قلبی که دیگر نزد...

با قدم هایی سست وارد داروخانه شد!

نمیدانم چقدر طول کشید تا به پیشخوان برسد...

انگاری تنها یک جسم بود که راه میرفت!

بدون هیچ روحی!

بدون هیچ جانی!

چیزی گفت!

نفهمیدم...

جز یک ناله کوتاه چیزی نشنیدم!

خواستم یکبار دیگه تکرار کند...

...... میخ... وام!

-چی میخواین؟

ق..رص!

نگاهی به سرتا پایش انداختم...

قرص کفاف حال اورا نمیداد...

باید در بیمارستان بستری میشد!

-چه قرصی؟ یعنی... برای چه دردی؟

وا..سه این...

و با مشت چندبار به سمت چپ سینه اش کوبید!

با تردید پرسیدم:

-بیماری قلبی دارین؟

سرش را به چپ و راست تکان داد و به قلبش چنگ زد:

نجا...تش بدید! مرده! نمیز...نه!

وحشت کرده بودم...

واقعا داشت از دست میرفت!

و منِ تنها در آن داروخانه سوت و کورِ رو به تعطیلی...

نمیدانستم باید چه کنم!

به سمتش دویدم و سعی کردم تا صندلی هدایتش کنم...

نشد!

نتیجه اش مچاله شدنش روی کاشی های سرد داروخانه بود!

-آقا... شما حالتون بده! من الان زنگ میزنم اورژانس! آره آره زنگ میزنم...

همانطور که در تکاپو برای پیدا کردن. موبایلم بودم صدایش را شنیدم...

نه... نه! زنگ بزن بی...ان اونو بب...رن! اف...تاد! آخ... از سرش... آه... از سرش داره... خون... میاد! زنگ... بزن!

بیخیال اورژانس شدم و کنارش زانو زدم...

با بغضی که نمیدانم کی بیخ گلویم را گرفت زمزمه کردم:

-کی؟ از سر کی داره خون میاد؟

نمیشنید چه میگویم...

پشت سر هم تکرار میکرد:

اف... تاد! زد بهش... بزرگ... بود... خون میاد... ماشین... بزرگ بود! خون میاد... چشاش...آی...چشاش بازه...نگام میکنه! آخ... نمیزنه! قلبم... نمیزنه!

برای اولین بار به صورتم نگاه کرد...

چشمانش پر از خشم بود...پر از حرص...پر از ترس...پر از...درد!

چرا...زنگ...نمیزنی؟

میخواست داد بزند...

اما نمیتوانست!

مگه... نمیبینی...افتاده زمین؟ زنگ بزن!

به سمت موبایل هجوم بردم...

۱۱۵ را گرفتم و آدرس را دادم!

ناخودآگاه و بی محابا اشک میریختم...

به سمتش که برگشتم...

به روی زمین افتاده بود!

با وحشت دویدم و کنارش نشستم...

چشمانش بسته بود!

سیلی های پی در پی به صورتش میکوبیدم..

_آقا؟ آقا صدامو میشنوی؟ چشماتو باز کن! وای خدا...تروخدا چشماتو باز کن!

چشم هایش را باز نشد! اما صدای بی رمقش در گوشم پیچید:

میخوام... چشماشو... ببینم!

مکثی کرد تا نفس بکشد...

اومدم... اینجا... دا...رو بگیرم...واسه...آخ... قلبم! ولی... دیگه... نمیزنه! نمیزنه...رفت! ا...فتاد روی زمین! آخ... بوی خون...بوی خون... میاد! چشماش...چشما...آخ...

نفس هایش به شماره افتاده بود! نمیدانستم باید چه کار کنم! مغزم قفل شده بود و تنها میتوانستم هق هق کنم!

در آن داروخانه هیچ چیزی نبود که جانش را بتواند نجات دهد...

شاید هم بود... نمیدانم!

هق هقم زمانی اوج گرفت که دیگر تقلایش برای نفس کشیدن را ندیدم..

تمام شد! رفت...

بهت زده به مرد بی جان رو به رویم چشم دوخته بودم و گریه میکردم!

نمیدانم... گریه هایم بخاطر او بود... یا ترس خودم!

اما میدانم که هیچوقت قدر آنموقع آنقدر از ته دل زجه نزده بودم!

ناگهان صدای زنگی را شنیدم!

هول و دستپاچه موبایل را از جیب کاپشن مشکی رنگش بیرون کشیدم و بدون نگاه کردن به اسم شخص ، تماس را وصل کردم!

صدای دختری گریان در داروخانه پیچید:

• داداش؟ داداشی؟ قربونت برم... خوبی؟ کجایی یه هفته؟ داداش؟ الو؟ صدامو داری؟ داداش...

صدای جیغ زنی از آن سمت خط شنیده میشد:

• تینااااااااا مامااااااان... پاشووووو!

• آقای دکتر امینی به بخش مراقبت های ویژه!

بیمارستان بود! آری صدای بیمارستان بود...

صدای گریه های دختری که انگار خواهر آن مرد بود...

صدای جیغ های زنی که دختر تینا نامش را صدا میزد...

دیگر هق هق نمیکردم!

خشک شده بودم...

من... اینور خط... بالا سر مردی که دیگر قلبش نمیزد..

آنور خط... مادری که دخترش را از دکتر ها میخواست...

تماس قطع شد...

موبایل از دستم به روی زمین افتاد!

نگاهم روی پس زمینه اش قفل شد!

دختر و پسری خندان و بستنی به دست...

بالای سر پسر نوشته بود:«Me» (من)

و بالای سر دختر نوشته بود: «my heart» (قلب من)

*-#قلبی‌که‌دیگر‌نزد '?'

-#داستان_کوتاه '?'

-#نویسنده: یاسمین فتحی '?'

-کپی بدون ذکر اسم نویسنده حرام!!