Mr_maleklou·۱۲ روز پیشبرای توسعدی : «تو چنان در دل من رفته که جان در بدنی»آه ای محبوب دورم....چگونه میشود که آدمی به دور از تپشهای قلبش بتواند نفس بکشد؟چگونه میشود که د…
Mr_maleklouدرکاریزما·۱ ماه پیشسکوتی میان غوغابگویید پنجره نور را خبر کند!بگویید باد پرده خانه را تکان دهد!بگویید باران آبی به گلدان های تشنه حیاط برساند!بگویید درختان دوباره شکوفه دهند…
Mr_maleklouدرکاریزما·۱ ماه پیشبازگشت به آگاهی نخستیناز تردید تا شهود؛ از حس بیمعنایی در دل یک جهان بیکران، تا کشف آگاهی
Mr_maleklouدرکاریزما·۱ ماه پیشتنها در برابر ابدیت کورمن با تنهایی دیگر بیگانه نیستم؛ نه فقط آشنا، که همخانهاش شدهام. اگر روزی بیخبر برود، جایی درونم خلأیی دهان باز میکند، شبیه کودکی که اس…
Mr_maleklou·۱ ماه پیشدر آغوش هیچهیچ زوال و خواریای در این جهان سستبنیاد، فرسایندهتر از آن نیست که آدمی، این موجود پرادعا و تنها، برای اندکی گرمای نگاهی، تمنای دوست داشت…
Mr_maleklou·۱ ماه پیشنفس های بینشانهو گاهی چه بیبهانه دلت هوای رفتن میکند، از آن مدل رفتن ها که دیگر برگشتی در پیاش نباشد، رفتنی همیشگی...جایی در سکوت و تاریکی، جایی در مرز…
Mr_maleklou·۱ ماه پیشکویر تنهاییدر من خیابانی است که هرگز بهار را به خود ندیده؛ خیابانی که همواره خزان است و زمستان.اما مگر میشود؟ حاصل تمام این غربتها، این پیریها، همی…
Mr_maleklou·۱ ماه پیشاز دسترفته در آرزویتکسی چه میداند؟ شاید اگر امروز تورا در کنار خود داشتم بسیار جوان تر و شاداب تر بودم، شاید دیگر این سفیدی بر موهایم نمینشست و اندیشه ها و اف…
Mr_maleklou·۱ ماه پیشسودای مرگمرگ آغازیست بر پایان درگیری های این ذهن همیشه درگیر و زیاده خواه آدمی،مزه شیرینی است بر روی تلخی های سرنوشتو آرامشی است بر روی طوفان های بی…