بار واژگانی را به دوش میکشم که به تازگی سقط کردهام و هنوز خون است که از من میرود
چشمانم را میبندم، نقابت را بردار
از یک اسلایس کوچکتر میشود کیک سیبی که توی بشقاب چینی، روبهرویم قرار دارد و دو روز از تپخش میگذرد. ولی از رنگ و روی من تازهتر است. لکههای روغن روی سرریز بیرمغ چای هم چندان بد نیستند. دست بیقرارم را میبینم که به پروفایلهای پسردایی پانزده سالهام دستبرد میزند. "اگه توی زندگی چیزی هست که واقعا دنبالشی، باید از کس دیگهای بدزدیش.." این را من نگفتهام، برلین توی یکی از آن فلاشبکهای فصل سوم گفته بود. پسردایی پانزده سالهام شبیه هیچکدام از آن پانزدهسالههای ابرقهرمانِ ریقو نیست. او متفاوت است. فلسفی، فرهیخته، پیرو حقوق بشر. ترکیبی از ژنِ داییهایم را دارد و احتمالا شبیه به من هم هست. من هم ارثبر احتمالا خوبی بودهام. تصویر ردیفی از سربازهای جنگجهانی دوم که میان آب افتاده است. نقلقولهایی از چارلی چاپلین، گاندی و مالکوم ایکس. علاقهمند به موسیقی آمریکایی کلاسیک و فیلمهای سیاهسفید مثل دوازده مرد خشمگین. اینها را از پیش میدانستم. سه نقطهی گوشه سمت راست را میزنم و یکی دو تا از پروفایلهایش را کش میروم. میتوانم حدس بزنم که میداند دخترعمهاش از طرفداران خشونت و زد و بند است. میداند چه کتابهایی میخوانم و چه فیلمهایی بیشتر میپسندم. درهرصورت دزدی هم نوعی خشونت محسوب میشود. در گذشته آنقدرها هم در ذهنش خراب نبودم. وقتی بیگانه را تمام کرده بود، یا زمانی که ماتریکس را بدونسانسور دیده بود، دربارهاش با هم گفتوگو داشتیم. همیشه یک حرف جدید برایش داشتم. از آن حرفهایی که نوجوانان برای شنیدنش به دنبال یکی بزرگتر از خودشان میگردند. حالا یک پسر پانزدهساله مبادیآداب با آن تیپهای عتیقهی آمریکایی و سبیلهای فابریک است و زیاد دم پر دخترعمهاش نمیچرخد، با دغدغههای مهمتری سر خودش را گرم میکند. همهی اینها تاثیرات مدرسهای متفاوت است. دخترداییام بیشتر شبیه من است با تفاوت سنی یک سالکوچکتر از برادرش. وقتی نام اتاق فرار را از زبانم بشنود، اول از همه حاضر میشود و عقاید مذهبیاش را هم به هیچوجه نادیده نمیگیرد. اگر او کوکاکولا را تحریم کرده است، من واقعا توانش را ندارم. وقتی جلد اول خدمتکار را که سهوا فراموش کرده بودم برای یک دختر چهاردهساله چندان مناسب نیست، نمیتوانست از سطل زباله فیدیبواش حذف کند، دچار عذاب وجدان شده بودم. من از سختگیریهای داییبزرگه خبر داشتم. همان سختگیریهایی که در رفتار مامان هم مشهود بود. ولی من همیشه زیادی محافظکارانه رفتار میکردم. بلد بودم قسر در بروم. از همان ده، یازده سالگی، میدانستم که باید پنهانکار باشم. حالا سالهای زیادی است که با رازهایم زندگی میکنم. آدمهای زیادی مرا یک قدیسه فرض میکنند. میتوانم بازتاب معصومیت را از چشمان لوچشان تشخیص بدهم. پیشتر، از خوب بودن در برابر دیگران نفرت داشتم. اما یاد گرفتم این یک موهبت در نقش بازی کردن است. ناسلامتی اولین شغل مورد علاقهام بازیگر شدن بود. اگر آدمها چشمهایشان را ببندند، میتوانم نقابم را بردارم. همیشه آمادهام. مثل پتهای که روی آب میریزد خودم را سبک حمل میکنم. [ کارش رو بلده] توانایی گفتن این جمله را فقط دوتا از داییهایم دارند. یکیشان مهاجرت کرد. بخشی از شیطان درونم را هم به عنوان بارغیرمجاز با خودش برد. او هم شبیه به خودش، نمیتواند چیزی را از من پنهان کند. چند روز پیش که با آیفون شانزده پرومکس تماس گرفت، دانستم یک چیزهایی هم به کیفیت بستگی دارد. لاغر شده بود، شکسته. این چیزی بود که در آیفون s قدیمیاش متوجهش نمیشدم. او از حسابی یادم کردن هنگام خرید آیفون جدیدش حرف میزد، من صورت لاغرش را، شکسته شدنش را، ورانداز میکردم. نقاب هردویمان چه بیخبر افتاده بود.

شبها یک کلاه پشمی زرشکی روی سرم میگذارم. حتی شبهای تابستان هم از این قضیه مستثنا نیستند. زرشکی یا قرمز سیر رنگ محبوبم است. تنها رنگی که میتواند میان امواج توسی و مشکی، مرا به وجد بیاورد. کلاه در ابتدا برای قالب گرفتن تمام موهای روی سرم، تنگ بود. سگسرمای زمستانِ چند سال پیش، به طور اتفاقی مشکلم را حل کرد. کلاه را روی بخاری گذاشته بودم تا داخلش گرم شود، انگار که یک سر فرضی داخلش باشد که مقداری کج و معوج میزند. وقتی برداشتمش فهمیدم کش دورش روی بخاری وا داده است و حالا بهتر توی سرم میرود. گشاد هم شده بود. با این کلاه، خوابهای بهتری در انتظارم بودند. خب راستش پولی برای سرما خوردن ندارم. با احساس گرمایی که کلاه به من میدهد، یک گاز دیگر به کیک سیبِ دو روزه میزنم. میتوانستم تمام مدت نوشتن این اراجیف، درس بخوانم ولی درد داشتم. یک درد گرم فلجکنندهِ آشنا.
به این که سهشنبه امتحان عملی هک دارم، زیاد توجهی نمیکنم. حتی باوجود اینکه در امتحان قبلی به طور کاملا ناجوانمردانهای از سه، دو گرفتم. نمره برایم اهمیتی ندارد، ولی این نمره را از استاد محبوبم گرفته بودم. [ تعریف nat رو نوشتم، همینجا، اینهاش. فقط یکم پائینتر نوشتمش. همه دارن میبینن که نوشتمش، نگاش کن!] اشک تا روی مژههایم بالا آمده بود. تاسفبار بود که بخواهم گریه کنم. من برای نمره گریه نمیکردم. در دوازده سال گذشته، هرگز.
مابقی روز را لبخند زده بودم. زیباترین لبخندی را که میتوانستم، توی صورتشان پاشیدم. و خوب نگاهشان کردم. چیزی را به من میدادند که توانایی پس گرفتنش را از زیر این نقاب، نداشتند. هرگز

در آخر: لحنم به طور ناخودآگاه از لحن یک کتاب جنایی، تقلید کرده بود.
*دو جملهاش را برایتان به یادگار گذاشتم.
مطلبی دیگر از این انتشارات
یاس های آبی
مطلبی دیگر از این انتشارات
باز هم باغ مخفی.
مطلبی دیگر از این انتشارات
قبرستان؛ جایی که زندگی جرأت ورود ندارد