هم به دنبال تکههای تنت، هم پی پارههای پیرهنت، در به در در پی نیافتنت...
کاش دیگران هم بودند، کاش دیگران هم میدیدند
کنت دوگوبینوی فرانسوی نوشته است ایران مانند کورهای است که افکار و اختراعات کشورهای دور و نزدیک را میگیرد و در هم میآمیزد. «چرا سفر میکنید؟» داستان مردان و زنی را روایت میکند که «یونسی گشتند و رفتند در دلِ ماهی»، به دیدار «گردونهی زمین» و کنار «چشمههای نور» تا نشانههای پایداری ایران را ببینند و در آن لحظات با خود گفتند: «کاش دیگران هم بودند، کاش دیگران هم میدیدند.»
مطلبی که در ادامه میبینید رو در معرفی کتاب چرا سفر میکنید؟ برای وبسایت وینش نوشتم که از اینجا هم میتونید بخونیدش.
در طول قرنها، سفرنامهنویسی نویسندگان و مورخان زیادی را شیفتهی خود کرده است. این شیوهی نویسندگی در اوایل قرن ۱۳۰۰ میلادی در چین بود که به عنوان ترکیبی از روایت، نثر، مقاله و خاطرات ظهور کرد؛ اما بالاخره در قرن ۱۸ میلادی مخاطبانِ ادبیات در سراسر جهان سفرنامهنویسی را به عنوان یک ژانر شناختند و آغوش خود را به روی سفرنامههای مختلف گشودند. خاطرات کسانی مثل کاپیتان جیمز کوک، رابرت فالکون اسکات و آلفرد راسل والاس پرفروش شدند و سفر و سفرنامه جای خود را در شعر، رمان و نمایشنامهها هم باز کردند. تا اینکه در جریان جنگ دوم جهانی سربازی انگلیسی به نام پاتریک لی فرمور به یونان فرستاده شد. محیط مدیترانه به حدی او را تحت تاثیر خود قرار داد که در آنجا برای خودش خانهای بنا کرد و شروع کرد به کاوش و ماجراجویی در سراسر منطقه. چند سال بعد، فرمور شرح سفرهای خود در این منطقه را مستند و منتشر کرد و همین تبدیل شد به راهنمای نوشتن دربارهی سفر برای نویسندگان جوان.
در ایران هم سفرنامهنویسی سابقهای طولانی دارد. برخی از پژوهشگران نمونههای نخستین آن را به عصر برزویه، پزشک خسرو انوشیروان نسبت میدهند؛ با این حال یکی از جذابترین ماجراهای سفرنامهنویسیِ ایرانی به اواخر دورهی صفویه بازمیگردد. اروجبیک بیات در راس هیئتی دیپلماتیک و به عنوان فرستادهی شاه عباس به اروپا میرود، در آنجا تغییر مذهب میدهد و نام دون خوان پارسی را بر خود مینهد، برای در امان ماندن از گزند مجازات این عمل در اسپانیا پناه میگیرد و در نهایت خاطرات سفرهای پرماجرای خود را به زبان اسپانیایی منتشر میکند.
این مقدمهی بلند را نوشتم تا بگویم کتاب «چرا سفر میکنید؟» روایتگر نسلی معاصرتر از این مسافران ماجراجو و کنجکاو است. مردان و زنانی که نه آنقدر از تاریخ ما دورند که مقصد سفرشان در فراسوی چهل منزل راه و بیخوابی نهفته باشد و در اوج ناامیدی از یافتن آبادی، به وصل که میرسند بنویسند: «سبحانالله! حالی دست داد که تقریری نیست!» و نه آنقدر به زمانهی ما نزدیکند که گلایههایشان از زیاد بودن مبلغ کرایهی هلیکوپتر برای عکاسی (ساعتی چهل هزار تومان) موجبات تعجب و لبخندهای تلخ ما را فراهم نکند. کتاب، شما را پای صحبتهای نسلی مینشاند که جایی در میانههای تاریخ ایستاده است؛ پشت سرشان غبارها فرونشسته و روبهرو به دنبال نشانههای آبادی میگردند. آنچنان که ایرج افشار میگوید: «حالا راه کمی سخت است، خب باشد. مگر از راههایی که مارکوپولو و ابنبطوطه رفتند سختتر است؟ فقط یک ذره خاک است.» یا طوری که هوشنگ دولتآبادی از مقاصد طبیعتگردیهایش میگوید: «شاید کمی سختتر از اوین و درکه باشند یا قهوهخانه نداشته باشند اما از نظر طبیعت خیلی زیباترند.» شیرین، سنگین و پر اشتیاق از ایرانی میگویند که آبادی به آبادی و قلعه به قلعه گردیدهاندش، و امید دارند که بتوانند به آدمهای بیشتری بگویند که چگونه دیدهاندش.
کتاب حاصلِ کار روزنامهنگاری سیروس علینژاد در فصلنامهی سفر و مجلهی زمان در طول دههی هفتاد شمسی است. موضوع هم که از اسمش پیداست: گفتگو با کسانی که به سفرهای بسیار دست زده بودند.
