نه فرشتهام نه شیطان، کیام و چیام؟ همینم... | 35.699738,51.338060
بادبادکباز | قصهای از اشکها و لبخندهای یک ملت
«بادبادکباز» اثر «خالد حسینی» نویسنده افغانستانی-آمریکایی است که در سال ۲۰۰۱ به نگارش درآمده است. این کتاب، روایتی درخشان از دوستی دو پسربچه افغانستانی از طبقات اجتماعی مختلف است و فراز و نشیب ارتباط آنها را در بستر تاریخ افغانستان معاصر روایت میکند؛ دوستی و رفاقتی که هسته مرکزی داستان را تشکیل میدهد و برای مخاطب خود از تاثیرات سنتها، مذاهب، قومیتها و تعصبها سخن میگوید.
«امیر» و «حسن» دو دوست از دو طبقهی اجتماعی مختلف هستند که با هم رفاقتی صمیمانه دارند. اما این دوستی در پی اتفاقاتی دچار تزلزل میشود و با حمله شوروی به خاک افغانستان، امیر و پدرش به آمریکا مهاجرت میکنند. سالها بعد، امیر در پی ماجراهایی که برای حسن و خانواده او رخ میدهد، به افغانستان برمیگردد اما ...
تعصبات قومی و مذهبی، اصولا موضوعی است که در غرب و شرق، به شکلهای مختلف، در جوامع رخ نشان داده است. از نبردهای خاندانی در اروپا و درگیریهای مذهبی بین کاتولیکها و پروتستانها تا نبردهای قومی و نژادی در آسیا و البته جنگهای مذهبی و دینی به ویژه در خاورمیانه که از قرنها پیش وجود داشته است. این خلاصه کوتاه، بیانگر وجود ریشههای تعصبات مذهبی و نژادی در جغرافیاهای مکانی و زمانی مختلف است. تجربه نشان داده که همافزایی انواع مختلف این تعصبها و نبردهای هویتخواهی، تاثیرات مخربتری را به دنبال داشته است. افغانستان که تا تقریبا یک سدهی پیش جزئی از خاک ایران بود، از جمله سرزمینهایی است که محل درگیریهای مذهبی و همینطور قومیتی بوده و متاسفانه همافزایی تعصبهای مذهبی و قومیتی، به شکل شدیدی در این کشور وجود داشته است. در چند دههی اخیر با شدتگرفتن این درگیریها، شاهد صحنههای دردناکی از این فجایع بودهایم که بخشی از این درگیریها، زمینهساز قدرتگیری «طالبان» در افغانستان شده و تا به امروز پیامدهای آن را در این سرزمین شاهد هستیم.
«بادبادک باز» در ضمن داستان پر از اشکها و لبخندهای خود، از «امیر»ها و «حسن»هایی قصه میگوید که دنیای شیرین و پر از صداقتشان در بیرحمی دنیای بیرون پرپر میشود؛ کودکانی که در سایه اختلافات و تفاوتهای قومی، مذهبی و اجتماعی، قربانی شدهاند و همچنان میشوند. از این رو، «بادبادک باز» روایتی تنها منحصر به افغانستان نیست. داستانی است از این که چگونه خودخواهی و تعصب، معصومیت را نابود میکند و با این حال، هنوز مردمان و کودکانی هستند که حتی در وانفسای کشتارها و سلاخیها، عشق و وفاداری و انسانیتشان را از دست ندادهاند.
نویسنده در بخشهای ابتدائی کتاب، با حوصله تمام، «امیر» و «حسن» و دنیای کودکی آنها را به مخاطب معرفی میکند. دنیایی که همانند بادبادکی که آن را در آسمان به پرواز درمیآورند، آزاد، رها و فارغ از غوغای جهان اطرافشان است. انتخاب نویسنده در گزینش «بادبادک بازی» که یکی از تفریحات سنتی در افغانستان بوده و نمادی از ارزشهای ملی این سرزمین و روزهای خوش مردمان آن به شمار میرود، ستودنی است. نمادی که البته در سالهای جنگ نادیده گرفته شد و بعد، با قدرت گرفتن طالبان نیز برگزاری مسابقات آن در افغانستان، ممنوع گردید.
