اولین داستان من تو ویرگول (:

ساعت پنج غروب بود، آرتور با ناجوانمردیِ تمام آذوقه ی ماه نوامبر را جیره بندی کرد؛ این جیره بندی به گونه ای بود که نجیب زادگان فرانسه سهم بیشتری را نسبت به افراد طبقات پایین تر دریافت می کردند. او پس از این کار سری به کادربزرگ خویش زد و حال او را جویا شد؛ با اینکه از وضع جیره بندی ماه نوامبر فقط سی دقیقه می گذشت* مردم به نشانه ی اعتراض به خیابان ها ریخته بودند و شعار هایی نظیر:«مرگ بر فرانسه ای که آرتور و نجیب زادگان در رأسش باشند» سر می دادند. میشل، پسر عموی آرتور، به او خبر داد که مردم در تلاش هستند تا دروازه قصر را بشکنند و وارد شوند. دیری نپایید که آسمانِ آبی ِفرانسه به رنگِ سرخی برخاسته از جهنم بدل شد. رعیت ها با داس هایی تیز و برنده وارد دالان اصلی قصر شدند؛ آنها منتظر لحظه ای بودند که سَر آرتور و بقیه ی نجیب زادگان در سبد چوبی رو به روی گیوتین بیفتد و در حالی که خون از سر جدا شده شان فوران می کرد، همراه با نواخته شدن موسیقی مارش به رقص و پایکوبی بپردازند.

فرانک، رهبر رعیت ها، پس از کشتن پنج سرباز در آخرین راهرو با صدای زمختش فریاد زد:«زنده می خوامشون». سِیلی عظیم از انسان های سرکش نعره هایی سر دادند و با گام های بلند به سمت پناهگاه آرتور و نجیب زادگان روانه شدند؛ در را شکستند و هر شش تایشان را کنار شومینه ی کم حرارت یافتند. از آنجا که راهی به غیر از تسلیم شدن نداشتند، هر شش نفر خود را به دست رعایا سپردند.

صبح روز بعد، مورخ هفده نوامبرِ هزار و هشتصد و نوزده، طبق گقته جلادِ روستای دومِرمی-لا-پوسل، سر هر شش نجیب زاده از تنشان جدا شد؛ با این تفاوت که هنگام فرود آمدن تیغه ی فلزی بر گردن امیلی هشت ساله؛ تیغه در بار نخست، کامل گردنش را نبرید و ضجه ی وحشتناک دخترک اسباب خنده ی فرانک و باقی رعیت ها را فراهم آورد.


...پایان...


ممنون میشم که اگه نظر یا هر چیزی که فکر میکنید به پیشرفت این متن کمک میکنه رو بگید.