یک عاشقانه‌ی آرام یا دیکتاتورانه؟

همیشه در برابر خواندن کتاب «یک عاشقانه‌ی آرام» نادر ابراهیمی مقاومت می‌کردم چون خیال می‌کردم قرار است یک چیز خیلی رمانتیک سطحی بخوانم. حالا فکر می‌کنید می‌خواهم بگویم اشتباه می‌کردم؟ بله! حالا که دارم کتاب را می‌خوانم با خودم می‌گویم کاش این کتاب یک چیز رمانتیک سطحی بود.

این کتاب سطر به سطر من را دچار خشم می‌کند. از بس که مدام برای هر مفهومی یک تعریف قطعی ارائه می‌دهد. از بس که حکم کلی صادر می‌کند. از بس که نگاهش به پارتنر عاطفی‌اش نگاه از بالا به پایین است، انگار که باید همه چیز را به او یاد بدهد. انگار که او استاد است و پارتنرش شاگرد و او وظیفه دارد که تربیتش کند.

نفسم بند می‌آید از خواندنش! حس خفقان بهم دست می‌دهد. خیلی جاها دلم می‌خواهد جای دختر قصه باشم و بگویم: «نه‌خیر! هیچ هم این طور نیست. که گفته این تعریف‌هایی که تو ارائه می‌دهی درست است؟ من تعریف‌های خودم را دارم...اصلا کی گفته که همه چیز را باید ببری در قالب این تعریف‌ها و چارچوب‌ها؟...»

حالا رسیدم به نیمه‌ی پایانی کتاب و راستش هیچ دلم نمی‌خواهد ادامه بدهم. این حس کنترل‌گری‌ای که کلماتش به من می‌دهند غیر قابل تحمل است و بیشتر از این ناراحتم که تکه‌های این کتاب در شبکه‌های اجتماعی به اشتراک گذاشته می‌شود و به عنوان یک عاشقانه‌ی فاخر دست به دست می‌گردد.

اصلا درک نمی‌کنم وقتی یک نفر می‌گوید از خواندن این کتاب لذت برده، منظورش چیست؟ اگر شما جزء آن لذت‌برده‌ها هستید کاش دلیلش را برایم بنویسید. من که حالم بد شد واقعا!

صدیقه حسینی - از میان کتاب‌ها