در دنیای امیر اما عنصری وجود دارد که او را با دنیای جدی بیرون مرتبط میکند. پدر امیر که در داستان تنها او را با نام «بابا» میشناسیم[ بابایی که هرگز نامش مشخص نمیشود تا بیشتر متوجه رفتار و عقایدش شویم]، مردی جدی است که در کابل اسم و رسمی دارد و برای مردمش هم کارها و خدمات بسیاری انجام داده است؛ شخصیتی تیپیکال از پدرهایی که در پشت ظاهر جدیشان، محبت پدرانه دارند و پسران نیز تا مدتها از این باطن پر مهر بیخبرند. امیر که در هنگام تولد، مادر خودش را از دست داده، در چشم پدرش خود را نماد تمامی آرزوها و اهداف پدرش میبیند. روحیه نرم و کودکانهی امیر با انتظارات «بابا» همخوانی ندارد. در حالی که «بابا» از امیر انتظار قوی و محکم بودن را دارد، او در دعوا با دیگر بچهها احساس ضعف از خود بروز داده، در حالی که «حسن» واکنشی خلاف این را از خود نشان میدهد.
در حالی که بابا امید دارد تا امیر ادامه دهنده میراث او باشد، او قصهگویی را به عنوان علاقهی خود برمیگزیند. انتخاب «امیر» به عنوان راوی قصه از سوی نویسنده، ما را به خوبی با احساسات او و نیز شخصیتهای حسن و بابا آشنا میکند.
امیر که در چشم بابا، حسن را رقیبی برای خود میپندارد به دنبال فرصتی است تا بتواند حتی برای یک بار هم که شده، پدرش را سربلند نموده و بابا نیز به او افتخار کند. فرصتی که در مسابقه بادبادکبازی به دست میآید. مسابقهای که نقطه عطفی برای داستان به حساب میآید و آغازیست برای پایان لبخندهایی که از ابتدای کتاب تا به اینجا دیدهایم.
دنیای شیرین امیر و حسن با دو اتفاق تحت تزلزل قرار میگیرد. لغزش اول به طرز واضحی، به درگیریهای قومی افغانستان اشاره دارد. «آصف» که پسری از قوم پشتون و فرزند یکی از افراد بانفوذ کابل است، قوم و تبار حسن، یعنی هزاره را ناخالصی و کثیفی افغانستان قلمداد میکند؛ کثیفیهایی که از نظر او باید هر چه سریعتر از جامعه پاک شوند. اشاره زیرکانه نویسنده به علاقه آصف به کتابها و شخصیت آدولف هیتلر، به وضوح موضوع نژادپرستی و تعصب قومی و تمامی پیامدهای آن را به چالش میکشد. پیامدهایی از این دست که «آصف» و «آصف»ها، دیر یا زود، خود به هیتلرهایی جدید تبدیل میشوند و چرخه باطل کشتارها و نسلکشیها ادامه خواهد یافت. در نهایت آصف و همراهان او، حسن را در حالی که به دنبال بادبادکی میگشت که امیر در مسابقه بادبادکبازی آن را برنده شده بود، مورد آزار و اذیت قرار میدهند و کمی آنسوتر، امیر که نظارهگر این صحنه است، برای جلب محبت پدر، از کمک به حسن خودداری میکند.
تاثیرگذاری شخصیتهای رمان بادبادکباز در شدت برانگیختن حس همذاتپنداری ما با آنها نهفته است. خالد حسینی، دنیایی را در رمان خود خلق کرده که در آن شخصیتها به اندازه کافی سیاه، سفید، و خاکستری هستند. این واقعیبودن شخصیتها به ما کمک کرده که روشنایی و تاریکی وجودشان را درک کنیم. نویسنده از این درک عمیق، در جهت درگیرکردن مخاطب با وقایع رمان بهره برده است. در حالی که ما دلایل امیر را برای کمک نکردن به حسن درک میکنیم، بیوفایی او را به طور همزمان نکوهش مینماییم. حس دوگانه ما به شخصیتی مانند امیر باعث تعلیق در داستان و برانگیختهشدن کنجکاوی مخاطب در چگونگی سرانجام او و دیگر شخصیتها میشود.
