده، جایی که دیوارهای سنگی فرسوده و چوب‌های ترک‌خورده بر قامت هر دیواری حک شده‌اند. بنای خانه، از آجرهای قهوه‌ای تیره ساخته شده، همان‌ها که در باران بوی کهنگی و خاطره می‌دهند. سقف شیروانی با کاشی‌های تیره‌رنگ، گهگاه صدای ترک برداشتنشان در سکوت شب به گوش می‌رسد. پنجره‌های باریک با قاب‌های چوبی سفید، حالا بیشترشان رنگ باخته‌اند و شیشه‌هایشان با مه سرد این روزها پوشیده می‌شود.
درون خانه، کفپوشی چوبی است که هر گامی روی آن ناله‌ای خفیف از سال‌های دور برمی‌دارد. دیوارها کاغذ دیواری‌هایی دارند با نقش‌های گلدار رنگ و رو رفته، طرح‌هایی که زمانی لابد دل کسی را روشن می‌کرده‌اند. شومینه‌ای قدیمی در گوشه‌ی اتاق نشیمن جا خوش کرده، از همان‌هایی که با زغال جان می‌گیرند و آتششان بوی نمناک و گرمای تلخی به فضا می‌بخشد.
مبلمان خانه ساده و کمی فرسوده است: یک کاناپه‌ی چرمی قهوه‌ای که جای نشست‌های قدیمی را در خود حفظ کرده و یک میز کوچک قهوه‌خوری که پایه‌هایش لق می‌زند. در آشپزخانه، کابینت‌های چوبی قدیمی با رنگ کمرنگ‌شده‌ی سبز روشن و دستگیره‌های فلزی زنگ‌زده خاطره‌ی سال‌های پررفت‌وآمد را در دل دارند. بوی چای کهنه دارچینم و چوب خیس خورده در هوا پیچیده. خانه‌ای که انگار زمان در آن مکث کرده و صدای تیک‌تاک یک ساعت دیواری کهنه تنها شاهد زنده‌ی عبور لحظه‌هاست.
محله‌ای که در آن زندگی می‌کنم، چیزی میان خواب و مرگ معلق مانده است. خانه‌های یک‌شکل با سقف‌های شیب‌دار و دودکش‌های خسته در امتداد خیابان قطار شده‌اند، انگار به صف ایستاده‌اند برای چیزی که هیچ‌وقت نخواهد آمد. مردم اینجا مثل هوا سرد و بی‌رنگ‌اند، چهره‌هایی خاموش و عبوس که لبخند را سال‌ها پیش در کوچه‌های خالی جا گذاشته‌اند.
پنجره‌هایشان همیشه نیمه‌باز است؛ نه برای خوشامدگویی، بلکه برای سرک کشیدن. هر گامی که در کوچه برمی‌داری، حس سنگینی نگاه‌هایی را حس می‌کنی که از پس پرده‌های سنگین و رنگ‌پریده، تور می‌بافند دور تنت. آنها قضاوت نمی‌کنند با کلام، بلکه با سکوتشان، با خیره شدن‌های ممتدشان، با درهای نیمه‌بسته‌ای که هیچ‌وقت کاملاً گشوده نمی‌شود.
همه چیز اینجا رنگ خاکستری گرفته: حیاط‌های کوچک، نرده‌های زنگ‌زده، دیوارهایی که زمستان هم از سردی‌شان شرم می‌کنند. محله‌ای که حرف‌ها در پچ‌پچ‌ها و نگاه‌های کش‌دار جریان دارد، جایی که بیشتر از آنکه زندگی کنند، یکدیگر را زیر نظر می‌گیرند. و من، در میانه‌ی این سرما و سنگینی، همچون سایه‌ای آرام و خاموش قدم می‌زنم، بی آنکه کسی واقعاً بداند چه در دل دارم.
هنوز هم گاهی حس می‌کنم غریبه‌ام در این کوچه‌های خسته و بی‌روح. چندان دقیق نمی‌توانم روزشماری کنم، اما گمانم شش ماهی می‌شود که اینجا زندگی می‌کنم. زمان در این محله همانطور که در دیوارها و چهره‌ها لانه کرده، در ذهن من هم گم شده است. پیش از این، جایی گرم‌تر و زنده‌تر داشتم؛ کنار پدرخوانده و مادرخوانده‌ای که بیش از آنکه نقش والدین را بازی کنند، روح زندگی را در هر روز برایم معنا می‌کردند.
آنان مرا از پرورشگاه گرفته بودند، همان جایی که بوی نم دیوارها و صدای گریه‌های بی‌صدا، شب و روزش را یکرنگ کرده بود. دست‌هایشان گرم بود، مهربانی‌شان بی‌صدا و آرام، مثل بارانی که بی‌دغدغه بر خاک می‌نشیند. خانه‌ی آنها پر از نور بود، حتی در روزهای ابری، و لبخندهایشان از شومینه هم گرم‌تر می‌نمود. یادشان همچون نوری زرد و محو در گوشه‌ی ذهنم می‌درخشد، نوری که این روزها میان دیوارهای سرد و بی‌روح خانه‌ی جدیدم، کم‌سو شده است.
اینجا دیگر نه دستی برای نوازش هست، نه صدایی برای دلگرمی. تنها صدای خودم می‌ماند، با تپش خسته‌ی ساعت و بوی کهنگی، و خاطره‌ی آن روزهای گمشده که گهگاه همچون نسیمی دل‌انگیز از میان ذهنم عبور می‌کند و می‌رود.
پدرخوانده و مادرخوانده‌ام(پدر ادموند و مادر مرین ) هیچ‌گاه چیزی از گذشته‌ی من نمی‌دانستند. درست مثل خودم که گذشته‌ام چون مهی غلیظ، پشت ذهنم گم شده بود. آنان هرگز سوالی نپرسیدند و من هم هیچ پاسخی برای نگفتن نداشتم. آن اندوه خاموش که در گوشه‌ی کودکی‌ام جا خوش کرده بود، آرام‌آرام رنگ باخت و جایش را به لبخندهایی داد که از اعماق دل می‌آمدند.
آنان پیر بودند، چین‌های عمیق بر چهره‌هایشان داستان سال‌های رفته را فریاد می‌زد، اما قلب‌هایشان هنوز گرم و زنده می‌تپید. برایم پناه بودند، بی‌هیچ ادعایی، بی‌هیچ باری بر دوش. هر روز کنارشان، همچون قطره‌ای نور بود که بر برکه‌ی زندگی‌ام می‌افتاد و مرا از تاریکی نجات می‌داد.
همیشه با آرامش حرف می‌زدند، حتی زمانی که دنیا بیرون پر از هیاهو و آشوب بود. دست‌های لرزانشان گهواره‌ی امیدم شده بود و حضورشان وزنی داشت که مرا به زمین پیوند می‌زد. تا زمانی که عمرشان مجال می‌داد، سایه‌ی آرامششان بر سرم گسترده بود. و حالا که رفته‌اند، آن سایه فقط در خاطره‌هایم زنده است؛ خاطره‌ای که هر روز و هر شب، در سکوت این خانه‌ی خالی، با من زمزمه می‌کند.
