یه نویسندم که کلمات، تازه بهش سلام کردن instagram:@ali.heccam_ t.me/Alinssr_ ali.heccam@gmail.com
بازم حرفِ دل
ماه از پشتِ ابرها، تار بود. اینکه اون پشتها گیر افتاده، واضح بود. شبیه به تصویرِ پشتِ یه شیشهی بخار گرفته؛ اگه از قبل، ماه رو نمیشناختی، بعید بود تشخیص بدی اون سوم شخصِ غایب کیه!
ماه، اون پشت گیر افتاده بود و معلوم بود که این حالت، طبیعی نیست؛ معلوم بود خبرهایی تو راهه!
بیست و پنجمِ آبان بود و هوا مترادف با شبهای قبل، سرد بود اما اینبار کمی سردتر.
تغییر تو راه بود. سر و کلهی زمستون، از دور پیدا بود. سرما، سرمایِ زمستون بود که اینجوری سوزن به تن میزد.برام آشنا بود. من این هواها رو، این سرماها رو میشناختم. یادم هست که روزها و شبهایی، تنهاییهام رو باهاش تقسیم میکردم. یه سوییشرت تنم میکردم، کلاهش رو روی سرم میکشیدم، از پُر بودنِ پاکتِ سیگارم اطمینان حاصل میکردم، هندزفریم رو برمیداشتم و از خونه میزدم بیرون.
برخلافِ بقیه که از این حالت فرار میکردن و هرکدوم تو یه سوراخ، دنبالِ یه جای گرم میگشتن، عاشقانه، قصدِ قدم زدن میکردم و بندِ کفشهام رو محکم میکردم. سرما که از راه میرسید، یه غمِ تلفیقی با خنده، سراغم رو میگرفت. زمزمهای کنارِ گوشم که بهم یادآوری میکرد فصلِ مورد علاقت از راه رسید؛ زمستون، فصلِ قدم زدنهای تنهایی! شاید به همین دلیل هم بود که زمستون، فصلِ مورد علاقهی من بود و امروز بعدازظهر، نمیدونستم که فعلِ آخرِ این جمله، هنوز هم به همون شکل، مثبت هست یا نه! اون روزها، درگیرِ حالتی گنگ بودم که تنها با سرما و ترانه و قدم زدن همراه با سیگار آروم میشد و امروز نمیدونستم که آیا باز هم اون انرژی رو از سرما میگیرم یا نه! نمیدونستم که جنسِ گرفتگیِ امروز و این روزهام هم شبیه به اون روزها، شبیه به هم هست یا باید دنبالِ پادزهرِ جدیدی باشم.
ماه پشتِ ابرها قایم شده بود و حالِ خوبِ من هم پشتِ یه ابرِ غلیظِ تردید. شاید ماهِ امشب، با یه نمِ بارون، صیقل میخورد و به زمین سَرَک میکشید اما من... نمیدونستم که آیا من هم با یه بارون، از پشتِ ابرها به زندگی سلام میکنم یا نه. من حتی قدرتِ فکر کردن به این موضوع رو نداشتم. زندگیِ من، گیرافتاده تو یه چرخهی منظم از دلخوریها، در گردشه و اجازهی باورِ خندیدن رو اَزم گرفته. غمگینم و فرار از سایهی سنگینش، برام غیر ممکن شده. درواقع فرار، جزئی از وجودم شده و موندن، روز به روز از من فاصله میگیره و تاثیرش به وضوح روی چهرهام قابل مشاهدهاس و گیرِ داستانِ من، همین مسئلهی فرارِ.
الان که چند ساعت از اون رودررویی با ماهِ تار میگذره، آسمون داره میباره؛ طبقِ همون گزارشاتِ هواشناسی. منتها چون هوا سرده، به شکل برف، روی زمین سقوط میکنه. من، لَم داده روی یه صندلی، تو یه کافه، گوشهای از این شهر، از پشتِ شیشه، شاهدِ این اتفاق هستم. از پخش، صدای شادمهر رو میشنوم که ترانهی « ستاره » رو میخونه. تحت تاثیر کافئین و سوزی که از لای درزِ در به داخل میاد و مثل جریانِ مخالفِ رودخونه، حالتِ منظمِ گرما رو بهم میزنه، حالِ من هم بالا و پایین میشه؛ با تمامِ حالِ سنگینی که دارم، گاهی خوب میشم و اتفاقی میخندم و فراموش میکنم که چند دقیقهی قبل به چی فکر میکردم و چی باعث شد تا تصمیم به نوشتنِ این متن بگیرم.
الان مثل روالِ اکثرِ دلنوشتههام، نمیدونم چقدر به نقطهی پایانِ نوشتهام نزدیک شدم...
مطلبی دیگر از این انتشارات
بیمار «خوانده»های تو ام، تندتر بخوان!
مطلبی دیگر از این انتشارات
انتقام چای های سرد شده...
مطلبی دیگر از این انتشارات
معرفی کتاب مدل کسب و کار اشتراکی