شكر كه نمي دانستيم در تاريكي و خفقان زندگي مي كنيم و لذت برديم از تمام آنچه كه بود و امكان داشت چون تنها يك ذهن پرشور و خوشحال مي تواند تغيير ايجاد كند
"داستايوفسكي روانشناس من است"
بيشتره ما ايراني ها انگار زور مي زنيم بنويسيم. نوشته را كه مي خواني حس مي كني نگارنده با خودش گفته مثلا اينطوري شروع مي كنم كه تاثير گذار باشد! اما متن هاي خوب اين مدلي هستند كه انگار يك كسي كله ي ادم را مي برد و مي كند توي يك داستاني كه دارد اتفاق مي افتد و همه چيز براي ادم در همراهي نويسنده بديهي مي شود. حالا ممكن است نويسنده هاي زيادي را تجربه كرده باشيد اما من به جرات مي گويم وقتي با نويسندگان روس همراه مي شويد زماني را بطورِ كاملا سه بعدي و يا حتي چهار بعدي در دنياي خلق شده ي انها سپري خواهيد كرد. سرماي بيرون، گرماي اتاق و شعله هاي آتش، امارت ها، آدمها و نگاه هاي پرسشگر، مهربان و يا پر از ظن و گمان را تك تك طوري حس مي كنيد كه برايتان تبديل به خاطره مي شود و همواره در آينده هر بار كه به اين زمان از زندگي تان مي انديشيد ناگزير تصور مي كنيد كه مدتي را در آن فضا ها زندگي كرده ايد.
يادم هست در سالهايي كه در شركت محل كارم گير آدمهاي ناتويي افتاده بودم كه از هيچ آزار و اذيتي برايم كم نمي گذاشتند، در بدر به دنبال روانشناسي مي گشتم كه براي يك لحظه هم كه شده به اتفاق هم بنشينيم و واقعيت ها را از توهمات جدا كنيم تا من بتوانم در آن شرايط سلامت روانم را تا حدودي حفظ كنم. اما انگار نااميدي و تنهايي شده بود وجه ي مشخصه ي آن دوران ... و هر روانشناسي كه ملاقات مي كردم بيش از يك آدم معمولي كه ممكن بود كنار خيابان ملاقات كنيد و برايش درد و دل كنيد نبود و چه بسا خيلي از همان آدمهاي غير متخصص راهنمايي هاي بهتري به آدم بكنند. و سر آخر يك روز در حاليكه قاه قاه زنان از مطب يك دكتري كه در جواب سوال هايم بهم گفته بود كه "مگه تو فكر كردي كي هستي كه افسرده شدي؟" بيرون مي امدم تصميم گرفتم بيشتر از اين خودم را مضحكه اين دربدري نكنم و بروم با همان همكاران شغلي محيل و موذي ام كنار بيايم و قبول كنم كه زندگي همين قدر سياه است.
اما داستان ازين قرار است كه زندگي هميشه وقتي برگهاي برنده اش را مي گذارد توي جيبت كه مطمئن شده باشد كه به ته خط رسيده اي و همه ي اميد هايت نا اميد شده اند. و براي من اين برگهاي برنده دو عدد كتاب در قالب پي دي اف بود كه منِ از همه جا بي خبر، ازين سايت هاي مجاني كتاب دانلودشان كردم. دو شاهكار ادبي كوتاه درباره ي شرايطي كه همه ما آدمها ممكن است در آن گير كنيم. دو كتاب كاملا انساني كه روح آدم را بطور كامل لمس مي كردند، آن هم با مهرباني اي فراتر از انچه انتظار آن را حتي مي شد از يك روانشناس داشت چه برسد به يك نويسنده ي قديمي و دور از دسترس.
اولين كتاب "اين آقاي هلندي" اثر هرمان هسه بود كه يك داستان كوتاه درباره ي يك آقاي هلندي است. يك موجود نفرت انگيز، پرسر و صدا و احمق كه باعث مزاحمت بسيار، جهت آرامش، تمركز و نوشتنِ نويسنده شده است. هرمان هسه، خواننده ي بي تجربه را در كمال ناباوري با خودش تا دوست داشتن برادرانه ي اين مزاحم از خدا بي خبر پيش مي برد. شگفت انگيز بود، چون حتي الان كه از خواندن اين كتاب حدود ده دوازده سال گذشته، باز هم بياد ندارم در هيچ كتاب روانشناسي يا داستاني اينطور به پذيرش و حتي دوست داشتن موجوداتي شبيه آقاي هلندي كه در زندگي آدم هم كم نيستند، متقاعد شده باشم. نكته ي جالب اين است كه در كلِ مجموعه ي ده صفحه اي اين داستان، نويسنده در حال مكالمه و حرف زدن با خودش است و در همين مكالمات دروني است كه به گشايش مي رسد.
