مـــامـــان

صدای زنگ در آمد، قلبم تندتند می‌زد. واقعاً نمی‌دانم چرا؟ انگار بعد از سال‌ها منتظر معشوقه‌ام باشم، با هول جلوی آیینه رفتم، عطر زدم و دستی به موهایم کشیدم و به حالت دو رفتم تا در را باز کنم.

پشت در با آن لبخند دلنشینش منتظرب بود. با همان چشمان عسلی براق و تیز، سلامی گرم داد.

سلام دخترم، سلام عزیزم؛ بوی عطر همیشگی‌اش روی آن روسری ساتن ابریشم بژ طلایی، دلم را می‌برد. چادرش همیشه بوی عطر مخلوط شده با پودر ماشین لباسشویی می‌دهد و لخت روی سرش می‌افتد.

از تمیزی برق می‌زند. این‌قدر تمیز که وقتی نگاهش می‌کنی، یاد این دختر بچه‌هایی می‌افتی که با دامن سفید و براق جلویت طنازی می‌کنند.

فرقی نمی‌کند چه عطری بزند! همه عطرها روی بدنش یک بو می‌دهند. مهم نیست تلخ باشند، گرم باشند، شیرین باشند یا سرد! همه‌شان بوی دلگرمی و حمایت می‌دهند، فقط و فقط وقتی او آن عطرها را می‌زند. بویش با تمام عطرهای جهان فرق دارد. بوی عطر مامان!

آن انگشتر شرف شمس زرد رنگش و آن ساعتی که فقط زمانی که می‌خواهد خیلی شیک کند، به دستش می‌بندد. :)

این‌بار هم مثل همیشه یک عالمه خرید کرده، به زور به دستم می‌دهد. ساک خوشگل را می‌گیرم که دسته‌هایش بوی عطر دستانش را گرفته. شانه‌ام کج می‌شود از بس سنگین است. آجیل و شیرینی و آبغوره دست‌ساز و ترشی سفارشی خواهرم را و یک‌عالمه خرده‌ریز دیگر برایم آورده است.

بوی مامان بوی زندگی است.

برایش آش پخته‌ام و پیراشکی؛ اما این‌دفعه با استرس. کلاً وقتی می‌خواهم برای مامان آشپزی کنم، دست‌وپایم را گم می‌کنم.

تا به‌حال در خاندان ما کسی جرات آش پختن را نداشته، جلویش نمی‌شود عرض‌اندام کرد. وقتی آشپزی می‌کند انگار جادوگری می‌کند! طعم غذاهایش با تمام مزه‌های دنیا فرق دارد. مثلاً فسنجان مامان بین‌المللی است. زمانی شانس خوردنش را داری که از پیش دعوت شده باشی. الکی که نیست! باید برای این طعم و این مزه رونما بدهی!

همیشه موقع خوردن فسنجان‌های مامان یاد فیلم پرفیوم می‌افتم، آن قسمت از فیلم که وقتی که در شیشه عطر باز شد و یک‌هو همه حضار مدهوش و عاشق شدند. ناگفته نماند همسر عزیزتر از جان در بدو آشنایی، طعم این فسنجان را چشیده‌اند و احتمالاً نقطۀ عطفی در ارتباط ما بوده؛ وگرنه این روزها به این راحتی‌ها کسی عاشق نمی‌شود! :)

چادرش را برمی‌دارد و نیمه چرخی در حال می‌زند. وای دخترم چه کرده و با عشق دور و بر خانه‌ام را نگاه می‌اندازد و خیلی ظریف چک می‌کند که آیا آن‌طور که فکر می‌کرده، خوب دختری تربیت کرده یا نه؟

دست به گلدان‌هایم می‌کشد و هم‌زمان به هارمونی رنگ وسایل خانه‌ دقت می‌کند و می‌گوید: ''مامان چند تا کوسن رنگی هم بگیر، خونه رو گرم‌تر می‌کنه و با تعجب اضافه می‌کند: نمی‌دونم چرا همه جوون‌ها این روزها عاشق طوسی‌ان؛ ولی مامان جون با رنگ‌های گرم هر خونه‌ای باصفاتر می‌شه.''

