هم به دنبال تکههای تنت، هم پی پارههای پیرهنت، در به در در پی نیافتنت...
داستانِ نقاشخانهی دربار عثمانی
مطلب زیر رو در معرفی کتاب نام من سرخ برای وبسایت وینش نوشتم که از اینجا هم میتونید بخونیدش.
صحنهی نمایش نام من سرخ، استانبولِ قرن شانزدهم است. استانبولِ سلطان مراد سوم، شاه بلندپرواز عثمانی، و مرکز جهان تصویرگران و نقاشانی که حالا بر آستانهی دروازههای نقاشخانه، سنگینی سایهی یک تغییر را حس میکنند. این داستانی است که برخلاف سنت همیشگی جهان، با مرگ آغاز میشود.
چیزهایی که ما میبینیم، به ندرت با آنچه که میدانیم تطابق دارند. مثلاً همهی ما معتقدیم هر میزی به حداقل چهار پایه نیاز دارد و حیوانهای خانگی از خانههایی که در آن زندگی میکنند کوچکتر هستند؛ اما نمیتوانیم در یک نگاه هر چهار پایهی میز را به طور کامل ببینیم یا سگی که در خیابان میدود، از خانههای انتهای خیابان به مراتب بزرگتر به نظر میرسد. این مقدمه را نوشتم که به تاریخ هنر برسم. تاریخ هنر غرب از رنسانس تا ظهور کوبیسم با نقاط دید، چشماندازها و سوال حیاتیِ «چگونه دیدن؟» دست و پنجه نرم میکند. هنر غربی مبتنی است بر زمان. در هنر غربی هر آنچه که دیده میشود چیزی است که از نقطهای خاص و در زمانی خاص به چشم آمده است. بر هنر اسلامی و نظریات آن اما، قوانین متفاوتی حاکم است. قوانین اسلامی هنر فیگوراتیو را ممنوع کرده بود؛ بر همین اساس هنرمندان مسلمان در تلاش بودند که یک واقعیت تغییرناپذیر را فراتر از دیدگاههای هنری بیان کنند و این هدف، مجموعهای از تضادها و تلاشها را باعث شد که قلب رمان نام من سرخ است. قرن شانزدهم میلادی؛ استانبول.
نام من سرخ شروع به شدت دراماتیکی دارد. آغازین سطرهای آن از زبان مقتولی است که خبر مرگش به سرعت کوچههای استانبول را میپیماید: «و حالا دیگه من یه مُردهم، یه جسد ته چاه. از آخرین نفسی که کشیدم و قلبم وایساد خیلی گذشته ولی هنوز هم هیچکسی از ماجرا خبر نداره، البته غیر از اون قاتل پستفطرت.» و در ادامه شما را با هشداری در زمستانِ بیرحمِ شهر، تنها و سرگردان رها میکند: «پشتِ سر این ماجرا کسیه که نه برای باورها و اعتقادات ما و نه حتی برای قوانین و مقررات ما ارزشی قائل نیست. منو که مثل آب خوردن کشت، هیچ بعید نیست همین امروز یا فردا سراغ تک تک شماها هم بیاد.» سردرگمی قاتل، که خودش هم نقاشی است چیرهدست در نقاشخانهی سلطان عثمانی، از جنس همان سردرگمی تاریخی ملتش است. تُرکهایی که تلاش میکنند جهان را با چشمهای غربی ببینند، دقیقاً همان کاری که ممکن است هرگز بر آن تسلطی پیدا نکنند؛ نه به زور شمشیر و نه با قدرت رنگ و نقش. درد و رنجش، همان درد و رنج ملتی است که فرهنگ سنتی خود را پنهان میکند و در تلاش است قدرتی را که ریشهای در وجودش ندارد، به غربیها اثبات کند و در این مسیر، هویتش، هر آنچه که او را ساخته، بر باد میرود.
