پینوکیو هستم...شاید تمام حرفایی که بهتون میزنم راست نباشه؛ ولی میگن پشت هر حرف دروغی هم یه سری از حقیقتا پنهان شده...میخوام اینجا از همه چی حرف بزنم،حالا با شمائه که راست یا دروغ بودنشون رو باور کنید!
کرم کوچولوی کتابخون
سلام!
میدونین از بچگی، یعنی از اون قدیم ندیما که پینوکیو یه دختر کوچولوی انقدری (.) بود؛ از کتاب خوندن خوشم میومد!
قبل از این که برم مدرسه و خوندن و نوشتن یاد بگیرم؛عاشق این بودم که بقیه برام کتاب بخونن!
یعنی دیدن تو فیلما نشون میدن مامان باباهه میان برای بچشون قبل از خواب کتاب بخونن و بعدشم پیشونی بچشونو میبوسن و میرن؟
تصورش کردین؟
خب دقیقا این برعکس وضعیت من توی بچگیم بود! چون مامان بابام اصلا به این مسخره بازیها اعتقادی نداشتن و پیش خودشون میگفتن که بچه نباید لوس بار بیاد!
یعنی بابام که کلا توی این باغا نبود؛ مامانمم چون من بچه آخر بودم با روش تربیتی "ولش کن خودش بزرگ میشه" پیش میرفت و خیلی در جریان نبود؛ برادرمم که خونه نبود و همش مدرسه و درس بود و خواهرمم یه کوچولو بیاعصاب و کم حوصله بود!
یعنی ممکن بود یه شب در سال مهربون بشه و برام کتاب بخونه اما اگه شب بعدش بالش به بغل میرفتم پیشش و با گردن کج کرده میگفتم: "خواهری میشه برام کتاب بخونی؟"
احتمالا پاسخ خیلی مناسبی ازش نمیگرفتم!
خلاصه، همیشه وقتی حوصلم سر میرفت میرفتم و کتابای بچگی خواهر برادرمو برمیداشتم و سعی میکردم با نگاه کردن به عکساشون، داستاناشون رو حدس بزنم!
به عکسا نگاه میکردم و یه داستان میساختم و بلند بلند برای خودم میخوندمو کیفشو میبردم!
تازه بعضی موقعا خلاقیتم بیشترم شکوفا میشد!
مثلا میشستم یه نقاشیه همینجوری میکشیدم و بعد میدیدم عه! بدم نشدا!
اصلا میتونم چند تا ازش بکشمو باهاشون یه داستان درست کنم!
بعد که کارم با نقاشیا تموم میشد توی ذهنمم یه داستان براشون میساختم! به نظر خودمم خیلی داستان قشنگ و بینقصی میومد!
فقط مشکل این بود که اگه روز بعد سراغ نقاشیم میرفتم یه کلمه هم از داستانه یادم نمیومد!
واسه همین یه روز چارهای اندیشیدمو گفتم عب نداره خب! بذا بنویسمش!
بعد یادم افتد که ای بابا من که سواد ندارم هنوز! خلاصه کم نمیاوردم میشستم با خط خرچنگ قورباغهای که مبدلش فقط بچه کوچوهان یه چیزی بلغور میکردم و روی کاغذ به جا میذاشتم!
ولی بازم بعدا که میومدم سراغش چیزی از اون خرچنگ قورباغههای نامفهوم دستگیرم نمیشد!
خلاصه دلو زدم به دریا و یه روز از خواهرم خواستم که داستانی که من میگمو برای نقاشیم بنویسه!
اونم نشست و پا به پای من به چرت و پرتام گوش کرد و آوردشون رو کاغذ و نوشتشون!
هنوز یادمه اون سررسیدی که اون روز داشت توش مینوشتو...فقط کاشکی داشتمش امروزم!
واقعا دلم میخواست ببینم با این عقل ناقص پینوکیوییم اون زمان چی گفته بودم به خواهرم بنویسه!
و یادمه که خیلی خندیدیم! من واقعا عشق خواهرمم!
یه چیزیم هست که راجع به نقاشی و استعدادم توی نقاشی باید بهتون بگم!
احتمالا از من آدم بیاستعدادتر و درب و داغونتر توی نقاشی ندیدین و نخواهید دید!
یعنی اگر شما دست یه اسب قلمو بدین و ازش بخواین براتون نقاشی بکشه خیلی خیلی از من بهتر میکشه!
ولی من همیشه از بچگی به کسایی که نقاشیشون خوب بود حسودیم شده و میشه!
