خلاصه کتاب اضطراب منزلت - قسمت آخر

خلاصه ای از مطالب مهم کتاب را با توجه به نظر شخصی خودم گردآوری کردم که امیدوارم مورد توجه شما مخاطب عزیز قرار گیرد.


بریده هایی از کتاب:

قسمت دوم:

اگر جایگاه اجتماعی ما وابسته به مهارتمان باشد قاعدتا چیزی که نیاز داریم مهارت است در اکثر مهارت‌ها نمیتوانیم آن طور که باید مهارت را هدایت کنیم. شانس میتواند ما را در زمان مناسب، در جایگاه مناسب قرار دهد. شانس نقشی انتزاعی در شکل دهی جریان امور دارد. جهان امروزی آنچنان بر پایه کنترل عقلی است که شکست را بر اثر بدشانسی نمیتواند بپذیرد.

عواملی مانند پیوندهای خانوادگی، دوستی، جذابیت های جنسی شاید گاهی محرک های مادی را غیرضروری جلوه دهد ولی همه میدانیم اول و آخر کار محرک های مادی مهم هستند. آدام اسمیت میگه: از خیرخواهی قصاب، آبجوساز و نانوا نیست که غذا تامین میشه بلکه از توجه آنها به منافع خودشان است. ما مخاطب خویشتن دوستی آنها هستیم نه انسانیت آنها. ارزش شخصی انسان ها به ارزش معامله بدل شده است. مارکس میگه: دستمزدهای پرداختی مثل روغن است که به چرخ ها میزنیم تا بچرخند. هدف اصلی انسانیت نیست بلکه پول حرف اول و آخر را میزند.

هر سازمانی تلاش میکند کارگر، مواد خام و ماشین آلات را به ارزان‌ترین قیمت بدست آورد و با سود زیاد تولید خود را بفروشد اما فراموش میکند که کارگر دارای روح است. هرچقدر اعتماد و رفاقت بین کارگر و کارفرما باشد هرچقدر کارگر خودش را وقف کار کند همیشه این اضطراب وجود دارد که ضمانتی برای حفظ جایگاه اجتماعی وجود ندارد و این جایگاه به رفاه اقتصادی سازمانش بستگی دارد. در جوامع قدیم عزت، شرف، تیمه از راه خشونت کسب میشد. ذهن بقیه انسان ها برای جا دادن شادی حقیقی ما زیادی حقیر است. از سقراط پرسیدند آیا ناراحت نمیشوی از این همه توهینی که به شما میکنن جواب داد: وقتی الاغی به من لگد میزند اصلا ناراحت نمیشوم. شایستگی تو به شهادت دیگران وابسته نیست.

سیستم ارزش گذاری جاری ممکن است ناعادلانه انسان‌ها را خوار و خفیف کند. ارسطو اعتقاد دارد اگر رفتار انسان ها به حال خود رها شود معمولا به سمت افراط منحرف میشود. افکار عمومی بدترین نوع افکار است. چرا؟ چون مردم اغلب به خودشان سختی نمیدهند افکار را در معرض بررسی قرار دهند.

نظر دیگران برای ما خیلی مهم است حتی اگر غلط باشد! چون نظرات مردم به ما اعتماد بنفس میدهد. شوپنهاور معتقد است: زمین مملو از آدم هایی است که ارزش هم صحبتی را ندارند. او در ادامه میگوید: در جهان دو انتخاب داریم: 1. تنهایی 2. ابتذال

از قسمت دوم کتاب موضوع کاملا منحرف میشود و به سراغ نقاشی ها و طنزنویسی و هنرمندان میرویم. داستان های زیاد و متنوعی در مورد اثر تراژدیک تعریف میشود که خیلی بیشتر از حد معمول به شکست دیگران توجه نشان میدهیم. انسان هر چه بیشتر بداند باید بیشتر درک کند و بیشتر ببخشد. در حکومت های دیکتاتوری دیکتاتورها میدانند که شوخی راهی برای تثبیت انتقاد است پس سریعا با طنزنویسان برخوردهای سختی میکنند.

قسمت سوم:

نویسنده داستانش را از400 سال پیش از میلاد مسیح شروع میکند و درباره اهمیت افراد در هر دوره زمانی موضوعاتی بیان میکند.

در طول تاریخ منزلت بر چه اساسی به افراد داده شده است:

1. آسیب وارد کردن به دیگران با گردن کلفتی

2. توانایی دفاع از دیگران

3. تاثیرگذاشتن بر روی دیگران با استفاده از خوبی کردن به آنها

4. شعور یا شایستگی اخلاقی

توانایی جمع آوری ثروت از طریق فضیلت‌هایی مانند: خلاقیت، شجاعت، ذکاوت، استقامت حاصل میشود. ثروت منزلت می آورد و قدرتش شادی آور است. فقر رنج جسمی نیست شرم و خجالتی است که از واکنش های منفی دیگران به وضعیت فرد ناشی میشود.