همیشه این‌قدر محو تماشایش می‌شوم که یادم می‌رود دیگران هم همراهش هستند. می‌نشیند و من در آن فنجان‌های کریستالی که خودش بهم جهاز داده، برایش چای می‌ریزم، سینی را با دقت خشک می‌کنم! این را بارها بهم گفته تا یادم بماند. قندان نباید جلوی مهمان سر خالی باشد. هرچند او که مهمان نیست صاحبخانه است. چای را تعارف می‌کنم، با ذوق برمی‌دارد و ریز به خواهرم لبخند می‌زند که می‌بینی چه کرده‌ام؟ با چشمانش پز می‌دهد. نمی‌دانی با چه افتخاری پیش همسرجان‌مان قربان صدقه من می‌رود :) خیلی بلاست!

تکه کلامش این است؛ دست‌پروردۀ خودمه، خیلی شبیه خودمه!

خبر ندارد روز قبلش با همسرجان خودکشی کرده‌ایم، خانه بهم‌ریخته را کمی مرتب کرده‌ایم و تا پاگرد پائین با وایتکس به جان همه‌جا افتاده‌ایم...

خبر ندارد که من و همسرجان روزی چندبار سر ریختن دو فنجان چای با هم قهر می‌کنیم و دو دقیقه بعد آشتی! و هرکی زورش بیشتر بود چای مفت می‌خورد.

خبر ندارد در طول هفته لباس‌هایمان از این مبل به آن مبل و از این صندلی به آن صندلی اسباب‌کشی می‌کنند.

خبر ندارد که همسرجان خیلی شب‌ها زنگ می‌زند که من دارم می‌رسم سحر، تو کی می‌آیی؟ و من می‌گویم تا تو برسی و کتری آب رو بذاری، من هم رسیده‌ام و پایم را بیشتر روی پدال گاز فشار می‌دهم!

مامان از من تعریف می‌کند و همسرجان ریز ریز در گوش من می‌گوید؛ خبر نداره سحر خانوم، بهش بگم؟

آخه مامانم خیلی زن بود! نه نبود، هست. مامانم خیلی زن است. تمام حضورش زنانگی است. تمیزی‌اش، سلیقه‌اش، دست‌پختش، خانه‌داری‌اش، همه‌چیزش. حتی وقتی تلویزیون نگاه می‌کند زن است. با ظرافت و دقت همه‌چیز را بررسی می‌کند، نگاه‌هایش خیلی نافذ است، از آن نگاه‌هایی که به‌راحتی خودت را لو می‌دهی. وقتی هنوز ازدواج نکرده بودم، اگر چند ساعت در خانه نبود، نور هم نبود! خانه‌مان کلاً تاریک بود! نمی‌دانم این حس من بود یا مادرم این‌قدر نور و گرما داشت که نبودش در آن حد محسوس بود؟

وقتی بچه‌تر بودم، زمانی که می‌آمد مدرسه تا درسم را بپرسد، هم ازش خیلی حساب می‌بردم و هم تا حد مرگ عاشقش بودم. همیشه خیلی به ما احترام می‌گذاشت، جلوی معلم‌هایم بیشتر. هیچ‌کدامشان جرات نمی‌کردند با من بد حرف بزنند. احساس می‌کردم واقعاً کوه پشتم ایستاده است.

نزدیک مهر که می‌شد، شب‌ها که زمان بیشتری داشت تا دیروقت می‌نشت و با حوصله تمام دفتر و کتاب‌هایم را جلد می‌کرد! نه فقط برای من، برای همه خواهرها و برادرهایم. همیشه معلم‌هایم فکر می‌کردند من یکی‌یکدانه‌ام! باورشان نمی‌شد که یک‌جین خواهر و برادر هستیم. ساعت‌ها وقت می‌گذاشت و همه دفترهای‌مان را خط‌کشی می‌کرد. بزرگتر که شدیم یک کپی از خودش بودیم، چون همان‌کارها را خودمان برای هم‌دیگر انجام می‌دادیم. :)

از نظر من مامانم مثل خیلی از مامان‌های دنیا، یک بانوی تمام عیار است. فقط نمی‌دانم چرا از این عمارت‌های شاهی ندارد؟ هرچند خانه‌اش کم از عمارت هم ندارد، این‌قدر که مهمان‌نواز است.