چون به نظرم اونا به دنیایی دسترسی دارن که من حتی نمیدونم راه ورود بهش کجائه و این دیوونم میکنه!
یادمه زنگای نقاشی و هنرم همیشه وقتی از کشیدن طرحی که جلومون میذاشتن عاجز میشدم؛ میشستم و کار بچه هایی که نقشیشون خوب بودو نگاه میکردم و آخر زنگم یه اسبی گاوی چیزی تحویل معلممون میدادم و میگفتم ببخشید دیگه بیشتر از این در توانم نبود!
خلاصه اینو گفتم بدونید که نقاشی هایی که میکشیدم چه وضعیت خرابی داشتن و داستان درآوردن و نوشتن براشون چقدر سخت و ناجور بوده برای خواهرم!
یه ذره که بزرگتر شدمو سواد یاد گرفتم؛ یادمه که کلاس دوم توی مدرسمون نمایشگاه کتاب گذاشتن!
یادمه اولین کتابی که تو زندگیم خریدم یه کتابی از همون نمایشگاه کتاب بود!
با پول توجیبی خودم! حتی قیمتشم یادمه 2 تومن بود!
یه کتابیم بود که خیلی تو مدرسه مد شده بود و هر جا میرفتی دست بچه ها میدیدی!
نکته ی جالب و متفاوتش هم این بود که یه کتاب جیبی کوچولو موچولو و دوطرفه بود!
یعنی تا نصف کتاب نرمال بود و از نصف تا آخرش صفحات برعکس میشدن! طراحی روی جلدشم همینجوری بود و اسمشم سنگ تفکر بود!
همینارو یادمه درباره اون کتابه!
آهان یه چیز دیگم یادم اومد! عکس روی جلدش یه خرس بزرگ و یه پرنده کوچولو بودن که خرسه روی یه سنگ نشسته بود! ماجراشم این بود که خرسه میرفت میشت رو اون سنگه فقط میتونست فکر کنه!
یه ذره که بزرگتر شدم سلیقم هی عجیب و غریب تر شد و همیشه این نمایشگاه کتابای مدرسه بودن که بیشترین تاثیر رو رو سلیقم میذاشتن!
یعنی الان من بهتون بگم که دوره ی کودکی و نوجوونیم با خوندن چه کتابایی گذشته، احتمالا پاز تعجب شاخ درمیارین و زنگ میزنین یه آمبولانسی چیزی بیاد منو جمع کنه ببره!
یادمه کلاس چهارم بودم و بازم یه روز پاشدم رفتم نمایشگاه کتاب مدرسه!
دو تا کتاب دیدم که از مدل جلداشون خیلی خیلی خوشم اومد! اسمشون ماجراهای بچه های بدشانس بودن و هر کدوم از کتابا یه اسم خاصی داشت. مثلا اون دوتایی که من اون روز گرفتم و از بقیه بیشتر از عکساشون خوشم اومد اینا بودن: "شروع ناگوار" و "پنجرهی بزرگ"
خلاصه آقا ما این کتابارو گرفتیم بردیم خونه! ولی زمانی که داشتم میگرفتمشون اصلا به ذهنمم خطور نکرد که اینا دو تا از کتابای یه مجموعه ی 13 جلدیه که هر کدوم از کتاباش از اون یکی غم انگیزتر و اندوه ناک تره!
و خب من خوندن اینارو شروع کردم و ماجراشون هم این بود که تو صفحات اولیه کتاب سه تا بچه ی باهوش و خوشگل هستن که رفتن دم ساحل و دارن بازی میکنن که یهو براشون خبر میارن که پدر و مادرشون توی یه آتیش سوزی بزرگ توی خونه مردن!
شما فرض کنین کتابی که همچین شروع وحشتناکی داره ادامش و کتابای بعدیه مجموعه میتونه چجوری باشه؟!
و جواب من: یکی از یکی بدتر!
و البته جالبه بدونین که اون موقع هم سن و سالای من کتابایی مثل اینارو میخوندن: جودی دمدمی، ماجراهای مانولیتو و... ولی خب از شانس بد یا خوب من اصلا این کتابا سر راهم قرار نگرفتن و من این بچه های بد شانس رو گرفتم!
حالا خلاصه من اصلا نمیدونم که جذب چیه این کتاب شدم ولی هر کتاب رو که تموم میکردم لحظه شماری میکردم تا بتونم یه جایزهای، کادو تولدی، پول تو جیبی چیزی بگیرم و سریع بدوئم برم جلد بعدیشو بگیرم!
