نبض مرگ
بیدار میشم، سرم انقدر سنگین هست که نتونم از بالشت بلندش کنم خیره میشم به سقف و باریکه نور گوشه اتاق ، مامان پنجره رو باز کرده صدام میزنه اما جوابی نمیگیره به این نتیجه میرسه که خوابم و بیخیال میشه دوسش دارم اما امروز نه ، یه سری رنجها مرزهای عشق رو میدرن و خودشونو به اعصابت میکوبنن ، امروز از اون روزاست .
مچاله رو تخت افتادم که گبی میاد دستمو لیس میزنه امروز گبی رو هم دوست ندارم ، امروز حتی نفس کشیدن رو دوست ندارم ، اما باید پروژه کوفتی رو تا اخر امشب بهش برسونم ، مامانو صدا میکنم تا برام چایی بریزه میرم و با چایی صبحانه رو خلاصه میکنم .
یه روز دیگه و شروع چرت وپرتای که باید هر 8 ساعت بریزم تو حلقم تا بقیه بالا بیارنش اما مهم نیست میرم و روز کاری رو شروع میکنم ، تنها مزیتی که تو این شرایط داره کارم اینه که تو اتاقمه ، میرم لب پنجره گبی هم میاد و با ناخوناش مچ پامو خراش میده ، بغلش میکنم موجود زنده رو تا ببینم چی میخواد ، معلومه دلش هوای تازه میخواد دو هفتس نبردمش بیرون ، دستم نبض میگیره میلرزه شل میشه و یهو مرگ اتفاق میفته ،صدای جیغ میشنوم پسر لوس همسایس و من حس عجیبی از زندگی تو این لحظه دارم ، کاش میترسیدم ....:)
مطلبی دیگر از این انتشارات
نقد رمان جین ایر مبتنی بر نظریه روایت شناسی ژرار ژنت
مطلبی دیگر از این انتشارات
"داستايوفسكي روانشناس من است"
مطلبی دیگر از این انتشارات
بهترین کتابهای اسپیکینگ آیلتس