سال‌های کودکی‌ام در کنارشان، به آرامی و شیرینی یک رؤیای روشن سپری شد. بی‌دغدغه، بی‌نیاز از دانستن گذشته‌ای که دیگر اهمیت نداشت. خانه‌ی کوچکمان پر از خنده‌های نرم و قصه‌های شبانه بود، و من چون نهالی جوان، روز به روز قد می‌کشیدم، جان می‌گرفتم. اما قانون نانوشته‌ی زندگی، بی‌وقفه کار خودش را می‌کرد: هرچه من شاداب‌تر و پرجنب‌وجوش‌تر می‌شدم، گلِ صورت آنان آرام‌آرام پژمرده‌تر می‌گشت.
چین‌های چهره‌شان عمیق‌تر، گام‌هایشان آهسته‌تر، و نگاهشان خسته‌تر می‌شد. غمی بی‌نام در دل کودکانه‌ام می‌نشست، غمی که آن زمان معنایش را نمی‌دانستم اما سنگینی‌اش را با همه‌ی وجود حس می‌کردم. با این همه، مادر مرین، همان فرشته‌ی خاکی زندگی‌ام، با لبخندی که از جنس آفتاب بود، همه‌ی غم‌ها را می‌شست. کافی بود نگاهم در مهربانی بی‌انتها‌ی صورتش گره بخورد تا هر ترسی، هر اندوهی در دم فراموش شود.
مادر مرین همیشه می‌گفت: «زندگی یعنی همین؛ آمدن و رفتن، خندیدن و گریستن، ولی در همه حال دوست داشتن.» من بی آنکه کاملاً بفهمم، با جانم این کلمات را حس می‌کردم. هنوز هم گاهی صدای آرام و لطیفش را در گوشم می‌شنوم، وقتی در تنهاییِ این خانه، کلماتم را بر کاغذ می‌پاشم.
ادموند، برای من فقط یک پدر نبود؛ او خودِ معنای پدرانه بودن بود، بی‌آنکه بخواهد چیزی را به نمایش بگذارد. او را نه از روی وظیفه، که از ژرفای وجودم دوست داشتم، آنچنان که گمان نمی‌کردم حتی پدر و مادرِ به‌اصطلاح واقعی‌ام هرگز چنین باشند یا بتوانند چنین باشند. او بلندقد بود، اما قامتش فقط در طول نبود، در وقار و هیبتی که داشت هم کشیده و استوار می‌نمود. اندامش متناسب بود؛ نه سنگین و نه نحیف، درست مثل همه‌چیز در وجودش: به‌جا، متعادل، دلنشین.
کت‌وشلوارهایش اغلب از برند هوگوباس بود، و با دقتی خاص می‌پوشیدشان، طوری که انگار حتی دکمه‌ی پیراهنش هم با دقتی اخلاقی بسته می‌شد. همیشه بوی تلخ و مردانه‌ای همراهش بود — عطری که نامش را فراموش کرده‌ام، اما رایحه‌اش هنوز گوشه‌ای از ذهنم را روشن می‌کند، درست همان‌جا که ایستاده و از پشت عینک نازکش مرا نگاه می‌کند.
موهایش جوگندمی بود؛ با همان بلندی‌ای که نه لخت و بی‌سامان باشد و نه نظامی‌وار. همیشه به عقب شانه‌شان می‌کرد و چند تار، آزاد و مغرور روی پیشانی‌اش می‌افتاد. چشم‌های آبی‌اش عمقی عجیب داشتند، نه روشن و کودکانه، نه تیره و ترس‌انگیز؛ چیزی در میانه، درست مثل صدایش، مثل حضورش. و آن لبخند... لبخندی که همیشه با من بود، لبخندی که حتی هنگام جدیتش، گوشه‌ی چهره‌اش را ترک نمی‌کرد.
ادموند جذاب بود، بی‌تلاش؛ باوقار، بی‌ادعا. او مردی بود که هر کودکی آرزو داشت پدرش باشد، و من خوش‌شانس‌ترین کودک این دنیا بودم.
ادموند تنها با کلمات حرف نمی‌زد، گاه سازش سخن می‌گفت، و گاه تنها سکوت میان نت‌ها پیام او بود. استاد موسیقی بود، در دانشگاه کنت تدریس می‌کرد، جایی که خودش همیشه می‌گفت: «دانشگاه‌ها بیش از آنکه علم بسازند، روح را می‌پرورند.» خانه‌مان همواره در آغوش ملودی‌هایی آرام و ژرف می‌زیست. صدای پیانو یا ویولن، گاه نیز نوای مبهم یک فلوت که در صبحگاهان فضای خانه را می‌لرزاند، جزیی از روزمرگی‌مان بود؛ چیزی شبیه نفس کشیدن، شبیه نور.
او همیشه با لبخندی آرام و صدایی ملایم می‌پرسید: دوست داری این قطعه را با من تمرین کنی؟ و من، کودک خاموش و بی‌تمایل به آموختن، سرم را به علامت نه تکان می‌دادم، بی‌آنکه بفهمم چه چیزی را رد می‌کنم. شاید آن زمان گمان می‌کردم موسیقی فقط مال آدم‌های خاص است، یا شاید می‌ترسیدم ناتوان باشم در لمس زیبایی آن. اما حالا، در این خانه‌ی ساکت، با آن شومینه‌ی خاموش و دیوارهایی که صدای سکوت ممتد میدهند و منی که حسرت یادگیری در دلم نشسته؛ تلخ و بی‌کلام.
آرزوی ناتمامش را هر شب، لابلای سکوت‌ها می‌شنوم. گاهی حتی خیال می‌کنم از آن دنیا، هنوز هم به من نگاه می‌کند و منتظر است تا بالاخره دستم را روی کلیدهای پیانو بگذارم. شاید روزی، شاید...
ادموند فقط پدر نبود؛ تکیه‌گاه بود، پناهگاهی بی‌منت، که در سخت‌ترین لحظات، تنها با نگاهی عمیق و لبخندی گرم، جهان را آرام می‌کرد. هنوز دلم برای حضورش تنگ می‌شود، برای آن نگاه خاصش که انگار مرا بهتر از خودم می‌شناخت. گاهی آرزو می‌کنم فقط برای یک لحظه، یک آن، دوباره ببینمش...
اما حال که از او گفته‌ام، چگونه از مادر مرین نگویم؟ زنی که مهربانی را نه در لفظ، که در عمل معنا کرده بود. همیشه ساده و بی‌آلایش بود، بدون هیچ زرق‌وبرقی، اما در چشم من، از هر زنی زیباتر. صدایش نرم و لطیف بود، گویی گلبرگی با باد سخن می‌گوید، و نگاهش چنان گرم که انگار بهار در وسط یک زمستان بی‌رحم سرک کشیده باشد.
مادر مرین قدی متوسط داشت، اندامی ظریف، و پوشش‌هایی ساده ولی باوقار. همیشه طوری لباس می‌پوشید که در ذهن من وقارش را به جا می‌گذاشت، نه لباسش را. او نیز همانند ادموند، استاد دانشگاه بود، در رشته‌ی ادبیات. خانه‌مان یک کتابخانه داشت؛ نه تنها پُر از کتاب، که سرشار از روح. جلدهایی از تولستوی، وولف، چخوف، آستین، آرام کنار هم نشسته بودند.
مادر مرین همیشه برایم کتاب می‌خواند. صدایش، وقتی در میان جمله‌ها جاری می‌شد، مرا به دنیایی دیگر می‌برد. شاید همان‌جا بود که بذر نوشتن در وجودم کاشته شد؛ جایی میان سطرهای بی‌صدا، میان لبخندهای بی‌تکلف او، که حالا در تنهایی‌ام، دوباره جوانه می‌زند.