زن بزم است. خوش‌مشرب و خوش‌سلیقه. همیشه همه‌چیزش به راه است.

نه اینکه نخواهم، من هیچ‌وقت نمی‌توانم مثل او این‌قدر همه‌چیز تمام باشم. سرزده هم که به خانه‌اش بروی انگاری که منتظر بوده تا زنگ در خانه را بزنی! چای تازه دم‌کرده‌اش همیشه به راه است و میوه‌های شسته شده داخل آن ظرف چوبی براقش برایت می‌رقصند. کمد خوراکی‌هایش پر از تنقلات مثل همیشه! دیروقت هم که باشد به آشپزخانه می‌رود، چوب جادوگری‌اش را برمی‌دارد، آنجا را پر از ستاره می‌کند و بعد از یک‌ساعت مثل فرشتۀ سیندرلا، یک میز با غذاهای خوشمزه و سبزی‌هایی که فقط گُلشان را جدا کرده، دلت را به قار و قور می‌اندازد.

همیشه با خودم فکر می‌کنم، مامان‌ها نباید خسته شوند. مامان‌ها باید همیشه انرژی داشته باشند، مامان‌ها وقتی می‌خوابند دنیا می‌خوابد، مامان‌ها باید همیشه بیدار باشند. :( بعد از ازدواجم دیگر هیچ‌وقت به آن بی‌خیالی که در خانه پدری‌ام هرجایی که دلم می‌خواست می‌خوابیدم، البته خواب که نه، چون غش می‌کردم، نخوابیده‌ام. نمی‌دانم چرا؟

رفته بود مکه و چادر نمازش را دور کعبه طواف داده بود. یک چادر سفید خوشگل. من پنج‌سالم بود، وقتی خیاطی می‌کرد، می‌نشستم بغل چرخ خیاطی و به دقت کارهایش را در ذهنم سیو می‌کردم. بالاخره از خودش یاد گرفتم که برای عروسکم چادر و مقنعه بدوزم.

پارچه نداشتم یا شاید پارچه سفید نداشتم، دقیق خاطرم نیست. یواشکی چادر نمازش را برداشتم و به اندازه چادر عروسک از وسط چادرش با قیچی بریدم و برای عروسکم چادر دوختم!

وقتی رفت نماز بخواند شاهکار من را دید. آن روز سعی می‌کرد نخندد؛ ولی دعوایم هم نکرد و پرسید چرا از خودم پارچه نخواستی؟ ببین چادر نمازم رو خراب کردی! و من از شدت احساس گناه‌، های‌های اشک می‌ریختم؛ ولی اون با عشق به من که خود کوچکش بودم، نگاه می‌کرد. همان روزها برایم چرخ خیاطی کوچک خرید و یک عالمه هم بهم پارچه داد. من هیچ‌وقت خیاط نشدم؛ ولی با آن چرخ خیاطی برای خودم عروسک و لباس‌های کوچک عروسکی دوختم.

بعد از خرابکاری من، چادرش را تکه‌دوزی کرد. خیلی دوستش داشت، این‌قدر پوشید تا چادرش پوسید.

مامانم همیشه خودش را زندگی می‌کند. من مثل او آزاد نیستم، احساس می‌کنم زنانگی‌ام در هیاهوی کار رنگ باخته. هر روز خودم را در خانه جا می‌گذارم و می‌روم سرکار. کلی کار باید را انجام دهم و خودم را در زندان بایدها و نبایدها حبس کنم. وقتی هم به خانه برمی‌گردم، دیگر حوصله ندارم. بایدهای دیگران مهم‌تر از همه خواسته‌های من شده. همه بایدهای بی‌اهمیت!