اصلاً همه چیز از همینجا آغاز شده بود. پادشاه به سفیر سابق خود در ونیز دستور داده بود کتابی تالیف کند منطبق بر اصول نقاشی غربی، شامل پرترهای از خودش؛ تا با اهدایش به دوک ونیز به او اثبات کند بر هر چیزی قادر است. جمعی از برترین نقاشان استانبول پنهانی و در خفا کار را آغاز میکنند. تغییر جدید آنها را به وجد آورده اما همزمان از اینکه روحانیون شهر به آنها برچسبهایی ناروا بزنند هم وحشت داشتند: «شرایط ما سخته، چون تو یه شهر مملکت اسلامی زندگی میکنیم که توش همیشه یا نقاشی کردن کلاً قدغن بوده یا حداقل نظر خوبی بهش نداشتن. اینجا هر نقاشی ممکنه مثل شیخ محمد مصور اصفهانی یه روزی از نقاشی کردن پشیمون بشه و احساس گناه کنه… برای همینه که بیشتر مواقع مثل گناهکارا مخفیانه و پنهونی کار میکنیم و همیشه یهجورایی از کارمون خجالت میکشیم انگار. از اون طرف هم همیشهی خدا از فرط تهمتهای شیخ و واعظ و قاضی و داروغه ذوق و تخیلمون کور شده و میشه… از بودن بین جمع و از زندگی کردن با جماعت میترسیم. اما از طرف دیگه تا یه کارمون تموم میشه زود میخوایم اونو به جماعت نشون بدیم. همون جماعتی که ازش فرار میکنیم، جای ترسناک این کارا هم همینه.»
نام من سرخ را روایتهایی ساختهاند که اساسشان چشماندازهای فردی است؛ همان شاهدهای عینی. هر فصل آن بخشی از حقایق را از زبان یکی از شاهدان بر شما آشکار میکند. از قاتل سرگردان قصه و استر، پیرزن نامهرسان و یهودی شهر بگیر تا اسبی که مرکز کائنات شده، سگی که کسی جرات عبور از کنارش را ندارد ولی صادقانه با شما سخن میگوید، درختی که از بد روزگار در بین قصههای کهن سرگردان شده، استاد عثمانی که بعد از سالها ریاست بر نقاشخانهی دربار فقط برای قد علم کردن پادشاه در مقابل ونیزیها نادیده گرفته میشود، شوهر عمهای که حالا، بدون اینکه نقاش ماهری هم باشد، با حذف کردن تمام رقبای قدیمی، گردآورندهی کتاب نقاشیای است که بر پایهی اصول فرنگی تدوین شده است و دختر زیبایش شکوره، زنی سرگردان بین میلِ افسارگسیختهی یک عشقِ قدیمی و بیسرانجامیِ ازدواجش با سپاهیای که چهار سال است نه قدم بر خاک استانبول گذاشته و نه پیکر بیجانش را رهگذری در خرابههای بازمانده از یک جنگ دیده است. با این حال روایتِ برجستهتر متعلق است به کارا. آنچه قلب و ذهن شما را درگیر خواهد کرد تراژدیای است که بر کارا میگذرد. تصویرگری که ۱۲ سال از عمرش را در تبعیدی خودخواسته سپری کرده است. عاشق ناکامِ شکوره که در میانههای زمستانی سخت به زادگاهش برمیگردد و در پسِ سوز و سرمای برف و ترس حاکم بر جان شهر درمییابد که دیگر هیچ چیز مثل سابق نیست.« میگن برا مُردن وطن خوبه. انگار برگشته بودم که بمیرم… انگار که نه در استانبول خودم بلکه توی یکی از شهرهای عرب اونور دنیا باشم با کنجکاوی تموم مثلاً برای اینکه با شهر آشنا بشم رفتم توی خیابونا و یه دل سیر پیادهروی کردم… اگه از شهری که دوستش دارید سالها دورمونده باشین از پرسه تو خیابونا و کوچههاش روحتون که هیچی حتی جسمتون هم تازه میشه…» و از این مسیر تمام تغییرات شهر را از زبان فروشندههای رنگارنگ گرجی و فرنگی و … میشنود. «ترشیفروش گفت یه عده که کارشون میگساری و افیونکشی و از این قماشه خودشون رو قلندر میخونن و تو کافهها تا خود صبح میشینن و با رقص و موسیقی و آواز یه ادا اطوارهایی درمیارن و بعدش هم با پررویی کامل میگن که مسلمون واقعی ما هستیم.» با این حال، چشم که باز میکنید کارا را بر درگاه خانهی شوهرعمه و دخترش شکوره مییابید، با وظیفهای که بر دوشش است: به اتمام رساندن کار کتاب پادشاه. اورهان پاموک از این مسیر شما را به دنیای عجیب و همزمان زیبای هنر اسلامی میبرد. جهانی که در آن هیچکدام از مفاهیم غربی جایی ندارند. برای نقاشان مسلمان هنرمند خوب کسی نیست که بخواهد قد راست کند و دیدگاه منحصربهفرد خودش در مورد جهان را به خورد مخاطب بدهد؛ در این جهان زیبای رازآلود هنرمند آن است که سالهای سال نقش زده، سوی چشمانش کم شده و حالا میتواند در تاریکی محض بر ورق سفید نقش خدایی بزند. این روایت عمیق، صرفنظر از ریشههای تاریخیاش، در ایجاد همدلی بین جهان مردگان و زندگان، در متحد کردن گذشته و آینده با هم، بسیار موفق عمل کرده است.