آنان به مهربانانه‌ترین شکل ممکن از من مراقبت می‌کردند؛ نه با سخت‌گیری و نه با دستور، بلکه با نگاهی، با دستی که بی‌صدا حمایتم می‌کرد، و با حضوری که همیشه پشت سرم ایستاده بود، حتی زمانی که نمی‌دیدمش. خانه، برایم صرفاً چهاردیواری‌ای نبود که در آن زندگی کنم؛ خانه، خود زندگی بود. همه‌چیز در آن گرم بود: دیوارها، صندلی‌های چوبی، بوی غذاهای ساده‌ی مادر مرین، و صدای دور موسیقی ادموند که از اتاق کناری می‌آمد.
برخلاف دیگر کودکان که در خیابان و پارک و میان هیاهوهای بی‌انتها، شادی را جست‌وجو می‌کردند، من به بودن در خانه دل بسته بودم. دل‌خوشی من نشستن پای کتاب‌خوانی مادر مرین بود یا شنیدن نواهای پیانوی پدر ادموند. زندگی من بی‌نهایت معنا داشت، و این معنا نه از بیرون، که از درون خانه‌مان می‌جوشید.
پدر ادموند و مادر مرین ستون‌هایی بودند که همه‌ی وزن دنیایم بر دوششان قرار داشت. آن‌ها نه فقط بزرگم کردند، که روحی تازه در وجودم دمیدند. من ایمان دارم که آنان فرستادگان خداوند بودند، فرشتگانی خاک‌پوش که برای نجات کودکی بی‌ریشه و بی‌پناه فرود آمده بودند. قلبم بر شانه‌هایشان بنا شد، و هنوز هم، در سکوت این خانه‌ی بی‌آنها، ضربان قلبم طنین حضورشان را در خود دارد.
تفریحات من، برخلاف بسیاری از هم‌سن‌وسال‌هایم، در پارک‌ها و سینما و میدان‌های شلوغ خلاصه نمی‌شد. دنیای کودکانه‌ام محدود، اما غنی بود؛ سرشار از معنا و عمق. بیشتر اوقات فراغتم را با جان می‌گذراندم، پسر دکتر جیمز؛ پزشکی که نه فقط دوست صمیمی پدر ادموند، که گویی عضوی نانوشته از خانواده‌مان بود. رفت‌وآمد ما با خانواده‌ی جیمز بسیار نزدیک و گرم بود، از آن دست ارتباط‌هایی که در قاب صداقت و احترام شکل می‌گیرد و ماندگار می‌شود.
جان هم‌سن من بود، و از همان نخستین دیدار، نگاهش چیزی از صداقت کودکانه را فریاد می‌زد. او نه اهل خودنمایی بود، نه بازی‌های زورآزمایی کودکانه. از همان ابتدا حس کردم که رفیق خوبی برایم خواهد بود — و چنین هم شد. ما ساعت‌ها در حیاط خانه‌ی دکتر جیمز یا در باغچه‌ی خانه‌ی خودمان بازی می‌کردیم. بیشتر وقت‌ها بازی‌مان فقط دویدن بود، یا ساختن قصه‌های خیالی که در آن یکی‌مان شوالیه بود و دیگری ساحر یا پادشاهی تبعیدی.
اما در پس آن بازی‌ها، پیوندی شکل گرفت که از جنس بازی نبود. جان گوش می‌داد، می‌فهمید، و خاموشی‌های مرا بی‌پرسش می‌پذیرفت. در میان آن روزهای آرام، رفاقتی جوانه زد که بی‌ادعا و بی‌نیاز از توضیح بود — درست مثل نسیم ملایمی که از لابه‌لای درختان عبور می‌کند و فقط ردّی از خنکی‌اش به‌جا می‌گذارد.
هرچه بزرگ‌تر می‌شدم، بیشتر حس می‌کردم سایه‌ی مادر مرین بر جان و رفتارم نقش می‌بندد. رفتارش، صبرش، دقتش در چیزهای کوچک… همه آرام‌آرام در من ریشه دوانده بودند. او همیشه با آغوش باز هر آنچه می‌خواستم بی‌درنگ یادم می‌داد. آشپزی را با حوصله و لبخند به من آموخت، تمیز کردن خانه را چنان به بازی بدل می‌کرد که انگار کاری شادمانه‌ست، نه وظیفه‌ای خسته‌کننده. حتی مراقبت از گل‌ها را، با همان آرامش خاص خودش، به من سپرد. می‌گفت: «گیاهان هم شنوا هستند، اگر با عشق لمسشان کنی، گل می‌دهند.»
اما ادبیات، چیز دیگری بود. جهان دیگری بود. مادر مرین اولین کسی بود که به من آموخت چگونه واژه‌ها را بشنوم، نه فقط بخوانم. او نه فقط کتاب‌ها را می‌خواند، بلکه معناها را می‌ریخت در جانم. از همان کودکی، نوشتن شد برایم راهی برای گفتگو با چیزهایی که نمی‌توان گفتمشان را فریاد زد. حضور ادبیات در زندگی‌ام دیگر انتخاب نبود، بخشی از وجودم بود.
خانه‌ی پدر ادموند خانه‌ای ویلایی و روشن بود. حیاطی بزرگ داشت با یک راهروی سنگی که مستقیم تا ایوان می‌رفت. دو سوی راهرو، باغچه‌هایی پر از گل؛ لاله و داوودی و چند بوته رز سفید که مادر مرین عاشقشان بود. خود خانه، رنگ روشنی داشت؛ دیوارهایی کرم رنگ با پنجره‌هایی بزرگ که نور را تا قلب خانه می‌کشاندند. همیشه بوی گل و کتاب در فضا جاری بود و صدای روح‌نواز نواختن پدر ادموند عزیزم، ترکیبی از طبیعت و اندیشه و هنر، همان چیزهایی که من را شکل دادند.
در دوران دبستان، جان همکلاسی‌ام بود. همیشه کنار هم می‌نشستیم، حتی وقتی ناظم یا معلم می‌خواست جابجایمان کند، طوری نگاهش می‌کردیم که از تصمیمش پشیمان شود. با هم بازی می‌کردیم، وقت‌های زنگ تفریح در حیاط مدرسه قدم می‌زدیم و درباره هر چیز کوچکی بحث می‌کردیم — از سوالات ریاضی گرفته تا این‌که چرا آسمان آبی‌ست یا کدام نویسنده از همه بهتر می‌نویسد. جان همیشه اهل گفت‌وگوی محترمانه بود، حتی در همان سال‌های کم‌سن‌وسال.
ما دوره‌ی اول آموزشی را در مدرسه‌ای غیرانتفاعی گذراندیم؛ مدرسه‌ای کوچک ولی گرم، با معلمانی که بیشتر از دانش، مهر می‌آموختند. پدر ادموند هرگز نمی‌خواست بار سنگینی روی دوشم باشد. باور داشت کودکی باید با آرامش و بازی رشد کند، نه با فشار و اضطراب. روحت شاد، پدر… همیشه سعی می‌کردم بهترین خودم باشم، درس بخوانم، بفهمم، و گاهی هم، مثل هر کودکی، کم می‌آوردم.
