داستاننویس
سالنکار - قسمت اول (معرفی شخصیت)
با صدای در کتری تکان خوردم. یکی از آن تکانهای معروفم. برای خودم عادی شده؛ اما برای تمام آدمهای مسخرهی دوروبرم همیشه جالب و بامزه است. یکبار جوری پریدم که بغل دستیام اندازۀ من پرید. آندفعه را قبول دارم؛ واقعا خندهدار بود.
از روی چهارپایه بلند شدم و گاز را خاموش کردم. سیاست مدیریت این بود که صندلیها فقط برای مشتری است و البته خودش. من و سعید همیشه این جملهاش را مسخره میکنیم و سر اینکه کداممان شبیهتر به او جمله را میگوید، رقابت تنگاتنگی داریم. سعید باریستای کافه است. من که بهش میگویم قهوهدرستکن یا قهوهساز. او هم در جوابم بشکن میزند و میگوید: ((آی پسر، بیا اینجا ببینم...)). این همان شیپور جنگ است و میتواند به یک دعوای اساسی تبدیل شود. جنگی درونکافهای میان باریستا و سالنکار. تنها دلیلی که برای شروع نشدن این جنگ وجود داشته، دشمن مشترکمان، آقای سیامکی بوده: آقای رئیس.
یادم هست داشتم اولین موکای عمرم را میخوردم. وقتی میخواهم مزهی چیزی را بفهمم چشمهایم را میبندم. سعید گفت: ((منو ببین)). با قهوههایی که سوزانده بود روی صورتش سبیل سیامکی را کشید، با همان پیچ و تاب فرانسویِ احمقانهاش. همهی دستمال پارچهایهای مرا هم زیر پیراهنش جا کرده بود. و همانجا بود که فهمیدم دهن و بینی آدم به هم راه دارند. خلاصه این شد که اولین موکا، آخرین موکا بود. تا چند وقت اسمش را هم نمیآوردیم.
سالنکار بودن حس خوبی دارد. این که هر روز با چهرههای جدید آشنا میشوی به کنار؛ من آن قسمتی را دوست دارم که به هر فرد، میتوانم شخصیت جدیدی از خودم نشان بدهم. میتوانم برای یک نفر، یک زباننفهمِ به تمام معنا باشم و برای یکی دیگر، فوقتخصصِ همهچیز.
بوی قهوه را هم خیلی دوست دارم. مزه نه، فقط بو. از نظر سعید اینکه در کافه کار کنی و قهوه دوست نداشته باشی مسخره است؛ ولی از نظر من خیلی هم عادیست. همانطور که دوست دارم شیر موزم را بجای ریختن در یک لیوان بزرگ، در چند فنجان کوچک میریزم و نوش جان میکنم. اینطوری انگار بیشتر خوردهام. سعید با این هم مشکل دارد. از نظر من به این خاطر است که واقعاً مشکل دارد.
یکی از ماگهای دمنوش را برداشتم و دو قاشق عسل تویش ریختم. ماگهای دمنوشمان بزرگترین لیوانهای دستهدار ما بودند. اگر گلودرد نبودم میتوانست یکی از آن صبحهای قشنگی باشد که گویندههای رادیو از آن میگویند. همانهایی که شرط میبندم قبل از شروع برنامه چیزی مصرف میکنند. مگر میشود ششونیم صبحِ شنبه بهترین لحظهی هفته باشد؟ حتی اگر شنبههایشان تعطیل باشد باز هم ششونیم صبح است.
کافهی ما از آن کافههایی بود که صبح هم به مشتریان عزیز، قهوه میدهد. از نظر من همۀ اینها معتادند. معتاد به کافئین. آخر کدام انسان سالمی ساعت هفت صبح دربهدر دنبال قهوه میگردد؟ قسم میخورم چند روز پیش یکیشان را دیدم که موقع حساب کردن، خودش را میخاراند. ساعت و کت و شلوار قشنگی داشت و کیف چرمی اداریاش هم از آنهایی بود که پای ثابت پوسترهای تبلیغاتی بودند؛ اما من میدانم روزی میرسد که همان کیفاش را با یک اسپرسو عوض میکند. اعتیاد واقعاً خانمانسوز است.