و خب اصلا هم فکر نکنین که خیلی زود به زود موفق به خریدن جلد بعدی میشدم!
میشد که مدت ها منتظر میموندم و هی فکر میکردم که ادامه داستان چی میشه و ادامشو تصور میکردم تا بالاخره از یه جایی فرجی بشه و بتونم برم جلد بعدی رو بگیرم!
و خب نمیتونم حسمو توصیف کنم وقتی کتابو توی دستم میگرفتم و میدونستم با خوندن ادامه ی داستان فقط انقدی فاصله دارم که برسم خونه و بشینم رو تختم!
و ذوقی که تو اون لحظه داشتم رو نمیدونم چجوری توصیف کنم براتون که هر چی بزرگ تر میشم انگار چیزی که اون ذوق و شوق رو توی چشمام بیاره داره کمتر و کمتر میشه!
حالا اون دوران گذشتو من رفتم راهنمایی؛ و فک کنین داداشم کادوی تولد اول راهنمایی چی خرید برام؟ یه مجموعه کتاب بود به اسم نبرد با شیاطین!
دیگه خودتون لطفا از اسم کتاب بخونین که توش چه خبر بوده و من چیزی نگم!
اینم 10 جلد بود کتابش و من خب این بار خوشبختانه همه ی مجموعه رو باهم داشتم و لازم نبود که بمیرم تا بتونم کتاب بعدی رو بگیرم دستمو بخونم!
البته اون یه کیف دیگه داشت واقعا!
ولی کتاب به کتاب بیشتر پرهام میریخت و داستان بیشتر تخیلی میشد!
بعدم باز که یه مدت گذشت جذب یه سری کتاب شدم که اونم باز زمان ما خیلی مد شده بود!
نمیدونم کتابای آر. آل. استاین رو خوندین یا اسمشون رو شنیدین یا نه ولی مجموعه هاش با این اسما منتشر میشدن: تالار وحشت، دایرهی وحشت و...
یه مدت اینارم خوندمو بازم بزرگتر شدم!
البته هرچی بزرگتر میشدم انگار سلیقه کتاب خوندم یه ذره تلطیف میشد و کتابایی رو انتخاب میکردم که بهتر بودن و آدمای بیشتری بودن که دوسش داشتن!
مثلا یادمه اول دبیرستان که بودم عاشق زندگینامهی آدمای بزرگ و معروف شده بودم!
یه مدت یادمه عاشق ادیسون بودم، زندگینامشم از کتابخونه گرفتمو خوندم و واقعا هم لذت بردم ازش!
یادمه واسه این جالب بود زندگیش برام که هیچ کس اونو به عنوان یه آدم باهوش نمیدوست اما اون تونسته بود با پشتکارش به چیزی برسه که خیلی از آدمای فوق باهوش هم نرسیده بودن!
و این ارادش برام ستودنی بود!
یه مدتم عاشق پروفسور حسابی بودمو اینکه چجوری خودشو از فقر و اون زندگی سخت به اون سطح بالای اجتماعی رسوند!
شاید باورتون نشه ولی یه مدتم عاشق شخصیت قشنگ آدمایی شدم که توی جنگ تحمیلی کشته شده بودن!
دونستن زندگی آدمایی شبیه "عباس بابایی" واقعا تکونم داد و پایهی چیزی رو توی وجودم گذاشت که من امروز بهش انسانیت میگم!
یعنی اینکه در نظر بگیریم تمام آدما بالا فارق از دین و مذهبشون چجور آدمی بودن و چی کار کردن برای دنیای ما...چیزی بوده که توی ذهنم مونده و واقعا اساس این چیزی که امروز هستمو تشکیل داده!
یادمه دوم یا سوم دبیرستان که بودم؛ خوندن کتابایی که توشون انسانیت بود و پر از اتفاقای رنگی و جالب واسم خیلی جالب بود و بیشتر جذب این کتابا میشدم!
البته دوتا کتاب خوبم بیشتر در این باره نخوندم!
داستانم ازینجا شروع شد که یه روز با خواهرم رفتیم شهر کتاب که اون کتاب بگیره و منم یه کتاب انتخاب کردم تو قسمت نوجوان!
اسمش "محبت" بود و عکس چند تا بچه مدرسه ای روش بود که داشتن از سر و کله هم بالا میرفتن!
و خب به نظر دختری به سن و سال من اسم کتاب خیلی کسل کننده بود!
اونم در مقایسه با کتابای هیجان انگیزی که تو بچگیم خونده بودم! (جون عمم) ولی خب گرفتمش و خوندمش و واقعا روم تاثیر گذاشت!