اما در آن لحظات، مادر مرین چون نوری مهربان وارد می‌شد. با آرامش در کنارم می‌نشست، واژه‌ها را با صبوری می‌خواند، مسائل را بی‌اضطراب توضیح می‌داد و اگر اشتباهی می‌کردم، لبخند می‌زد و می‌گفت: «اشتباه، بخشی از فهمیدن است، عزیزم.» او برایم نه فقط مادر، که آموزگاری بود از جنس مهربانی.
آه، که چه روزهای دل‌انگیزی بودند… روزهایی که حتی در سختی‌شان، گرمای حضور آدم‌هایی را داشتم که قلبم را ساختند.
و همین‌طور، روزها از پی هم می‌گذشتند؛ روزهای نوجوانی، و بعد، آن سال‌های باریک و پُر از پرسشِ جوانی. من همچون نهالی سرخوش، در سایه‌ی لطف بی‌کران پدر ادموند و مادر مرین، قد می‌کشیدم. آن‌ها مرا نه به اجبار، بلکه با مهربانی و درک و همراهی رشد دادند. هرگاه تردید می‌کردم، آن‌ها باورم داشتند. هرگاه گم می‌شدم، راه را بی‌آنکه مرا برنجانند، نشانم می‌دادند.
با راهنمایی و تشویقشان، تصمیم گرفتم ادبیات بخوانم؛ همان چیزی که ریشه‌اش از کودکی در جانم نشسته بود. به دانشگاه رفتم، اما نه تنها نرفتم؛ بردم با خودم، همه‌ی مهر آن خانه را. در همان روزها، مادر مرین، با آن قامت خسته و موهای سفیدش، همچنان کنارم بود. هرچند جسمش دیگر آن طراوت گذشته را نداشت، اما روحش استوارتر از همیشه، پشتوانه‌ام بود. نگاهش کافی بود تا اضطراب امتحان‌ها، نگرانی آینده، و هراس از شکست‌ها رنگ ببازد.
پدر ادموند نیز، همانند گذشته، مردی باوقار و متین بود که با هر جمله‌اش مرا به اندیشیدن وا‌می‌داشت. هنوز هم گاهی شب‌ها با هم می‌نشستیم و درباره آثار جویس، وولف، و حتی شکسپیر بحث می‌کردیم. خانه‌مان همچنان پر بود از نغمه‌های ساز، عطر چای شبانگاهی، و گفت‌وگوهایی که شب را به سحر می‌کشاند.
در آن سال‌ها، من بیشتر از آنکه دانش بیاموزم، خود را شناختم. و اگر جوانی‌ام را روزی کسی از من بپرسد، بی‌هیچ تردیدی خواهم گفت: جوانی من، در سایه‌ی آن دو روح بزرگ شکوفا شد؛ در خانه‌ای که بهشت کوچکم بود.
و سرانجام، آن روز رسید. روزی که مدرک دکتری ادبیات را در دستانم گرفتم و بی‌آنکه بخواهم، اشک در چشمانم حلقه زد. نه از غرور، که از سپاس. از شکرگزاری عمیقی که در دلم غلیان می‌کرد برای آن‌ دو نازنین. من تنها نبودم که به اینجا رسیده بودم، ما با هم رسیده بودیم. من، پدر ادموند، و مادر مرین… گویی سه هم‌سفر در مسیری دراز.
پدر و مادر، با آن لبخندهای همیشگی‌شان، در انتهای سالن نشسته بودند؛ چنان ذوق‌زده و سرشار که انگار تاجی بر سر خود نهاده‌اند. دست در دست هم، با نگاهی که جز افتخار و عشق در آن نبود. آن لحظه، به‌راستی حس کردم دو باغبان به تماشای نهال خود نشسته‌اند، نهالی که حالا قامت افراشته و برگ‌برگش از معرفت و اندیشه پر شده بود.
نمی‌دانید چقدر از آن‌ها ممنون بودم. چگونه می‌توان مهر بی‌چشم‌داشت را جبران کرد؟ پدری که شب‌ها صدای سازش خوابم می‌کرد و روزها با واژه‌هایم هم‌صحبت می‌شد. مادری که با صدای نرمش مرا به جهان قصه‌ها برد و واژه‌ها را به جانم گره زد. همه‌ی داشته‌هایم را از آن‌ها داشتم. اگر چیزی در من بود که شایسته تحسین باشد، از آنِ آن‌ها بود.
آن روز، در جمع دوستان، استادان، و خانواده‌ها، من به آن‌ها نگاه کردم و تنها چیزی که دلم می‌خواست بگویم این بود: «این پیروزی برای شماست. شما که مرا ساختید، کلمه به کلمه، مهر به مهر.»
پس از فارغ‌التحصیلی، بی‌درنگ وارد مسیر کاری شدم. شانس با من یار بود یا شاید پاداش سال‌ها تلاش و دعای پدر و مادر، که خیلی زود موقعیت خوبی برای کار فراهم شد. تدریس، پژوهش، و مشورت‌های علمی بخشی از روزمره‌ام شد. البته که مادر مرین هر بار با آن لبخند ملایم و نگاه آرامشگرش یادآور می‌شد: «اگر روزی خواستی آرام بگیری، تدریس در دانشگاه تو را به ریشه‌هایت بازمی‌گرداند.» و من، در دل، نیم‌نگاهی به آن مسیر داشتم. چرا که درست می‌گفت. در تدریس، انتقال زندگی‌ست. و چه چیزی ارزشمندتر از آن؟
اما روزی، در ازدحام بی‌مقدار یک خیابان بارانی، آن اتفاق افتاد. اتفاقی از جنس خاطره. چهره‌ای که سال‌ها ندیده بودم، ناگهان در برابرم ایستاد. دوست قدیمی‌ام، جان. همان جانِ دوران کودکی، که با هم خاک حیاط مدرسه را شخم می‌زدیم و به قصه‌های معلم خیره می‌ماندیم.
برای لحظه‌ای ایستادیم، هر دو. نگاه‌ها در هم قفل شد، و بی‌نیاز از معرفی یا یادآوری، لبخند زدیم. گویی سال‌ها فاصله و فاصله‌ها در آن لحظه فرو ریخت. جان همان بود، تنها با ریشی کمی جوگندمی و نگاهی پخته‌تر. اما چیزی در چهره‌اش هنوز هم بوی آن پسربچه‌ی صمیمی را می‌داد.
گفت: «فکر نمی‌کردم دوباره ببینمت.»
گفتم: «من هم نه... ولی خوشحالم که دیدمت. خیلی.»
و آن دیدار، آغازی شد. آغازی بر فصل دیگری از زندگی‌ام. فصلی که حضور جان در آن، همه چیز را کمی آشناتر، گرم‌تر، و پیچیده‌تر کرد.
جان تغییر کرده بود. نه در ظاهر، که در عمقِ جانش. همان جانِ مهربان و بی‌آلایش کودکی، اما حالا با نگاهی که گویی از پشت هزاران کتاب و اندیشه عبور کرده باشد به من می‌نگریست. وقتی گفت که در فلسفه تحصیل کرده، هیچ تعجب نکردم. از همان کودکی هم گاهی سوال‌هایی می‌پرسید که ذهن منِ کودک را ساعت‌ها درگیر می‌کرد.