سیاهی مرگ و ترس از مرگ در پسزمینهی کتاب به خوبی با عشق تلفیق شده است. عشقی که گویی نسلها را از پس قرون متمادی با هم متحد میکند؛ از عشق خسرو و شیرین به هم، تا نوای قلندرها، عشق کارا به شکوره، تلخی عشق شکوره به کارا و فرزندانش؛ که خود را کاملاً وقفشان کرده. شاید برایتان جالب باشید اگر بدانید شکوره، نام مادر اورهان پاموک است و فرزندان شکورهی قصه، اورهان و شوکت، همنام خود او و خواهرش هستند. کتاب به رویا تقدیم شده است. دختر اورهان پاموک. گویی همه چیز، از والدین و فرزندان، تا گذشته و آینده و حتی حقیقت و داستان همه در یک ظرف جمع شده باشند. اتفاقی که شاید پاموک با برنامه رقمش زده باشد؛ مثل هنر اسلامی که همهی بود و نبود را در یک ظرف جمع میکند بدون در نظر گرفتن چشمانداز. اینجا اما، عشق چشمانداز اورهان پاموک است.
خواندن نام من سرخ به شما حس دیدن یک شاهکار معماری کهن، یا برانداز کردن یک تابلوی نقاشی قدیمی را القا میکند. همانقدر پر از جزییات ظریف، برداشتها، رنگها و بافتهای هنرمندانه. اتفاقی که البته نباید رقم خوردنش باعث تعجب شما شود؛ اورهان پاموک کودکی را با رویای نقاش شدن گذرانده و در جوانی به تحصیل معماری در دانشگاه پرداخته است. شاید به همین دلیل هم توانسته از دل بحثهایی در مورد زیباییشناسی و فلسفهی دین چنین داستان جذابی بیرون بکشد. او در سال ۲۰۰۶ و در سخنرانیاش برای دریافت جایزهی نوبل گفت: «وقتی پشت میزم مینشینم، برای روزها، هفتهها، ماهها و سالها… و به آرامی کلماتی را روی صفحات خالی میآورم، حس میکنم که دارم دنیایی جدید خلق میکنم.» فکر میکنم به عنوان مخاطب داستانهای او باید خیلی خوشحال باشیم که جهانی کوچک در دل جهان پرآشوب ما زاده میشود، آنهم فقط با کلمه. سلاح قدرتمندی که زیاد هم نمیشود به آن اطمینان کرد. جایی از کتاب، استر، پیرزن نامهرسان دلالمسلک یهودی شهر، صادقانه به چشمهای شما خیره میشود و تعریف میکند: « اون خونه اونقدر تاریک و دلگیره که هر بار واردش میشم حس قبرستون بهم دست میده. با اینکه شکوره هیچوقت ازم نمیپرسه ولی اونجا رو همیشه اینجوری براش توصیف میکنم تا یه وقت خر نشه و برگرده این قبرستون که حتی تصور اینکه یه روزی شکوره خانمِ این خونه بوده و با اون بچههای تخسش اینجا زندگی میکرده برام سخته.»
اورهان پاموک دربارهی نام من سرخاش گفته اگر از من بپرسید در عمیقترین لایههایش به ترس از فراموش شدن میپردازد، ترس از گم شدن. نمایش بزرگش البته که جذاب است، اما درکش زیاد بیدردسر هم نیست؛ البته که ارزشمند است اما کنار آمدن با آن چنان هم راحت به نظر نمیرسد. جایی در میانههای داستان این مرگ است که با شما سخن میگوید. به عنوان پردهای از کتاب پادشاه. در دستهای قاتلی که هر چه پیشتر بروید شوق گیرانداختنش در وجودتان کمتر خواهد شد: «حالا که نقاشی منو کشیده، هرشب توی کوچهها، نادم و پشیمون، بیهدف و سرگردون این ور و اون ور میره و شاید مثل نقاشهای چینی فکر میکنه تبدیل شده به چیزی که خودش کشیده.»
مطلبی دیگر از این انتشارات
طنین ترس
مطلبی دیگر از این انتشارات
آینههای ذهن من
مطلبی دیگر از این انتشارات
معرفی کتاب زندگی با روانگسیختگی