نوشتههای یک دانشجوی علاقهمند به نویسندگی
برای تو مینویسم، تویی که جان منی!
خدا میدونست که خانهی تو، بابرکتترین خانهی روی زمین خواهد شد. که تو دختری بابرکت از خاندانی بابرکت بودی. تو برای ما هم مایه خیر و امنیت و آرامشی، ما با ولایت تو بود که پاک و پاکیزه و مطهر شدیم.(قد طهرنا بولایتک)خانمجان! میدونم از دهن من اضافیه ولی حتما بهم اجازه میدی که صدات بزنم: مادر!
مادرجانم! اگر امروز عشق به شوهر جانت توی دلای ما موج میزنه، اگر ضربان قلبمون با شنیدن اسم امیرالمومنین(ع) اوج میگیره،من که میدونم همهاش اثر دعاهای شماست. میدونم که توی قنوت نمازات به اسم همهی ما رو دعا کردی. ما ممنونتیم مادر!
من یه خواهشی دارم ازتون. اون روزی که به اذن خدا بین صفوف جماعت محشر راه میوفتید و یکی یکی دست بعضیا رو میگیرید و نجاتشون میدید، ما رو فراموش نکنید مادر! دست ما رو هم بگیرید. ما توی این دنیا اگر شیعهی خوبی براتون نبودیم ولی هرجا هم رفتیم خودمونو با شما معرفی کردیم . ما عادت کردیم به لطف و محبتتون مادر جان!
پ.ن: فوقالعاده کتاب خوبی بود. خواندن عاشقانههای زندگی امیرالمومنین(ع) همونقدر که زیبا و دلنشینه، به همون اندازه سخت و غمانگیزه. "چرا"ش رو خودتون میدونید!
?برشهایی از عاشقانههای امیرالمومنین و حضرت زهرا رو بخونید:
۱.امیرالمومنین(ع) میفرماید: من به حضور رسول خدا(ص) رسیدم. با ورود من همسران حضرت برخاستند و به اتاق دیگر رفتند و من نزد حضرت نشسته و از شرم سر به زیر انداخته بودم. حضرت فرمود: آیا دوست داری همسرت را به خانه ببری؟ من در حالی که سر به زیر بودم عرض کردم:آری، پدر و مادرم فدای شما باد...
۲.پس از آماده شدن این مقدمات رسول خدا به من فرمود: هرکس را دوست داری برای مهمانی دعوت کن. من وارد مسجد شدم، مسجد مملو از صحابه بود. خجالت کشیدم که در میان آن جمعیت عده خاصی را دعوت و بقیه را دعوت ننمایم!
۳.سپس پیامبر دست فاطمه را گرفت و در دست علی(ع) گذاشت و فرمود: ای علی! خداوند دختر رسول خدا را برای تو مبارک کند. ای علی! فاطمه خوب همسری میباشد و ای فاطمه! علی نیز خوب شوهری است. به سوی خانه خود بروید و صبر کنید تا بیایم.
امیرالمومنین میگوید: دست فاطمه را گرفتم و به سمت منزلی که برای ما فراهم شده بود حرکت کردیم. وارد اتاق که شدیم، فاطمه در گوشه ای نشست و من نیز در کنار وی نشستم. هر دو بر اثر حیا و شرم از همدیگر به زمین نگاه میکردیم...
??
۴.به خدا سوگند! در طول زندگی مشترکی که با فاطمه داشتم تا هنگامی که از دنیا رحلت نمود، من وی را هیچگاه عصبانی و غضبناک نکردم و او را وادار به کاری نکردم که ناراحت شده باشد، و او نیز در این مدت مرا غضبناک و ناراحت نکرد و در هیچ کاری بر خلاف خواست من عمل ننمود.
هرگاه من محزون و اندوهگین میشدم چارهی آن تماشای چهره فاطمه بود. آری با نگاه به رخسار فاطمه، غم و اندوه من برطرف میشد...
مطلبی دیگر از این انتشارات
کتاب خاطرات سفیر
مطلبی دیگر از این انتشارات
درباره هنر خوب زندگی کردن | معرفی و نقد کتاب
مطلبی دیگر از این انتشارات
#سالمندان_هم_دل_دارند!