او حالا مردی شده بود با ذهنیتی تراش‌خورده، پخته، و گاه حتی هولناک. حرف‌هایش ساده نبودند؛ نه به این دلیل که او قصد پیچیده‌گویی داشت، بلکه چون نگاهش به زندگی از عمقی آمده بود که من هنوز به آن نرسیده بودم. گاهی ساعت‌ها کنارش می‌نشستم، بی‌آنکه چیزی بگویم، فقط گوش می‌دادم. کلماتش مثل موج، گاهی آرام، گاهی کوبنده، اما همیشه پیوسته، در من جاری می‌شدند.
بحث‌های ما ابتدا ساده شروع شد؛ درباره‌ی معنای خوشبختی، رنج، آزادی، اخلاق. اما خیلی زود جان مرا با خود به دلِ مسئله‌ها کشاند. از کانت و شوپنهاور گفت، از نیچه، از هایدگر. من هم سعی می‌کردم همپای او بروم، گرچه گاهی می‌دیدم که مغزم نفس‌نفس می‌زند تا مفهوم یکی از گفته‌هایش را بفهمد. با این حال، آنچه عجیب بود این بود که او خسته نمی‌شد، و من هم نمی‌خواستم از مسیر گفت‌وگو با او جا بمانم.
کم‌کم جان، این دوست سال‌های دور، دوباره به یکی از ارکان زندگی‌ام بدل شد. اما این‌بار نه فقط به‌خاطر بازی‌های کودکانه، بلکه به‌خاطر بازی‌های فکریِ جدی و سنگینی که با هم آغاز کرده بودیم. و آنجا بود که فهمیدم: بعضی دوستی‌ها، در کودکی می‌رویند، اما در بزرگسالی تازه به میوه می‌نشینند.
رابطه‌ام با جان، در گذر زمان، چیزی ورای دوستی شده بود. نوعی از هم‌نشینی عمیق که دیگر صرفاً در خاطره و احساس ریشه نداشت، بلکه در اندیشه، در گفت‌وگو، در برخورد دو ذهن شکل گرفته بود. اما مسئله این بود که ذهن او، حالا شکل گرفته از ریشه‌های عمیق اگزیستانسیالیسم شده بود.
بحث‌هایمان از زندگی می‌گذشت و به «بودن» می‌رسید. از رنج و شادی رد می‌شد و به «معنای رنج» و «بی‌معنایی شادی» می‌رسید. جان معتقد بود انسان، تنها و بی‌پشتوانه در دل یک جهان بی‌رحم پرتاب شده؛ نه خدای ناظری هست، نه تقدیری در کار. ما هستیم، چون هستیم. و همین، هم غم‌انگیز بود و هم آزادکننده.
او با همان آرامش همیشگی‌اش این‌ها را می‌گفت. بی‌هیجان، بی‌خشم، اما با قدرتی قانع‌کننده. گاهی در دل حرف‌هایش سکوت می‌کرد و من، درست در همان سکوت‌ها، اسیر می‌شدم. حس می‌کردم چیزی در من ترک می‌خورد. گویی سازه‌ای که سال‌ها با آموزه‌های مادر مرین و پدر ادموند ساخته بودم، حالا دارد مو به مو بازنگری می‌شود.
در آغاز، تلاش می‌کردم مقابله کنم. می‌گفتم: «اما مرین همیشه می‌گفت زندگی معنا دارد، اگر نگاهت درست باشد.» و جان لبخند تلخی می‌زد و می‌گفت: «شاید نگاه مرین تنها نسخه‌ای بود برای دوام آوردن... نه برای درک حقیقت.»
و نمی‌دانم از کجا و چطور، اما کم‌کم دیدم که من هم مثل او می‌شوم. شب‌ها قبل از خواب به سقف خیره می‌شدم و فکر می‌کردم: «اگر راست بگوید چه؟ اگر حقیقت همین پوچی باشد که او از آن می‌گوید؟»
این وحشت‌انگیز بود، اما راستش را بخواهی، افسون‌گر هم بود.
کم‌کم در نگاه جان، آن حس غریبی که پیش‌تر تنها برایم سوال بود، تبدیل به یقین شده بود: جهان بی‌رحم است، و انسان تنهاست. من هم بی‌آنکه بدانم، کم‌کم در حصار این نگاه فرو می‌رفتم، همان حصاری که جان به آرامی می‌سخت و من بی‌خبر در آن گرفتار می‌شدم.
اما روزی رسید که دنیا بر سرم آوار شد؛ روزی که پدر و مادر، آن دو ستون جاودانه، ناگهان از من گرفتند. انگار بخشی از وجودم را جدا کردند، بخشی که هیچ کلمه‌ای توان توصیفش را نداشت.
آن روزها مثل یک مه سنگین بودند که همه جا را پوشانده بود. خانه‌ای که روزی مامن و پناه بود، حالا سرد و تهی به نظر می‌رسید. صداهای آشنا خاموش شده بودند، لبخندهای مهربان به خاطره‌ای تبدیل شده بود که هر لحظه در ذهنم طعنه می‌زد.
غم نبودنشان، نه غمی ساده که غمی عمیق و پیوسته بود؛ غمی که همچون زخم عفونی در عمق وجودم می‌سوزاند و هیچ زمان التیام نمی‌یافت. روزها می‌گذشتند و من همچنان در میان خاطراتشان شناور بودم، گاهی غرق، گاهی بی‌رمق.
و در همین میان، آن نگاه فلسفی جان که پیش‌تر مرا به تأمل وا می‌داشت، این بار همچون سایه‌ای سنگین‌تر بر شانه‌های شکسته‌ام نشست. نگاه او به پوچی و بی‌معنایی، این بار دیگر یک بحث نظری نبود، که تبدیل به واقعیت تلخ زندگی من شده بود.
در خلوت شب‌ها، وقتی خانه در سکوت فرو می‌رفت، من تنها با خودم می‌ماندم و به آن‌ها فکر می‌کردم. به نگاه‌های مهربان پدر، به صدای نرم مادر، به نوازش‌های بی‌دریغشان. و بعد، به این فکر می‌کردم که همه این‌ها حالا به کجا رفته‌اند؟ آیا اصلاً جایی هست؟
جان بارها تلاش کرد تا مرا از غرق شدن کامل نجات دهد، اما من انگار در برابر این همه فقدان تاب مقاومت نداشتم. آن دیدگاه اگزیستانسیالیستی او، که پیش‌تر برایم یک ابزار فکری بود، حالا مثل وزنه‌ای سنگین مرا به عمق پرتگاه می‌کشاند.
گاه با خود می‌گفتم: «اگر همه چیز بی‌معناست، پس چرا باید به زندگی ادامه دهم؟» و این سوال، هر روز سنگین‌تر می‌شد و من را بیشتر به چاه تاریکی می‌کشاند.
تصور می‌کردم که این درد بی‌انتها هرگز تمام نمی‌شود. اما گاهی نور کوچکی در ذهنم می‌درخشید؛ شاید خاطره‌ای، شاید کلمه‌ای که مادر مرین روزی گفته بود: «زندگی، یعنی جنگیدن برای معنا، حتی اگر گاهی شکست بخوری.»
اما آن روزها، هرچقدر هم تلاش می‌کردم، چیزی برای جنگیدن نداشتم. گویی همه‌چیز را از دست داده بودم: خانه، خانواده، امید، و شاید خودم.
جان همچنان کنارم بود، اما من احساس می‌کردم که او هم تنها است. در دیدگاهش، که سرد و بی‌رحم می‌نمود، هیچ جایی برای درمان زخم‌های عاطفی نبود.