برای داشتن هر شغلی باید ذکاوت، قدرت، دوراندیشی و توانایی همکاری با دیگران را داشته باشید. حالا هرچقدر هم پول سازی این شغل بیشتر باشد باید موارد بالا قوی‌تر شود. سپس داستانی در مورد سرخ پوست ها بیان میشود که در ابتدا با سادگی زندگی میکردند و از همه چیز راضی بودند اما بعد از رسیدن اولین اروپایی ها و تکنولوژی داستان تغییر کرد و اسلحه و طلا و جواهرات و الکل اهمیت پیدا کرد. اروپایی ها تجملات سرخ پوست ها را چندین برابر کردند تا هزاران چیز جدید بخواهند.

زندگی فرآیند جایگزینی یک اضطراب با اضطراب بعدی است و جایگزین شدن خواسته ای با خواسته دیگر. اگر نتوانیم دست از قبطه خوردن برداریم، به طرز رقت انگیزی باید بیشترعمرمان را به حسرت خوردن برای چیزهای اشتباه هدر دهیم. از دیدگاه مارکس سخن ایدئولوژیک تظاهر به بی‌طرفی میکند ولی مخفیانه جهت گیری خود را به سمت شنونده القا میکند.

وولف در تحقیقاتش به مطالب جالبی برخورد کرد:

تعصبات عجیب و غریبی که با قدرت از سوی کیشیش ها و فلاسفه ارائه شده بود. خداوند تعیین کرده زنان دون پایه هستند و از لحاظ جسمانی نمی توانند کسب و کاری را مدیریت کنن و ضعیف هستن. نمیتوانند بی طرف بمانن!! بیشتر این مسایل به خاطر پول بود چون زنان درآمدی نداشتند و فقیر بودند تن به این شرایط دادند و اعتراضی نمیکردند.

قسمت چهارم:

این فصل با تعریف داستانی از تولستوی در کتاب مرگ ایوان ایلیچ آغاز میشود. یک قاضی که از منزلت اجتماعی بالایی برخوردار است و به ظواهر دنیا خیلی توجه داشته اما دچار بیماری میشود که خیلی مهلک بوده و برای اطرافیانش اصلا این موضوع مهم نیست. هر کدام به نحوی منتظر هستند او زودتر بمیرد. در اواخر عمر زندگی را بی ارزش میبیند و متوجه میشود هرکاری که کرده فقط برای این بوده که در چشم دیگران مهم جلوه کند و زندگی کوتاهش را هدر داده است. یادآوری مرگ چگونه میتواند اولویت های ما را از مادیات به سمت معنویات به سمت حقیقت و عشق ورزی سوق دهد. فکر مرگ میتواند به ما شجاعت بدهد که خودمان را از توقعات بیجای جامعه رها کنیم. برای رهایی از اضطراب منزلت به غیر فکر کردن به مرگ خود میتوانید به مرگ دیگران هم فکر کنید. وقتی با ارزش های جامعه ات زندگی میکنی سعی میکنی قوی‌تر از بقیه باشی. مشهورتر، مهم‌تر، ثروتمند‌تر

تا بحال شده از خودتون بپرسید آیا این نگاه و توجه ی که سایرین نسبت به من دارند برای خود من است یا منزلت و جایگاه اجتماعی من است؟

قدرت زمان میتواند تمام ادعاهای بزرگ را به سخره بگیرد. والاترین جایگاه زمینی جایی است که روی آن نوشته است: "جایگاه ابدی"

ویرانه ها از ما دعوت میکنند تا از تقلاهایمان و تصورات کمال گرایانه مان دست بکشیم. همه چیز بدتر خواهد شد آیا بدتر از این داریم که به زودی ما نیز خواهیم مُرد؟ این یک پند مسیحی است. دیدن مناظر طبیعی وسیع و گسترده باعث کاهش اضطراب میشود. پشت عیب و نقص های ما همیشه دو عنصر نهفته است:

1. ترس

2. عطش محبت

هر چقدر زندگی عادی را تحقیرآمیزتر بدانیم اشتیاق ما برای فاصله گرفتن از بقیه بیشتر میشود وقتی همبستگی ضعیف تر میشود جذابت دستاوردهای شخصی بیشتر میشود. وقتی عادی باشیم زندگی متوسطی را دنبال میکنیم و در زندگی متوسط احترام و آسایش تامین نمیشود. همین امر سبب میگردد اشتیاق برای کسب منزلت شدیدتر شود. نویسنده در مورد بوهیماها توضیحاتی میدهد که چه کسانی هستند و از کجا مکتب آنها آغاز شد و چه خط فکری را دنبال میکنند.

در انتهای کتاب با جمله ای مواجه میشویم که خیلی زیباست:

به جای استفاده از کلمه فقرا از کلمه ساده استفاده کنید. چون واژه ساده یعنی کسی که خودش با انتخاب آگاهانه سادگی را پذیرفته است ولی فقر یعنی کسی که چیزی به او تحمیل شده است.