داستان توی یه مدرسه ی ایتالیایی اتفاق میفتاد که از زبون یکی از شاگردای زرنگ و پولدار مدرسه نوشته شده بود! ولی خب توی اون مدرسه همه جور بچه ای بود و همه مثل اون پولدار و زرنگ نبودن!
و این کتاب به قشنگترین شکل ممکن اینه این بچه ها چجوری موقع سختی به داد هم میرسدنو به هم کمک میکردن رو به تصویر کشیده بود! و اینکه چجوری همه ی ما باید با هم برابر باشیمو هیچ وقت نباید خودمونو دست بالا بگیریم و فکر کنیم که از بقیه بهتریم!
واقعا تو تمومه کتاب میتونستی انسانیت رو ببینی و حس کنی!
به نظرم خوندن بعضی از کتابا رو باید برای بچه هاتون اجباری کنین و این قطعا یدونه از اون کتاباست!
یه کتاب خیلی تاثیر گذار دیگه هم که خوندمو یادمه از کتابخونه قرضش گرفته بودم اسمش "به سوی او" بود!
الان یادم نمیاد دقیقا داستان درباره ی چی بود فقط یادمه داستان های کوتاه کوتاهی بودن که هر کدوم از قبلی قشنگتر بودن و نویسندش جی پی واسوانی بود!
یه کتاب آروم و رنگی پر از داستانای قشنگی دربارهی انسانیت که دیدتو نسبت به زندگی عوض میکردن...
یادمه تو یکیش داستان اینجوری بود که یه مردی میره توی رودخونه شنا کنه و دزد تمامه لباساشو میدزده!
همون موقع یه راهبی داشته ازونجا رد میشه و داستان مرد رو میشنوه و میبینه که مرد نمیتونه به خاطر وضعیتش از رودخونه بیرون بیاد!
و اون لحظه راهب تمام لباساشو درمیاره و میبخشه به مرد! و این برای من اصلا قابل درک نبود...و خیلی عجیب که یه آدم چجوری میتونه اصلا خودشو در نظر نگیره و تمام چیزی که داره رو بدون چشمداشت به بقیه بده!
هنوزم واسم عجیبه راستش!
خلاصه اینا کتابایی بودن که از بچگی تا به امروزم این پینوکیویی که الان میبینین رو ساختن! به نظرم کتابایی که یه آدم از بچگیش میخونه خیلی خیلی تاثیر میذارن روی شخصیتش و من میخواستم توی این پستم راجع به این مسیری که اومدم تا به اینجا رسیدم براتون حرف بزنم!
درسته که سلیقهی کتاب خوندنم هی عوض شده اما کتاب از بچگی یه دوست قشنگ و جدا نشدنی برام بوده و هر وقت خسته ام، میترسم یا میخوام از همه ی دنیا و آدما فرار کنم؛ میپرم و یه کتاب میگیرم و غرق میشم توش!
یه چند هفتهایم هست که نتونستم درست حسابی کتاب بخونم چون به پیشنهاد یه کرم کتاب خیر ندیدهای، یه کتابی رو گرفتم و خوندم که خیلی زد تو حس و حالم و کلا ذوقمو کور کرده و دست و دلم به کتاب نمیره!
اگر جدیدا کتاب خوبی خوندین و به نظرتون میتونه اینو بشوره ببره بیاین بهم معرفیش کنین که خیلی دلم برای کتاب دست گرفتن تنگ شده!
پی نوشت: راستی امشب میخوام یه ریسکی بکنم! با این که اینجا دارم با اسم مستعار مینویسم و تصمیم داشتم هویتمو مخفی نگه دارم؛ اما تو این مدت با شناختن بعضی سلیقه ها توی موسیقی و فیلم یه ذره دارم کنجکاو میشم که بیشتر بشناسم بعضیارو واقعا!
هنوز هیچ کدوم از دوستای نزدیکم تقریبا نمیدونن که من اینجا مینویسم به خاطر همین از اونور موضوع رو مخفی نگه داشتم ولی فک میکنم اگه اینجا یه کمی از هویتمو لو بدم اشکالی نداشته باشه!
واسه همین اگه دوست داشتین تو اینستا فالوم کنین؛ که بتونیم بیشتر راجع به کتابا، فیلما و موسیقیها حرف بزنیم!
مطلبی دیگر از این انتشارات
یه احساسِ خوب
مطلبی دیگر از این انتشارات
جادوی بزرگ
مطلبی دیگر از این انتشارات
خلاصه کتاب: داستان های جشن تولد-هاروکی موراکامی