و من، تنها بازمانده از خانواده‌ام، در برابر آینه‌ی نگاهش، بی‌صدا به خودم می‌گفتم: «آیا واقعاً همین است؟ آیا زندگی جز این تاریکی و تنهایی چیزی دارد؟»
گاهی از پنجره‌ی اتاقم به باران نگاه می‌کردم؛ همان قطرات نم‌زده که وقتی به زمین برخورد می‌کردند، بوی نم خاک را به همراه داشتند. بویی که یادآور زندگی بود و در عین حال، یادآور فنا. بویی که حالا برایم تلخ‌تر از همیشه بود.
در عمق این تاریکی، جایی در اعماق وجودم، تکه‌هایی از آن کودکی خوشبخت و آن روزهای مهربانانه پدر و مادرم، هنوز زنده بودند. اما آیا این تکه‌ها به اندازه کافی قوی بودند تا مرا از این سقوط نجات دهند؟
و این سوال، هر روز بزرگ‌تر می‌شد، تا جایی که دیگر نمی‌توانستم از آن فرار کنم.

در میان همهٔ آن روزهای تاریک و سکوت سنگین، یک روز ناگهان جرقه‌ای در ذهنم روشن شد. حس کردم شاید اگر قلم بردارم و شروع کنم به نوشتن، بتوانم بخشی از این درد را از درونم بیرون بکشم. شاید نوشتن، کلید نجات من باشد، راهی برای فهمیدن و پذیرفتن خودم.
بی‌وقفه دست به کار شدم. کلمات از ذهنم می‌ریختند روی کاغذ، درست مثل باران آرامی که زمین خشک را تازه می‌کند. ابتدا فقط می‌نوشتم؛ افکار پراکنده، خاطراتی که نمی‌توانستم فراموش کنم، سوال‌هایی که شب و روز ذهنم را مشغول کرده بود.
هرچه پیش می‌رفتم، دیدگاهم شکل می‌گرفت؛ میان رنج و تنهایی، میان پوچی و جست‌وجوی معنا. کتابم سرشار شد از آن اندیشه‌های اگزیستانسیالیستی و نهیلیستی که جان در تمام این مدت به من نشان داده بود. اما این نوشته، فقط بازتابی از فلسفه نبود؛ بلکه انعکاسی از زندگی واقعی و دردناک من بود.
جان همیشه کنارم بود. ساعت‌ها به حرف‌هایم گوش می‌داد، مرا به چالش می‌کشید، راه‌حل‌هایی پیش‌رویم می‌گذاشت و به من دلگرمی می‌داد که ادامه دهم. نبودنش در این مسیر غیرقابل تصور بود.
چند سال گذشت و کتاب به چاپ رسید. ابتدا برایم فقط یک رهایی بود، اما به تدریج تبدیل شد به پلی به سوی دنیای بیرون، به پلی که من را به دیگران پیوند می‌داد. کتابم فروخت، خوانده شد و کم‌کم چهره‌ام در میان خوانندگان شناخته شد.
حس عجیبی بود؛ کسی که روزگاری در تاریکی و درد تنها بود، حالا در میان جمعیتی قرار گرفته بود که صدایش را شنیده بودند. این موفقیت نه فقط مرا خوشحال کرد، بلکه به من قدرت داد تا باز هم بنویسم، تا خودم را بیشتر بشناسم و دیگران را نیز همراه کنم.
اما در دل همه این شادی‌ها، جان همچنان همان همراه همیشگی بود؛ کسی که باور داشت نوشتن می‌تواند نجات‌دهنده باشد و هیچگاه اجازه نداد که من از مسیر حقیقی خودم دور شوم.
این کتاب، اگرچه در ظاهر داستانی درباره پوچی و تنهایی بود، اما در عمق، فریادی بود برای زندگی، برای ادامه دادن، حتی وقتی همه‌چیز به نظر بی‌معنا می‌آید.
با افزایش شهرت کتاب و شناخته شدن نامم در محافل ادبی و فلسفی، دنیا برایم هم کوچک‌تر و هم بزرگ‌تر شد. کوچک‌تر به این معنا که دیگر نمی‌توانستم خودم را همانند گذشته پشت درهای بسته اتاق نیمه‌تاریکم پنهان کنم. مردم منتظر حرف‌ها و کلمات من بودند، منتظر آنچه که از دل پوچی و تنهایی بیرون کشیده بودم.
اما بزرگ‌تر، زیرا فضای ذهنم روز به روز پیچیده‌تر می‌شد. گاهی که در جمعی بودم و همه مرا می‌شناختند، در دل خودم احساس تنهایی عمیق‌تری می‌کردم. آن مردی که روی صفحه کاغذ دنیا را به تصویر کشیده بود، گاهی با آن کسی که در خلوت خودم بود، زمین تا آسمان فرق داشت.
جان، همواره مثل چراغی در تاریکی کنارم بود. گاهی به من یادآوری می‌کرد که «نوشتن تو، فقط روایت درد نیست، بلکه سرچشمه امید است.» اما خودم نمی‌توانستم از این تناقض درون خلاص شوم.
احساس می‌کردم که نام کتابم، آن اثر واحدی که مرا به این شهرت رساند، هم زندانی‌ام کرده و هم نجات‌دهنده‌ام است. انگار همه منتظر بودند که همان دیدگاه تلخ و تاریک را همیشه داشته باشم، در حالی که من می‌خواستم بیشتر زندگی کنم، فراتر از آن پوچی.
در خلوت شب‌ها، باز هم به پنجره اتاقم نگاه می‌کردم؛ باران می‌بارید و بوی نم خاکی را به یاد می‌آورد. همان بوی نم که یادآور زندگی و مرگ، رفتن و بازگشت بود. انگار هنوز آن دوگانگی ابدی در من زنده بود و هر روز با آن دست و پنجه نرم می‌کردم.
نوشتن برایم تبدیل شد به نبردی روزانه. نبردی میان پذیرش پوچی و تلاش برای یافتن معنا. اما این نبرد باعث شد که ریشه‌ام محکم‌تر شود و بیشتر به خودم و فلسفه زندگی باور پیدا کنم.
جان همیشه با من بود، در هر لحظه شک و هر دوراهی دشوار، او صدای آرامش‌بخش و منطق‌گرایانه‌ام بود که مرا به مسیر اصلی بازمی‌گرداند. بدون او، این همه راه را نمی‌رفتم.
و اینگونه بود که با هر صفحه‌ای که می‌نوشتم، گویی تاریکی اندکی کمتر می‌شد، و من کم‌کم به این باور می‌رسیدم که شاید زندگی، حتی در میان غم و تاریکی، ارزش نوشتن و زندگی کردن را دارد.
پس از آنکه کتابم به شهرت رسید و خوانندگان بسیاری جذب شد، ناگهان موجی از انتقادات تند و سرسختانه علیه من شکل گرفت. منتقدان، من را فردی افسرده، کوشه‌گیر و پوچ‌گرا معرفی کردند؛ کسی که به جای اینکه جرقه‌ی امید در دل جوانان بزند، شعله‌های یأس و ناامیدی را افروخته است.
این صدای مخالف، در ابتدا برایم فقط یک صدای دور بود، اما به سرعت به طوفانی سهمگین تبدیل شد. روزنامه‌ها و مجلات، مرا به عنوان سمبل شکست و زوال معرفی کردند. برخی از افراد مطرح جامعه، حتی از دولت خواستند که جلوی فعالیت‌های من را بگیرد، چرا که معتقد بودند آثارم جامعه را به سمت تاریکی سوق می‌دهد.
