یک گیله مرد که که مهندس کامپیوتر است و با کلی دغدغه اجتماعی و سیاسی
بازمانده روز، رمانی عجیب اما دوست داشتنی
بازمانده روز کتاب عجیبی است. اوایل کتاب، کمی خسته کننده است اما کم کم که با شخصیت اصلی آشنا می شویم، کتاب جذاب تر می شود تا جایی که جدایی از آن سخت است.
یکی از ویژگی های کتاب، زبان خاص راوی داستان است که کتاب را برای انگلیسی زبان ها جذاب می کند و این جذابیت برای ترجمه فارسی شاید چندان معنا نداشته باشد. شاید مثال قریب به ذهن آن، رمان بی کتابی باشد که زبان آن یکی از نقاط قوت رمان است اما در ترجمه به زبان دیگر، شاید نتوان آن جذابیت های زبان فارسی را منتقل کرد. بازمانده روز، روی انگلیسی این ماجراست. واژگان و زبان خاصی که مختص به فضای ارباب و رعیتی انگلستان، قبل از جنگ جهانی دوم است، پاشنه آشیل رمان است. مترجم سعی بسیاری کرده تا زبان خاص آن را باز سازی کند که توضیح مفصلی هم در ابتدای کتاب درباره ی شیوه کارش داده است و توانسته تا حدود زیادی فضای داستان و زبان آن را به خوبی منتقل کند.
خود داستان اما عجیب تر است. داستان پیش خدمتی که نشانه ی تشخص و برتر بودن یک پیش خدمت را در آن می بیند که هیچ گاه از لباس خود(نقش پیش خدمتی) بیرون نیاید مگر در حالت تنهایی مطلق. این تلاش بی اندازه برای تشخص، تا آنجا پیش می رود که راوی داستان، هنگام مرگ پدر خود، از لباسش بیرون نمی آید و در برابر احساسات خود مقاومت می کند و این را افتخاری برای پیشینهی پیش خدمتی خود و تشخص لازم برای این مقام می داند. یا در برابر عشق خود به سرخدمتکار خانه، هیچ گونه ابراز احساساتی نمی کند. حتی زمانی که با هم تنها هستند و حتی زمانی که داستان را برای ما روایت می کند. و این عشق را تنها از بین صحبتهای راوی باید فهمید، چرا که ابراز این عشق، دور از تشخص پیش خدمتی است.
تمام تلاش راوی، جلب رضایت ارباب است و غیر. گویی او به دنیا آمده است تا به اربابانش خدمت کند و حق هیچ کار دیگری جز خدمت به ارباب ندارد.
داستان در مورد جنگ جهانی و تلاش های عده ای برای نزدیکی به آلمان و هیتلر هم صحبت می کند. که این تلاش ها نافرجام می مانند و جنگ جهانی دوم رخ می دهد.
صحافی کتاب، جنس کاغذ ها و طرح جلد هم جذابیت کتاب را افزایش داده است و باعث می شود تا به خواندن کتاب ترغیب شویم.
در ادامه بخش هایی از کتاب را می خوانیم:
پدرم را می دیدیم که کنار آن چهار پله سنگی ایستاده و غرق فکر بود دیدیم که آهسته ار پلهها بالا رفت.بالا که رسید برگشت و کمی تندتر پایین آمد.یک بار دیگر برگشت و چند ثانیهای بی حرکت ایستاد و توی بحر پلههای جلو پایش فرو رفت.با احتیاط از پلهها بالا رفت. راهش را ادامه داد تا نزدیک ساختمان تابستانی رسید، آهسته برگشت و همان طور چشمش را به زمین دوخته بود... انگار که امیدوار بود جواهری را که آنجا از دستش افتاده بود پیداکند
ما پول نداریم، ولی چه عیبی دارد ما عشق داریم غیر از عشق چه میخواهیم ما همدیگر را داریم انسان در زندگی همین را می خواهد.
مطلبی دیگر از این انتشارات
انسان در جستجوی معنا
مطلبی دیگر از این انتشارات
کتاب خورشید مغرب
مطلبی دیگر از این انتشارات
کتاب رهبران آخر از همه غذا میخورند: یکی برای همه، همه برای یکی!