داستانی بنام :(کتاب):


پیرشده بود.

کمی هم چاق بود,خب تقصیر او چیست که آفریننده اش ذهنی پربار داشت.

سرفه هایش زیاد شده بود.

دیگر امیدی نداشت همه از او میترسیدند چون کمی چاق و پیر بود چشمانش به در جعبه خشک شده بود

دیگر چشمانش طاقت اینهمه گریه را نداشت درون جعبه به خانه سالمندان تبدیل شده بود

که گاهی موش ها از ظلم انسان ها به خوردن بدن شان روی می آوردند.

فرزند جدیدی در خانواده جیمسون به دنیا آمد.

نامش جان بود,جان جیمسون.

نوزاد بسیار زیبایی با موهای لَخت و طلایی و چشم های عسلی اما کمی نق نقو :)

او یک خواهر به نامه دایانا داشت که تقریبا 5 سالش بود.او مهربان بود و برادر کوچکش جان را خیلی دوست داشت برخلاف برادر بزرگترش کوین که 19 سالش بود.او پسری درشت هیکل بود و بیشتر وقت در خانه نبود و وقتی هم که بود همیشه دردسر درست میکرد .او معمولا با مادرش که خیلی حساس بود مشکل داشت وتقریبا همیشه سر خواهرش با مادرش دعوا داشت.

انها با پدربزرگ و مادربزرگشان زدنگی میکردندبا اینکه آنها کمی پیر بودند اما هنوزدر شرکتی تحقیقاتی درباره ی هوش مصنوعی تحقیق میکردند.

ده سال گذشت و جان حالا به کلاس پنجم میرود.مادربزرگشان فوت کرد و پدر بزرگ دیگه مثل قبل نبود.

کوین هم ازدواج کرد و رفت.

در خانه خانواده جیمسون یک لپتاپ بود که جان معمولا خیلی دوست داشت با ان کار کند اما معمولا مادرش نمی گذاشت.

یکی از روزهای معمولی که کوین از مدرسه امد ناهارش را خورد و رفت با خواهرش در حیاط توپ بازی کنند که ناگهان توپشان رفت در انباریه تهه حیاط ..........................

دایانا خیلی از آنجا میترسید اما جان نه

جان: بیا بریم اونجا که ترس نداره فقط یه انباریه همین

دایانا: نه جان من میدونم اونجا روح داره من میترسم بیا بریم تهش یه توپ دیگه میخریم

جان: اگه تو نمیای نیا ولی من میرم میخوام ببینم اونجا چخبره خداحافظ

دایانا: باشه صبر کن الان میام اه ://

اونها از راه پله ها پایین رفتن جان دره انباریو باز کرد و ......................

این داستان ادامه دارد...........