جان که همیشه کنارم بود، تلاش می‌کرد آرامم کند، اما خودش هم نگران بود که این موج منفی چقدر عمیق و گسترده شده است. حتی مرا هشدار داد که ممکن است با ممنوعیت نوشتن روبرو شوم، ولی من می‌دانستم که حتی اگر سکوت اجباری باشد، کلماتم در ذهنم زنده خواهند ماند.
و سرانجام آن روز رسید؛ دولت رسماً اعلام کرد که من باید دست از نوشتن بردارم. محکوم به سکوت شدم، به زندانی بی‌دیوار که تنها درون ذهنم بود. نه اینکه بخواهم خودم را محدود کنم، بلکه این محدودیت بیرونی، زخم عمیقی بر روحم نهاد.
سکوت اجباری دردناک‌تر از هر شکست دیگری بود. حس می‌کردم تمام گذشته و تلاش‌هایم به تاریکی فرو می‌رود. اما جان در کنارم بود؛ نه فقط به عنوان دوست، که به عنوان چراغ راه. به من گفت: «ممکن است تو اکنون محکوم به سکوت شده باشی، ولی روح نویسنده هرگز نمی‌میرد. راه‌ها همیشه باز هستند.»
این جمله‌ها چون نسیمی آرام‌بخش، در میان هیاهوی فریادهای مخالف، سکوتی درونم ایجاد کردند. شاید پایان نوشتن نبود، بلکه آغاز نوعی مبارزه‌ی دیگر بود.
وقتی دیدم تمام درها به رویم بسته شده‌اند، و دیگر هیچ راهی برای ادامه نوشتن ندارم، دلم شکست. احساس می‌کردم در تنگنایی نامرئی گرفتار شده‌ام؛ جایی که نه می‌توانم صدایم را به گوش دیگران برسانم، نه حتی خودم را از این فشار رها کنم.
تنها چیزی که داشتم همان کتاب‌ها و نوشته‌های فلسفی بود که در طول سال‌ها جمع کرده بودم. به تدریج خودم را غرق در مطالعه آن‌ها کردم، گویی تنها راه فرار از این سکوت و خفقان همین بود.
روزها و شب‌ها را پشت سر هم می‌گذاشتم، در میان اندیشه‌های عمیق و تاریک فلسفه فرو می‌رفتم. فلسفه‌ای که پیش‌تر جان آن را برایم روشن کرده بود، حالا چون زنجیری محکم بر گردنم افتاده بود. هر چه بیشتر می‌خواندم، بیشتر در تاریکی و سردرگمی غرق می‌شدم.
با هر صفحه، حس می‌کردم روح و جانم بیشتر فرسوده می‌شود. حتی دیگر توان حرف زدن و ارتباط برقرار کردن با جان را نداشتم. تماس‌ها و پیام‌هایش را جواب نمی‌دادم، و وقتی او سعی می‌کرد مرا ببیند، فقط به خلوت خودم پناه می‌بردم.
انزوای من نه فقط در خانه بود، بلکه در ذهنم نیز عمیق‌تر و تاریک‌تر می‌شد. گویی تمام پل‌های ارتباطی با جهان بیرون و حتی با کسانی که دوستشان داشتم، یکی پس از دیگری فرو ریخته بودند.
حس می‌کردم گیر افتاده‌ام در دریایی از سوال‌های بی‌پاسخ و سردرگمی بی‌انتها، جایی که نه نوری بود و نه راهی به بازگشت.
جان، همچنان از راه دور نظاره‌گر این سقوط بود و هر بار که تلاشی برای نزدیک شدن می‌کرد، من بیشتر فرو می‌رفتم و دیوارهای سرد سکوت را بلندتر می‌کردم.
و اینگونه بود که در قعر این انزوا و تاریکی، دیگر حتی حضور جان هم نتوانست مرا به زندگی بازگرداند.
نهایتاً، پس از ماه‌ها سرگردانی در انبوه تاریکی‌های ذهنی و جغرافیایی، خودم را در ایستگاهی ناشناخته پیاده کردم؛ جایی که هیچ‌کس نامم را نمی‌دانست و هیچ نگاه آشنایی مرا دنبال نمی‌کرد. چمدان کوچکم را برداشتم و پا به خیابانی گذاشتم که بوی باران و خاک نم‌زده‌اش، عجیب برایم آشنا بود.
خانه را بی‌صدا اجاره کرده بودم، بی پرسش و بی جواب. صاحبخانه حتی نگاه دقیقی به صورتم نینداخت. همه‌چیز از پیش آماده شده بود، گویی سرنوشتم مدت‌ها قبل مرا در این مسیر گذاشته بود.
وقتی کلید را در قفل انداختم و در را باز کردم، بوی چوب کهنه و هوای راکد سال‌خورده، مرا به آن خانه‌ی ابتدایی داستان برگرداند. همان اتاق نیمه‌تاریک، همان میز چوبی، همان صندلی با رنگ‌پریدگی خاص در دسته‌اش. اینجا... اینجا قرار بود پایان یا شاید آغاز دوباره‌ام باشد.
دیگر نه پدر ادموندی بود، نه مادر مرینی، نه جان، نه حتی جامعه‌ای که مرا قضاوت کند. فقط من بودم و فانوس زرد کم‌نوری که در کنج میز می‌سوخت.
کاغذ کاهی را روی میز گذاشتم. قلم را آرام برداشتم و کلمات، نه با شوق بلکه با دردی عمیق، بر سطح کاغذ ریختند.
داستانم را از همین نقطه آغاز کردم. همان‌جا که اکنون به آن بازگشته‌ام. این خانه، این خلوتگاه، شد گهواره‌ی بازگشت و پذیرش من؛ جایی برای مرور، برای تکرار، و شاید برای رهایی.
می‌نویسم... نه برای چاپ، نه برای خوانده شدن، نه حتی برای تسکین. می‌نویسم چون نوشتن تنها کاری‌ست که هنوز در این مرداب حیات، تکانش باعث نمی‌شود بیشتر فرو بروم. قلم را روی کاغذ می‌کشم، صدای خش خش آن در اتاق پیچیده، شبیه صدای خاک‌سپاری‌ست... خاک‌سپاری کلمات، احساسات، و شاید خودم.
آیا کسی که خودش را نمی‌فهمد، می‌تواند امید را بشناسد؟
این جمله را سه بار نوشتم و هر بار خط زدم. بعد نوشتم: زندگی تکرار پیوسته‌ی فروپاشی‌ست
این یکی را نگه داشتم
تمام شب را نوشتم. از تلخی پدر و مادر، که حالا فقط خاطره‌اند. از جان، که با همه نگاه عاقلانه‌اش نتوانست رنج مرا بفهمد. از خودم... آن کودکی که می‌خواست شاعر شود، آن جوانی که با شوق کتاب نوشت، آن نویسنده‌ای که حالا دیگر حتی کلمه‌ای برای گفتن ندارد.
با خود فکر می‌کردم، کدام جمله‌ی من، کدام ایده‌ی من، توانست جهان را بهتر کند؟ هیچ. فقط مردم را افسرده‌تر کردم. اگر هم فکری زاده شد، در میان سیلاب تیرگی غرق شد.
پنجره را باز کردم. هوا سرد بود. باد از لای شاخه‌های خشک درختان رد می‌شد و انگار زمزمه می‌کرد: «وقت آن رسیده.»