شاید مهمترین نقص کتابِ «چرا سفر میکنید؟» این باشد که با وجود اشاره به پروژههای عکاسی بیشتر مصاحبهشوندگان، در تمام ۲۶۱ صفحهی آن حتی یک عکس یا نقشه با هدف ساختن تصویری ذهنی برای خواننده از آنچه که راوی میگوید وجود ندارد. اما با این حال هم هنوز میتوان گاهی اوقات در لابهلای سطور و خطوط آن فضا را تصور کرد. آنچنان که همایون صنعتیزاده در مورد نخستین تجربهی خود از حضور در بندرلنگه در سال ۱۳۴۵ میگوید: «دیدم بندرلنگه شهر ارواح است. باغهای بزرگ، قصرهای بزرگ، بازار مفصل، اما کسی نیست، تمام دکانها بسته است. وحشت کردم. به طور کلی سفر به بندرعباس یادم رفت. یعنی چه؟ مردم چه شدهاند؟ کسی هم نبود. رفتم دنبالش ببینم چه خبر است. کارم به جاهای وحشتناکی کشید…سر از جزیرهی کیش درآوردم، آنجا ساکن شدم. قسمتی از جزیره را خریدم. بالاخره مشغول کشت مروارید شدم. بعداً معلوم شد قضیه چیست.»
چیزی که در بین حرفهای اکثر مسافران و ایرانگردانی که سیروس علینژاد به پای سخنانشان نشسته، مشترک است؛ چه آرزومند آوارگی به دشت و بیابان بودهاند، چه برای ارضای حس کنجکاوی خود راهی سفر شدهاند و چه در پی یافتن ریشههای فرهنگی خود شمال و جنوب کشور را طی کردهاند، نارضایتی از سیاستهای عمومی برای حفظ و معرفی آثار تاریخی و طبیعی کشور است. از ایرج افشار که گفته است: «تا حالا کسی نبوده به همهی آنهایی که تا دم آنجا میروند و چیزی میخورند و برمیگردند بگوید آقا به این تپه هم نگاه کنید. فقط چسبیدهایم به غار علیصدر که اسماش هم ساختگی است در حالی که مثلاً غار کرفتو هم از نظر تاریخی و هم از نظر طبیعی پراهمیت است.» تا هوشنگ دولتآبادی که قوانین ایران را در زمینهی حفظ و معرفی بناهای تاریخی کارا نمیداند: «ما یک قانون قدیمی داریم که عملاً اجرایش غیرممکن است. براساس آن هر کس هر چه پیدا کند باید ببرد تحویل دولت بدهد. هیچ آدمی حاضر به چنین کاری نیست.» و منوچهر ستوده که در مورد توجه به صنعت توریسم در ایران و تبلیغات برای جذبشان (در سال ۱۳۷۰) میگوید: «اگر منظور از توریست پیرزنها و پیرمردهای آمریکایی باشند که مال جمع کردهاند و دوران پیری را میگذرانند و با تور راه میافتند، آنها که طبیعت بیبدیل کنار خزر را دارند و زیباییهای کمنظیر آن را. اما اگر منظور سیاحانی هستند که به آثار تاریخی علاقمندند که آنها قبل از بنده و جنابعالی آمدهاند و عکسها را برداشتهاند و بررسیهایشان را هم کردهاند و حفاری هم کردهاند و خیلی از آثار را هم بردهاند.»
یکی از بخشهای متفاوت کتابِ سیروس علینژاد، گفتگویش با ایران درودی است. زنی که به گفتهی خودش ایران را خیلی کم میشناخت اما به همه جای جهان (غیر از آفریقا) سفر کرده بود. مسافری که رازها را میپویید و از شهری به شهری دیگر در جستجوی پرتوهای شادی و برای دوستی با انسانها گاه در میانهی مسیر از ترن پیاده میشود تا شاهد عقد زن جوانی که نمیشناسد باشد و گاه دل به پیشگوییهایی مرتاضی هندی میبندد که در تقدیرش راههای بیپایان و سفرهای زیادی دیده است؛ و در نهایت به سرزمینی باز میگردد که ریشه در آن دارد، جایی که در مرزهایش عزیزانی را به خاک سپرده است: «اغراق نیست اگر بگویم من در خاک سرزمینام ریشه دارم، نه فقط به خاطر ساختارهای فرهنگی و سنتی بلکه به خاطر عزیزانی که در آن به ابدیت پیوستهاند.»
کتاب با یادداشتی از نویسنده در مورد سفرش به کابل پایان میپذیرد. شهری که به گفتهی نویسنده خانههای مرده، بناهای مرده، درختان مرده، باغهای مرده، دیوارهای مرده و خیلی چیزهای مردهی دیگر را، در کنار خیابانهایی زنده و پرجنب و جوش در خود جای داده است. تناقضی شگفتانگیز که از یک سو بوی مرگ دارد و از سوی دیگر نبض زندگی در آن پرتپش است. شهری که مردمانش در آن هنوز به آیندهی خود امیدوارند. «امیدوارند که وضع هر روز بهتر میشود. همین امید به آینده است که سبب شده است بچههایش سه شیفت در روز به مدرسه بروند. همین امید به آینده است که جمعیت شهر را در ظرف سه سال ده برابر کرده است؛ همین امید به آینده است که بچگک وقتی دوربین مرا میبیند خندان میآید که از او هم عکس بگیرم؛ و در نهایت همین امید به آینده است که سبب میشود همسفر من در هواپیما وقتی میفهمد که من روزنامهنویسام میگوید خواهش میکنم از خرابیها ننویس، به زودی آباد خواهد شد و من از لحن او که سرشار از وطندوستی است گریهام میگیرد.» انگار کسی زیر گوش شهر بخواند: ای ساربان، منزل مکن جز در دیار یار من/ تا یک زمان زاری کنم، بر ربع و اطلاع و دمن/ ربع از دلم پرخون کنم، خاک دمن گلگون کنم/ اطلال را جیحون کنم، از آب چشم خویشتن.
مطلبی دیگر از این انتشارات
معرفی کتاب "بعضی ها هیچ وقت نمی فهمن"
مطلبی دیگر از این انتشارات
از قلبی که میرود...
مطلبی دیگر از این انتشارات
کتاب بخوانیم تا چندقدم جلوتر باشیم