ولی او هر روز صبح‌ها که برای نماز بلند می‌شد، انگار روح خانه زنده می‌شد. نمازش را می‌خواند، مفصل و با دقت. وقتی که تمام می‌شد، می‌رفت جلوی آیینه، موهای همیشه کوتاه کرنلی‌اش را شانه می‌کرد، مداد دودی‌رنگی که همیشه یک زاپاس نو هم از آن داشت را به چشمانش می‌کشید، دمپایی روفرشی حوله‌ای سفیدش را می‌پوشید و بعد می‌رفت سمت آشپزخانه تا سماور را روشن کند.

من زود بیدار می‌شدم و کلاً خوابالو نبودم. خیلی وقت‌ها زیر پتو قدم‌هایش را می‌شمردم. از بر بودم که کجا می‌رود و چکار می‌کند. با همان یواشکی‌های خنده‌دارم، سایه پاهایش را می‌دیدم و وقتی بوی عطر چای هل‌دار در خانه می‌پیچید، می‌فهمیدم الان است که صدایم کند تا صبحانه بخورم. درهای حیاط را باز می‌گذاشت، اول وقت گل‌ها را آب داده بود و رایحه محمدی‌های باغچه کل خانه را پر می‌کرد. همه‌جا مرتب و تمیز. خوب می‌فهمیدی که مامان در خانه است.

مامان من هم از اون مامان‌هایی است که جای همه‌چیز را می‌داند. اصلاً شباهتی به من که وقتی خودم هم چیزی را جابه‌جا می‌کنم و باز یادم می‌رود، ندارد. زیادی حواس‌جمع است. وقتی به کارهایش نگاه می‌کنم احساس خنگی می‌کنم. مگر می‌شود کسی این‌قدر به جزییات توجه کند.

شاید 4 یا 5 ساله که بودم سرم را روی پایش می‌گذاشتم و ساعت‌ها برای من و برادرم که یک‌سال از من کوچکتر بود، کتاب می‌خواند و با موهایم بازی می‌کرد و من چقدر فکر کردن به آن روزها را دوست دارم. تمام قصه‌های آن روزها واضح‌تر از هر کتابی که خودم خوانده‌ام، در روحم نقش بسته است. نماز که می‌خواند من روبروی او و پشت به قبله نماز می‌خواندم! خیلی زمان برد تا توجیه شوم که قبله، جهت دیگری است و به‌مرور یاد گرفتم تا کنارش بایستم.

جدی بود. یکی دوباری من و برادرم سر خرابکاری، سر و صدای همسایه را درآورده بودیم. چشم‌غره‌اش کافی بود که اسم‌مان هم از یادمان برود. من که با آن چشم‌غره‌ها بند را آب می‌دادم و راهش را هم بلد بودم، گریه! همیشه نوک دماغم قرمز بود. خواهرهایم اسمم را باران گذاشته بودند و من خیلی لجم می‌گرفت. هرموقع ناراحت می‌شدم، سه‌تایی می‌گفتند: سحر می‌خواد گریه کنه و با صدای بلند از شماره سه به یک معکوس می‌شمردند. سه، دو، نرسیده به یک من می‌زدم زیر گریه.

بگذریم...

همین چندوقت پیش به ‌اصرار یک‌روز نگهش داشتم. صبح رفتم سر کار ولی با یک عشق وصف‌ناشدنی عصری به خانه برگشتم. بعد از مدت‌ها خانه‌ام بوی مامان می‌داد. خانه را تمیز کرده بود، شام درست کرده بود. باورم نمی‌شد، نمی‌دانستم چه بگویم؟ خیلی خجالت کشیدم. وقتی می‌آید و می‌رود تا چند روز اثرش همه‌جا هست. دلم نمی‌آید جانمازش را بردارم و جابه‌جا کنم. وقتی چادر نمازش را تا می‌کنم و در کشو می‌گذارم، هر بار که در کشو را باز می‌کنم، بغضم می‌گیرد. رایحه عطرش از چادر نماز بلند می‌شود.

همیشه دلم برایش تنگ است، همیشه! حتی وقتی کنارم نشسته است.

پ‌ن: عکس‌ها واقعی هستند و میز چیده شده، از هنرنمایی‌های مادر جان است.