نوشتههای من در ویرگول | شهروند " اون دور دورا "
خود تازه
- مدیر ساختمان که پیرمردی تنها،عاشق پلیورهای یقه اسکی سبز یشمی و ساکن بالاترین طبقهی ساختمان بود، سرگرمیاش این بود که عصرها لم بدهد روی مبل تک نفرهی رنگ و رو رفتهاش و قصههای پندآموز کانال های تلگرامی را بخواند و پستهای حاوی جملات کوتاه خردمندانه را در اینستاگرام لایک کند.
او رسالتی بر دوش خود حس میکرد.میخواست یک پیر خردمند باشد که همیشه از حال و هوای آدمهای دور و برش خبر دارد،خیر و صلاح بقیه را میخواهد و هر از چندگاهی نصیحتهای متحول کنندهای از توی آستینش در میآورد و به جوانتر ها تعارت میکند:《بفرمایید!این هم نصیحت مورد نظر شما.میل کنید تا یخ نکرده.》
اما خب او هیچ شباهتی به آن پیرِ خردمندِ توی خیالاتش نداشت. او پیرمردی بود با یک کمد پر از یقهاسکیهایِ یشمی؛در تمام دوران تحصیلش در مدرسه از بچههای قلدرتر کتک خورده بود،هرگز نتوانسته بود به معشوقهاش ابراز علاقه کند،هیچوقت جرئت نکرد کسب و کاری را که دوست داشت راه بیاندازد و در تمام این سالها تنها مستاجرِ آینهی اتاقش بود که به حرفهایش گوش میداد؛ که البته او هم چیز تازهای برای گفتن نداشت و فقط مثل طوطی حرفهای پیرمرد را تکرار میکرد.
او هرگز نتوانست آدمکِ ترسوی درونش را نادیده بگیرد و یکی از آن جملات پندآموز را برای یکی از همسایهها فوروارد کند و یک رابطه ی دوستانه برای خودش دست و پا کند.او همیشه تا حد امکان عقب می ایستاد و فقط از تابلوی اعلانات به عنوانِ منشیاش استفاده میکرد.
پس او طبق معمول هر ماه کنار قبض آب و برق و لیست واحدهایی که هنوز شارژشان را پرداخت نکرده بودند یک تکه کاغذ چسبانده بود حاوی یک جملهی قصار که هر موقع کسی رد میشود با چشمانش برای چند لحظهای جمله را لمس کند و بعد برود به کارش برسد.
او به همین کار راضی شده بود.به نیمنگاهِ آدمهای دیگر به جملهای از شخصی دیگر با روایتِ پنهان و خاموش او. -
- دخترک بیست و خوردهای سالهی ساکن طبقهی اول که سبک زندگیاش پیروی از الگوهای رفتاری خفاشان آبستن بود،بعد از چندین روز متوالی ماندن در غارِ تنهایی،به زور اینکه بدون ماست دلش دمپختک هم نمیخواست لباس پوشید و بند کفشهایش را بست که برود ماستش را بخرد برگردد.
قبل از اینکه کف کفشش با آسفالت کوچه برخورد کند، سعی کرد با یک نگاه تابلوی اعلانات را لمس کند که خب نظرش که به آن جملهی خردمندانه رسید پای معلق را برگرداند داخل ساختمان و یک نگاه شد یک تماشا که خب در هم طاقتش طاق شد و با غرش و کوبش برگشت سر جای اولش تا به همه ثابت کند اینجا رئیس چه کسیست.
روی کاغذ نوشته بود:
"وقتی خودم را بهقدر کافی دوست داشتم، شروع کردم به ترک کردن چیزهایی که سالم نبودند. یعنی آدمها، مشاغل و عادات و اعتقاداتی که مرا کوچک و حقیر نگه میداشت کنار گذاشتم. قبلا فکر میکردم این کار به معنی وفادار نبودن است، ولی در واقع این به معنای وفاداری به خویشتن است..."
با لحنی تمسخر آمیز زیر لب زمزمه کرد:
حالا اگه این خودِ آدم باشه که خودشُ کوچیک و حقیر نگه میداره،با ترک خویش باید به خودش وفادار بشه؟!
آدم کوچولویِ بی قرارِ درونش که از قضا همان کسی بود که حرفراستها را باید از زبانش بشنوی،جست زد روی شانهاش و با سرخوشی گفت:
مسخرههات رو ۹ شب بذار سر کوچه.به جاش میتونی محیطُ ترک کنی.
بدون لحظهای مکث با لحنی خسته و درمانده جواب داد:
مثل عشایر شدم از بس که کوچ کردم.نمیبینی سر سال که میشه کارتن کارتن اثاث جمع میکنم و دنبال خانه میگردم؟!
آدم کوچولو با بیخیالی گفت:
این که نشد حرف.
شاید باید خودتُ ترک کنی و به یه خودِ تازه رو بیاری.
آدم کوچولو از شانهاش پایین پرید و جست و خیز کنان شیرجه زد رویِ کمر پشمالوی گربه سیاه لمیده در کنج حیاط و کلاهش را گذاشت روی صورتش و به خواب فرورفت.
او هم نگاه کرد به کفشهایش و زیر لب زمزمه کرد:
"به خود تازهای رو بیار."
بعد هم ساختمان را ترک کرد و رفت مغازه و یک دبه ماست و بادمجان خرید.
برگشت به غارش.پردهها را زد کنار و ماست و بادمجان را گذاشت توی یخچال و دمپختک را با ریحون خورد.
باید به خود تازه ای روی میآورد. -
مطلبی دیگر از این انتشارات
سورپرایز از راه دور با ۸ ایده متفاوت و جذاب
مطلبی دیگر از این انتشارات
کتاب خورشید مغرب
مطلبی دیگر از این انتشارات
چند اشتباه رایج کتابخوان ها