چکاوک‌ها


در جاده‌های خاکستری تاریک
یا در خلوت بی‌وزنی
کمی گرما شعله‌ور است
شاید جنگل می‌سوزد
یا زمین بالا می‌آورد
آتشی‌ست بی‌نور، نزدیک است؛
اما کسی چه می‌داند کجاست.
راه می‌روم
همه می‌گریزند
از آتش به یخ!
پرنده‌ها مگر مرا رها نکرده بودند؛
هجوم می‌آورند روی شانه‌هایم
دندان می‌گیرند و پروازم می‌دهند
زمین دهان باز می‌کند
و من سوار بر ابری، باران می‌شوم
بر روی درختی می‌چکم که لانهٔ چکاوکی برپاست.
و چکاوک‌های کوچک مرا مادر می‌خوانند
و مادر چه کسی‌ست جز پناه آدمی
جز آبی هنگام تشنگی
همان مطرودین بی‌هیاهوی شهر
که در چشمان بادی پروازشان دادیم
یا درون قفسی برایشان صورتک ساختیم...
زین پس برف می‌شوم
همانند نگاه یک زندانی...
چون چکاوک‌ها رفته‌اند از شهر.
و دوباره من در سکوت رها شده‌ام!

نویسنده✍?: #پناه_سازگار