كتاب بعدي يك كتاب صد صفحه اي از داستايوفسكي بود: "يك داستان نفرت انگيز". يادم مي آيند وقتي شروع به خواندن اين داستان كردم در ته يك پارتيشن تاريك در محل كارم بودم. حس ميكنم ساعتِ بعد از اتمام كار بود و من خسته از تمام آزارهاي روحي كه در طول روز ديده بودم حتي انگيزه ي بلند شدن و بيرون رفتن از آن محيط را هم نداشتم. اين را هم بگويم كه پيش زمينه ام نسبت به ادبيات و همه ادا و اصول هاي روشنفكري اش بسيار محدود بود و يك موجود كاملا خام و راه دست براي روانشناس و نويسنده ي مشهور روس بودم.
اولين جمله را من خواندم اما بعد، فشار دستان گرم داستايوفسكي را روي شقيقه هايم حس كردم كه سرم را به سمت دريچه اي نوراني چرخاند كه به اتاقي راحت و كم و بيش مجلل در يك خانه ي خوب دو طبقه در حومه ي پترزبورگ باز مي شد، جاييكه سه ژنرال با آرامش خاطر، روي صندلي هاي دسته دارِ شيك و راحت، دور يك ميز كوچك نشسته بودند و شامپاين مي خوردند و سرگرم گفتگويي دلپسند درباره ي موضوع روز بودند. موضوع روز انسانيت نسبت به ضعفا بود. در اين قصه ي كوتاه به شكلي كاملا دلپسند و كميك، داستايوفسكي نشانم داد كه برقراري عدالت، انسانيت و نوع دوستي بين طبقات مختلف اجتماع اصلا آنچنان كه در تصور آدم ساده مي نمايد نيست و اين از آن مسائلي است كه هر اقدامي در جهت آن، مي تواند آدم را با شكاف هاي بزرگتري كه جلوي پاي آدم دهن باز مي كند روبرو كند، حتي اگر شما يك ژنرال با اراده و قدرتمند ارتش روس باشيد. يادم مي آيند چند ساعت آينده پس از شروع داستان را در خلصه اي شيرين گذراندم و مدام از تجربه ي موقعيت هاي كمدي و در عين حال تلخِ صحنه هايي كه داستايوفسكي برايم خلق مي كرد، قهقهه مي زدم.
آن احساس هاي وامانده و كوفتي كه در وجودم تلبار شده بودند انگار يكي يكي داشتند آزاد مي شدند و من احساس سبكي مي كردم. مثل اين بود كه نويسنده روس در آن نقطه از تاريخ با كت سبز و شلوار قهوه اي تيره اش در حاليكه نور گرمي وجودش را روشن كرده بود، روي صندلي نرم و گرمش نشسته بود و منتظر بود تا من بيايم و با متانتي آميخته به اشتياق داستانهايش را برايم تعريف كند، و من، موجودي گمشده در تاريكي ها، تشنه و مشتاق شنيدن حرفاهايش بودم.
داستايوفسكي آدمها را توضيح مي دهد، رفتارها را همانگونه كه هستند با جزييات بيان مي كند، موقعيت ها، پيش زمينه ها و پيش فرضهاي همه را شرح مي دهد و در انتها بر خلاف انتظار آدم حتي قضاوت را هم به عهده ي شما نمي گذارد، بلكه دعوتتان مي كند تا از آن رهايي يابيد و تنها به مشاهده ي تمام اين احوالات بسنده كنيد. چون نتيجه هر نوع قضاوتي رنجي است كه به زندگي شما مربوط نيست و آنچه مهم است كنشي است كه شما با توجه به تمام مشاهداتتان و زندگي خودتان براي انجام آن تصميم مي گيريد. و اين يعني رهايي از تماميِ قال و مقال عالم.
بعد از آن ديگر نتوانستم از او دست بكشم. كتابهايش را پشت هم مي خواندم!!! نه مي بلعيدم. جوان خام، آزوردگان و تحقير شدگان، قمار باز و.....و يادم هست يك روزي در پايان يكي از داستانهايش كتاب را بستم و با صدايي بلند و محكم در درونم گفتم : "داستايوفسكي روانشناس من است".
مطلبی دیگر از این انتشارات
کتاب جدید درباره روند سریع رشد تغییر جنسیت
مطلبی دیگر از این انتشارات
10 کتاب خوبی که در 97 خواندم
مطلبی دیگر از این انتشارات
فرهنگی| یلدا چیکار کنیم؟! اسنپ کیو بازی کنیم!