جرئت دست زدن به لیموها را نداشتم. مدیریت حساب تکتکشان را داشت. وقتی تحویل سعید میدهد نمیگوید مثلا سه کیلو لیمو، دانهدانهاش را جلوی چشم هر دوتامان میشمارد. دقیقاً شبیه معاملههای مافیاست؛ همانها که فقط دو نفر اصلی معامله عینک دودی ندارند و معمولا با سوراخسوراخ شدن یک طرف تمام میشود. ما که تا الان که شانس آوردهایم.
بالاخره آبلیمو را از کابینتهای پایین پیدا کردم و توی استکان چپهاش کردم. حساب این یکی را که نداشت. قاشق کوچکی برداشتم و روی چهارپایه نشستم تا از نوشیدنیام لذت ببرم. بوی تیز آبلیمو را دوست داشتم. یاد زمانی افتادم که مادرم برایم آبجوشآبلیموعسل درست میکرد. میدانم مسخره است اما فکر نمیکنم اسم دیگری داشته باشد. یک لحظه دلم برای مادرم تنگ شد. یکماهی میشد که ندیده بودمش. شاید فکر کنید کار و مشغله و اینجور چیزها نگذاشته سری به خانواده بزنم؛ اما خودم نمیخواهم آنها را ببینم. حوصلهی نصیح های مسخرهی پدرانه و مادرانه را ندارم. تکپسری و مخصوصاً تکفرزندی از بدترین حالتهای ممکن در احتمالاتِ زندگیست.
دلم برای خودشان تنگ میشود نه برای حرفهایشان. مثلا میتوانم یک روز جمعه که به پارک میروند، بروم و چند دقیقهای از دور ببینمشان. مشکل اینجا بود که اصلاً به پارک نمیرفتند. یا مسافرت میرفتند یا به یکی از آن رستورانهایی که ارزانترین غذایشان نصف اجارۀ خانهام بود. دوسالی میشد که خانه گرفته بودم و جدا زندگی میکردم. همینام مانده بود که در نیمهی دهۀ سوم زندگیام با مامانبابایم زندگی کنم.
یک همخانه هم داشتم. مجید. مجید از آن آدمهایی نیست که خیلی دلتان بخواهد راجع بهش بشنوید. همین که بدانید شاگرد نانوا است و یک ذره عقلش کم است، کافیست. خودش هم خیلی اهل حرف زدن نیست. بعضی روزهای تعطیل احساس میکنم کر شدهام و هر چندساعت یکبار صدایی از خود در میآورم تا مطمئن شوم سالمم. آخر ما تلوزیون هم نداریم.
یک ربعی میشد که سعید توی دستشویی بود. کمکم داشتم نگراناش میشدم. از طرفی هم باید داروی دستسازم را میخوردم و استکان را میشستم و سر جایش میگذاشتم. سعید پسر خوبی بود؛ ولی این اخلاقاش که کسی نباید به وسایل کارش دست بزند واقعاً افتضاح بود.
کمی آب به استکان اضافه کردم. قطعا از شیر. آبمعدنیها خیلی توی چشم بودند. نزدیک آنها هم نمیشد رفت. نوشیندیام آرام مزه کردم تا مثل هردفعه زبانم را نسوزانم.
همزمان صدای سوت سعید و صدای درِ کافی شاپ شنیده شد. فکر کنم باید استکان را پشت شیشهی آبلیو قایم کنم.
مطلبی دیگر از این انتشارات
تخم، داستان زندگی و انسانها | داستان کوتاه از اندی ویر
مطلبی دیگر از این انتشارات
تاثیرات کتاب خواندن برای ما
مطلبی دیگر از این انتشارات
روابط فرازناشویی و خیانت (کتاب ویروس خیانت نوشته سجاد رفیعی)