از قلبی که میرود...

تو نمی‌تونی کمکی بکنی، تو خیالی هستی، فقط توی داستان‌هایی هستی که من نوشتم، داستان‌های که فکر نکنم کسی خونده باشه، اون چند نفری هم که خوندن فکر نکنم یادشون باشه .
من تو رو ساختم، می‌فهمی؟ همش خیال بود، دیدم هر کسی داره برای عشق می‌نویسه ولی من چیزی نداشتم که بخوام از اون بنویسم ، روزمرگی‌ها؟ حتی برای خودم هم جذاب نیست. فکرهام؟ کدوم فکر؟ یک مشت خزعبل که از سر نامیدی همش توی سرم می‌چرخه، اسمش رو نمی‌شه گذاشت فکر، تازه کی به فکرهای یکی مثل من اهمیت میده.
نه، چاره‌ای نبود، تو لازم بودی، اولش قرار بود فقط یک تصویر باشی، ولی وقتی توی نوشته‌هام جا افتادی شدی یک جسم، یک جسم حقیقی، اونقدر حقیقی که من خودم شدم سایه‌ی تو، مسخره ست اما حالا من،بدون تو معنی ندارم، حتی توی خلوت خودمم هم نمی‌تونم خودم رو قبل تو تصور کنم .

اوه خدای من، بهتره برای من اون طور ژست نگیری،با اون دست به کمر زدنت ، تو یک لحاف چهل تکه‌ای، هر تکه‌ای رو از یک جا عاریت گرفتم .
چی ؟ چرا ؟
خوب چاره‌ای نداشتم، بابام فکر کرد اگه پسرش بجای چرخیدن توی کوچه‌ها ، همراهش توی جلسات بحث و گفتگوی سیاسیِ حزب شرکت کنه آینده‌ی بهتری داره ، بخاطر همین من هیچ وقت فرصت این رو نداشتم که بخوام عاشق یکی بشم ، چه اونوقت که توی مدرسه بودم و همقطارهام روی تمام دخترهای محل نظر داشتند و چه اون‌موقع که همبازی‌های دوران بچگیم کارشون کساد کردن دکان حوری‌های بهشتی بود.
نه، من هیچ وقت از صمیم قلبم عاشق کسی نشدم، هر وقت هم که قلبم بی‌محابا به تپیدن می‌افتاد واقعا نمی‌دونستم باید چکار کنم، اونقدر قلبم می‌تپید که خسته میشد . برای همین وقتی تو رو خلق کردم هیچ تصوری نداشتم. چشم‌ها و صورتت رو از اون زن که دور میدون لوازم آشپزخانه می‌فروشه برداشتم. با اینکه سن و سالی ازش گذشته ولی مطمئنا خدا برای خلق همچون چهره‌ای و چشمانی به اون زیبایی وقت زیادی گذاشته، چشم‌هایی به رنگ دریا ! مطمئن هستم زیر اون چادر و مقنعه که سفت و سخت بسته شده ، خرمنی از موهای خرمایی پنهان شده. درسته!موهای تو مشکی شده، چون من هیچ تصوری از موهای خرمایی رنگ ندارم، بسه دیگه این حرف زدن با تو باعث میشه فکر کنم دیوونه شدم.

می‌بینی! مطمئن هستم همین ژست هم مال یکی از فیلم‌هایی که دیدم .کدوم فیلم؟ خوب من چه میدونم ،حتما مال یکی هست دیگه الان تو این وضعیت یادم نمیاد!
برروکا
حم
گویست
نگوا ا د
ببخشید، دلم می‌خواست بیشتر از تو بنویسم، شروع کنم به توصیف قشنگی های تو...
می‌دونی! اینطوری شاید نوشته‌هام پر طرفدار تر هم بشه، ولی به من حق بده، توی این وضعیت نتونم بیشتر از این ادامه بدم . گاهی وسط نوشتن از حال میرم .
قلبم . نه! شکست عشقی و این حرفا نیست، همش بخاطر چربی خون و وزن زیاده، این یکجا نشستن و هی نوشتن و بعد باز هی نوشتن و بعد هی نشستن و منتظر شدن برای اینکه کسی پیدا بشه اون رو بخونه ، باعث شده به همچین روزی بیفتم ، مطمئنم بوی گَند م از چند متری هم به مشام میرسه ...
درسته، نمی‌تونی حسش کنی و این ربطی به اینکه تو واقعا اینجا نیستی نداره شاید بخاطر اینکه توی دنیای قصه‌هایی که ساختم خیلی عاشق من هستی!
واقعا خنده داره ، کاش حداقل کسی رو داشتم که بالاخره یک روز این جسم بو گندو رو از روی میز جمع کنه...



_ سلام! خوش اومدی ... بالاخره بیدار شدی ‌، یکم سَرت سنگینه ، تاثیر داروهایی که بهت تزریق شده ، ولی حالت خوبه، اینجا آی سی یو بیمارستانه، شانس آوردی، نامزدت بدادت رسید، اگه یکم دیرتر رسیده بودی اینجا کارت تموم بود... واقعا شانس داری‌ ها ! معلومه دوست داره ، تمام این دو سه شبی که اینجا بستری بودی پشت این در برات دعا می‌کرد ...

_ من ... نامزد...

_ بسه... نمی‌خواد به خودت فشار بیاری . الان میگم لباس مخصوص بپوشه بیاد ، حتما دلش برات خیلی تنگ شده ...
آقای عقیلی ! آقای عقیلی
_ بله، بفرمائید.
_ لطفا به نامزد این آقا بگو می‌تونه بیاد ببینتش .
_ کجاست؟
_ حتما همین پشت دره ، آخرین بار یک پالتو قرمز رنگ تنش بود ...
خیلی خوش بحالت شده ها؟ چه جوری تونستی قاپ همچین دختری رو بزنی ؟ درست شبیه این بازیگرای سینماییه... اِمممم ... الان یادم نمیاد کدومش...
_ خانم پشت در که کسی نیست ؟
_ خوب شاید توی راهرو باشه .
_ نیست خانم ، مگه اینجا چقدر بزرگه ، همش رو نگاه کردم همچین کسی نیست...
_ باشه بابا ... الان خودم میرم پیداش می‌کنم ...