با جدایی امیر و حسن از یکدیگر، ورود نیروهای شوروی به افغانستان، این جدایی را به اندازه صدها کیلومتر افزایش میدهد. دوری امیر و بابا از خاک افغانستان و باقی ماندن حسن در این کشور، داستان دردناک آوارگی و تلخکامیهای ناشی از جنگ برای هر جنگزدهای در دنیاست. چه آن کس که میماند و چه آن کس که میرود، هر دو چیزهایی به ارزشمندی خاطرات، هویت و عشق را در سرزمین خود جای میگذارند. امیر و حسن، کودکی خود را با تمامی خاطراتش در افغانستان باقی میگذارند و بابا که روزگاری اعتبار و غروری در سرزمین مادری خود داشت، به زودی مهاجری ساده در کشوری دیگر خواهد بود؛ نمادی از افغانستانی که روزی خوشی و شکوهی داشت اما امروز به ناامیدی و غمزدگی دچار شده است.
ورود و اقامت امیر و بابا در آمریکا، زندگی آنها و ارتباطی که بین یکدیگر و دیگر مردم دارند، همه در تکامل ارتباط امیر و پدرش نقش موثری دارند. با ورود ژنرال طاهری و خانوادهاش به داستان، فضای رمان اما کمی دوستانه و خانوادگی میشود. نویسنده در این بخش از داستان به بیان فرهنگ و ارتباط مردم افغانستان میپردازد. همچنین با به بحث کشیده شدن ثریا و در ادامه ازدواج امیر با او، گریزهایی هم به محرومیتها و محدودیتهای زنان در جامعه افغانستان خواهیم داشت. خالد حسینی در دیگر کتاب شناخته شدهی خود، «هزار خورشید تابان»، به طور ویژه مسائل و مشکلات زنان افغانستان را گزینش نموده که مطالعه و تفکر در آن، خالی از لطف و حکمت نیست.
هشدار: ادامه مطالعه این متن، باعث لو رفتن تمامی قسمت های جذاب کتاب می شود. چنانچه قصد مطالعه کتاب را دارید، از ادامه مطالعه این متن صرف نظر کنید.
اما با بازگشت امیر به خاورمیانه و پیبردن به رازهایی از گذشته، داستان سرعت میگیرد. این بازگشت علاوه بر تکمیل قوس شخصیتی امیر، ما را با نسخه ویران شده افغانستان روبرو میکند؛ افغانستانی که پس از خروج شوروی، در گیر و دار اختلافات داخلی رهبران، تحت سلطه طالبان قرار میگیرد و موجی از ترس، خشونت و ویرانی بر افغانستان حاکم میشود.
جملهی امیر در هنگام دیدن ویرانیهای سرزمین خود پس از چند سال، بسیار به یادماندنی، تامل برانگیز و البته دردناک است:
تو کشور خودم، انگار یک جهانگردم!
خالد حسینی در ادامه، با توصیفات دقیق از شهر و روستا و نیز افزودن شخصیتهایی موقتی در توضیح وضعیت مردمان افغانستان، ما را به نقطهی اوج داستان خود میرساند. امیر در انتظار ملاقات یکی از اعضای طالبان، مجبور به تماشای مراسم سنگسار کردن زن و مردی متهم به گناه در ملاء عام است. در ادامه که طالب موردنظر از اعتقادات خود دربارهی پاکسازی کثیفیها از افغانستان و کشتار هزارهها در مزار شریف سخن میراند، او را در قامت رهبری با اعتقادات تند نژادپرستانه مییابیم که گویا از چندین سال پیش با چنین اعتقاداتی رشد و نمو کرده و حال به بلوغ کامل در این اعتقادات رسیده است. پس از آنکه مانند امیر در مییابیم که «آصف» نازی دیروز به «آصف» طالب امروز تبدیل شده است، به این نکته اطمینان بیشتری مییابیم که هر چیزی حتی «تعصب نژادی و قومی»، قابل آموزش و قابل آموختن است. نویسنده با ایجاد سیکل بستهای از سرگذشت شخصیتهایی چون امیر، حسن، آصف و ...، در شخصیتپردازی و انتقال پیام خود موفق عمل کرده و از تمامی شخصیتهای داستان، نهایت بهره را برده است.