شاید مرگ، نه پایان، که تطهیر باشد. شاید ننوشتن کافی نیست. شاید باید به انتها رسید، نه برای فرار، بلکه برای تمام کردن باری که هیچ‌گاه نخواسته بودمش.
کاغذ را تا کردم. رویش نوشتم: «پایان را نمی‌نویسند، آن را حس می‌کنند.» و آن را لای کتابی که مادر مرین برایم خوانده بود گذاشتم.
این واپسین خطوط است... نه برای تاریخ، نه برای آیندگان، که فقط برای خودم. برای آن کودکِ ساکتِ پرورشگاه، که هر شب با صدای در بسته خوابش می‌برد و نمی‌دانست آیا روزی کسی صدایش را خواهد شنید یا نه.
پدر ادموند... مرین عزیز...
شما برای من خانه بودید، معنا بودید، نور بودید در تاریک‌ترین دالان‌های این جهان سرد. اگرچه فرزندتان نبودم، اما عشق‌تان چنان خالص بود که استخوان‌هام را از نو شکل داد. اگر انسان شدم، اگر توانستم بنویسم، بخوانم، حتی درد بکشم... از برکت حضور شما بود.
جان...
رفیق دیرین و تیزبین من، تو نگاهم را به جهان باز کردی، هرچند در این نگاه چیز زیبایی نماند. اما حقیقت، هر قدر هم تاریک، بهتر از توهمی شیرین است. اگر من امروز می‌فهمم که جهان جایی بی‌رحم، بی‌منطق و بی‌مرز است، مدیون ذهن توأم.
اما...
همه‌ی این‌ها کافی نبود تا مرا قانع کند که بودن، خود ارزش است. من هنوز همان کودک ناخواستنی‌ام... همانی که حتی سرنوشت هم او را به فراموشی سپرد. هیچ‌گاه آن حس بی‌پناهی از تنم بیرون نرفت. هر لبخند، هر آغوش، هر کلمه‌ی گرم... همه موقتی بودند. انگار همیشه می‌دانستم که پایانی هست که من برایش ساخته نشده‌ام.
شاید برای دیگران معنا هست. شاید عشق، امید، یا حتی خدا، در دل کسانی هست که واقعاً خواسته شده‌اند. اما من... من فقط تماشاگر بودم، همیشه بیرون از قاب.
اگر روزی کسی این کلمات را بخواند، نپرسد چرا. بپرسد چطور انسانی با این‌همه خوبی در زندگی‌اش، باز هم به پایان رسید. و بگذار بداند، بعضی دردها ریشه دارند، آن‌قدر عمیق که حتی عشق هم از پس‌شان برنمی‌آید.
برای همین می‌روم. آرام، بی‌فریاد، بی‌خشم.
مثل سایه‌ای که وقت غروب، کم‌کم از دیوار جدا می‌شود و گم می‌شود در تاریکی.
خداحافظ.
دوست‌تان داشتم.
اما هیچ‌وقت خودم را نه.
اگر روزی این کلمات به دستتان رسید، اگر چشم کسی بر این سطور افتاد، خواهش می‌کنم خودتان را مقصر ندانید. نه تو، جان. نه هیچ‌کدام از شما. من به انتها رسیده‌ام، نه به‌خاطر آنچه گفتید یا نگفتید، بلکه به‌خاطر آنچه دیگر در درونم نیست: امید.
مرگ پدر ادموند و مادر مرین، آن دو فرشته‌ای که دستانم را گرفتند و دنیایم را ساختند، چیزی را از من گرفت که هرگز بازنگشت. آن شب‌ها که به صدای ساز ادموند گوش می‌دادم یا در آغوش مرین با صدای نرمش شعرهای رمانتیک می‌شنیدم، خیال می‌کردم این نور همیشگی‌ست. اما نبود. و وقتی خاموش شد، همه چیز درون من هم خاموش شد.
بعدش که جامعه، همان مردمانی که ادعای روشنفکری و انسانیت دارند، مرا کنار زدند، چون حرف‌هایم برایشان تلخ بود، دیگر جایی برای ماندن نمانده بود. همه چیزم را پس زدم. خودم را. نوشته‌هایم را. تنفسم را.
دیگر امیدی در من نمانده. نمی‌دانم دقیقاً کی از بین رفت، شاید میان آن خشم‌های عمومی، آن تیترهای زرد، یا شاید وقتی نگاه جان را دیدم که دیگر نمی‌توانست مرا بفهمد. هرجا که رفت، رفت، و من ماندم. در تاریکی.
و حالا این سکوت، این اتاق نیمه‌تاریک، این فانوس کم‌نور، تمام جهان من شده‌اند.
اگر این پایان است، پایانی‌ست خودخواسته، نه گریخته.
نمی‌خواهم کسی خودش را سرزنش کند. نمی‌خواهم نامم در هیچ گزارش و تحلیل روان‌شناسانه‌ای بیاید. این فقط یک تصمیم است؛ تصمیمِ نماندن وقتی چیزی برای ماندن نیست. تصمیمِ رفتن، وقتی دیگر نه دست، نه نگاه، نه صدا—هیچ‌کدام نیست.
پدر، مادر، شما را عاشقانه دوست داشتم. جان، تو را چون برادری صادق پذیرفتم. و همه شما، همه، سپاس که بودید.
اما اکنون من نیستم.
و دیگر هیچ صدایی در این خانه نخواهد پیچید جز خش‌خش خاموشی.
ساعت از نیمه شب گذشته. سکوتی چنان خالص بر خانه سایه انداخته که صدای نفس کشیدن خودم را هم دیگر نمی‌شنوم. فانوس کنار میز آخرین نفس‌های زردرنگش را می‌کشد، مثل من، و کاغذ کاهی زیر دستم پر شده از آخرین واژه‌هایی که از روح خسته‌ام بیرون آمد.
لباس مشکی‌ام را پوشیده‌ام. نه به رسم عزا، که به رسم بدرقه.
پنجره را باز گذاشته‌ام؛ شاید بادی بیاید و این واژه‌ها را با خودش ببرد به جایی که هنوز کسی بخواهد بشنود.
بر روی میز، کتابم هست. آنچه از من باقی ماند. و در کنارش، این نامه، این وصیت. این دفاعیه بی‌قاضی.
در آینه نگاهی به خودم می‌اندازم، و آنچه می‌بینم، انسانی‌ست خالی، تهی، لبریز از دانستن و درک، اما تهی از زیستن. راستی مگر نه اینکه دانستن، گاهی درد است؟ من این درد را زیستم. با جان، با مرین، با ادموند... تا روزی که هر چه داشتم از دست رفت.
و حال، طنابی در اتاق کناری هست، که مدتها پیش خریده بودم، بی‌آنکه جدی‌اش بگیرم.
امشب جدی شده. امشب همه چیز جدی‌ست.
من زندگی را نوشتم، آن‌گونه که بود، نه آن‌گونه که باید باشد. و حالا، تنها خواسته‌ام این است: بگذارید سکوت آخرین واژه من باشد. نه قضاوت، نه تحلیل، نه سوگواری. فقط سکوت.
در این شب سرد، من آرام و بی‌صدا، از میان می‌روم.
نه با خشم، نه با نفرت، نه حتی با اندوه... بلکه با پذیرش.
پایانی واقعی، و بی بازگشت.