اگر حسن و در ادامه پسر او سهراب قهرمانانی ثابتقدم هستند که اعتقاداتشان در طول داستان تغییر چندانی نمیکند، امیر در نقطه مقابل شخصیتی بسیار سیال و تغییرپذیر است. او را در ابتدا فاقد شهامت و شجاعت لازم برای سختیهای زندگی میبینیم اما زندگی مهاجری، او را سرسختتر میکند و در نهایت با این پشتوانه، آماده پذیرفتن حقیقتهایی میشود که گذشته و تصورات او را به طور کامل واژگون میکند؛ حقیقتی مانند اینکه حسن برادر اوست و سهراب برادرزاده او. و حال، او محکوم به انتخاب است؛ انتخاب اینکه به آمریکا برگردد و به زندگی خوش اما دروغین خود در کنار همسرش ادامه دهد و یا اینکه برای نجات دادن سهراب از دست طالبان، با سفر به افغانستان، سر در دهان شیر کند و با حقیقت روبرو شود. روبرو شدن با گذشته، نه فقط در دردهای جسمی او که در دیدن مصیبتهای هموطنان و ویرانیهای خیابانها و ساختمانها و خاطرات کابل، معنای عمیقتری پیدا میکند و در نهایت خروج او و سهراب از افغانستان با این امید رخ میدهد که روزی وطن جایی برای زیستن باشد.
سهراب نمادی از افغانستان جوان و آینده است. آیندهای که نیازمند شجاعت «امیر»هایی است تا نجاتش دهند. اگر این فرصت برای «حسن»ها فراهم نشد، فرصت نجات «سهراب» ها از دست نرود. سکوت و غمزدگی سهراب که تا لحظات پایانی کتاب ادامه دارد، حامل این نکته است که ساختن دوباره وطن نیازمند صبر و تلاشی پیوسته است و خاطرات وحشتناک گذشته به راحتی از حافظه رخت بر نمیبندند.
پایان بادبادکباز دوباره به ریشههای خود برمیگردد: دوباره بادبادکبازی. اما این بار به جای حسن، سهراب است که قرقره را نگه میدارد. بادبادکی که این بار در جایی دور از افغانستان به پرواز درمیآید تا شاید برای نسلهای بعد فرصت بادبادکبازی در وطن فراهم شود. امیدی به اینکه کابوسهای «حسن» و امثال «حسن» پایان یابد و خوابهای شیرینشان به واقعیت بدل شوند.
از روی این کتاب، فیلمی به همین نام در سال 2008 توسط «مارک فورستر» ساخته شده که به گیرایی و جذابیت کتاب نیست اما مطمئنا ارزش دیدن دارد.
«بادبادکباز» خالد حسینی، کتابی تاملبرانگیز است که برای ما از ارزش دوستی و وفاداری میگوید؛ ارزشهایی در گذر تاریخ معاصر افغانستان با تمامی فراز و نشیب آن. قصهای است ستودنی از اشک ها و لبخندهای یک ملت.
مطلبی دیگر از این انتشارات
از قلبی که میرود...
مطلبی دیگر از این انتشارات
بهترین کتاب ها برای listening و speaking آیلتس و تافل
مطلبی دیگر از این انتشارات
سهم من | سهم یک زن | نگاهی به رمان پرینوش صنیعی